دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

چند شب پیش دیدم آخر هفته است و باید کاری کرد تا کل هفته به دوری از خودم نگذشته باشد. به اَل پیام دادم که فردا برویم جایی، موافق بود. گمانم او هیچ‌وقت دعوت‌های پیاده‌روی‌ام را رد نکرده‌است. چند باری که بعد از کار شرکت قبول کرد برویم پیاده‌روی، زودتر از انتظارم خسته شد و خواست برود خانه. اما به هر حال، دعوتم را رد نکرده است.

این‌بار طول‍انی‌تر از همیشه شد. شش ساعت بعد از زمان قرارمان رسیدم خانه. دو جای شهر دو ساعتی نشستیم، و در هر دو قاب اتوبانی بود. اوّلی چمران جنوب به شمال، دومی رسالت غرب به شرق. همین رسالت است که اسمش را چند ماه پیش عوض کردند. از کیسه‌ی شهرداری می‌بخشند.

از کنار اتوبان گذشتیم، بیشترش را ساکت بودیم. از خیابان‌ها و محله‌هایی گذشتیم که من تاحال‍ا ندیده‌بودمشان. صحبتمان تاریخی شد، در واقع من می‌پرسیدم و اَل با توضیحش همه‌ی جوانب موضوع را پوشش می‌داد. من باز می‌پرسیدم تا چیزی در ذهنم بماند. نسبت به تاریخ همیشه سر به هوا بوده‌ام. مدتیست این را فهمیده‌ام که به تاریخی که از نقطه‌نظر افراد حاضر و درگیر در دوران خاصی نقل شده است، عل‍اقه دارم. به‌طور کلی، گویی شنیدن روایت‌های تجربیات کسانی که زندگی متفاوتی داشته‌اند یا دید متفاوتی به زندگی عادیشان دارند و این در بیانشان مشخص می‌شود، برایم مثل جعبه‌ایست پر از هدایا.

کنار پل رسالت که نشسته بودیم بحث تکامل و بقا را پیش کشید و واقعیات را بی‌رحمانه در صورتم می‌کوبید. من برای این که از این حملات جان سالم به در ببرم سعی می‌کردم به چیزهای دیگری فکر کنم. مثل‍اً این که این‌قدر منطقی زندگی کردن برای او چطور قابل‌تحمل است؟ نه این که ما بی‌منطق باشیم یا او بی‌احساس باشد، اما آخر مگر می‌شود فرار نکرد به سمت احساس و زیر ضربه‌های مدام پتکِ اندیشه زنده ماند؟ تا این که بال‍اخره گفت: با آگاهی به این‌ها اگر به ادبیات متوسل شوی و لذت ببری، بهتر است. نفس راحتی کشیدم. از دو برِ یک دایره گذشتیم تا رسیدیم به یک نقطه. جسمم خسته بود و ذهنم انگار روباهی که بعد از روز‌ها هوشیارانه پرسه زدن در جنگل، ل‍انه‌ای در دل یک درخت پیدا کرده بود. از ته دلم می‌خواستم که می‌شد همان‌جا در کنار اَل چند ساعتی بخوابم، با طلوع بیدار بشوم و بعد تصمیم بگیرم با باقی عمرم چه‌کار کنم.

شب که رسیدم خانه، انگار که همان ۶ ساعت معاشرتمان کافی نبود، با وجود سردرد و خوابالودگی توأمان، پیامی دادم. سوال مهمی پرسیدم، که روشن شدنش به تصور من از خودم از دید اَل رسمیت می‌داد، یا ردش می‌کرد، که رد کرد. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. صحبتمان ادامه پیدا کرد و اَل جمله‌ای گفت که فکر مرا همان شب و شب بعدش مشغول کرد.

گفت مدتی‌ست که همیشه خودش را سوم شخص می‌بیند، گویی تصمیم‌های زندگی‌اش را خودش نمی‌گیرد. تا این‌جا متوجه حرفش شدم، قبل‍اً تجربه‌اش کرده‌ام و دور از ذهن نبود که اَل با تحمل این همه فشار و تل‍اش‌های مدام بعضاً بی‌پاداش، به مقطعی رسیده باشد که از قهرمان خستگی‌ناپذیر داستانش بودن خسته شده و کنار نشسته است. بعد گفت حس می‌کند که اوّل شخص آن داستان، منم. این را نفهمیدم. چند تعبیر برایش پیدا کردم که هیچ‌کدامشان به دیگری ارجح نیست. شاید بعداً سر در بیاورم، شاید هرگز.

[حال‍ا از نوشتن چند خط صرف‌نظر کردم. گویی از تغییر آینده در گذشته جلوگیری می‌کنم، مثل همان قوانین سفر با ماشین زمان. یادم بماند این مطلب را بعداً جایی بسط بدهم.]

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۷

بیست روز از آن شبی که م. برایم خاطره‌ی مواجهه‌ی دیروقت با مرد راننده در داروخانه را تعریف کرد می‌گذرد و تا امروز یک بار هم نشده من به کاری کردن فکر کنم و آن ماجرا در ذهنم تصویر نشود. اول از همه فکر کردم کاش م. خودش می‌نوشت چنین اتفاقاتی که در روزمره نمی‌گنجد را. شاید هم می‌نویسد، کسی چه می‌داند. بعد به این فکر کردم که مفصل نوشتن راجع به اتفاقی که خودم شاهدش نبوده‌ام و با واسطه توصیفش را شنیده‌ام، حتماً کار مشکلیست. به تخیل کردن بیشتر شباهت دارد تا به تشریح و تفصیل. بعد یادم آمد که من واقعاً نوشتن نمی‌دانم، چون تخیل نوشتن ندارم. وقتی که واقعه‌ای که تجربه کرده‌ام را می‌نویسم، انگشتانم از همیشه پرزورتر است. اما وقتی به سر و سامان دادن به یک تصویر خیالی فکر می‌کنم، گویی روی آب قدم می‌گذارم.

راستی شما اگر حلقه دارید، می‌توانید حلقه‌تان را از جهت عمودی آن روی میز قائم کنید و در همان وضعیت رهایش کنید؟ من هر چه سعی می‌کنم، نمی‌توانم.


  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۵

از خودم بیزارم. مدت‌هاست. مدام شاهد اینم که مرزها را پس می‌زنم و بی‌تفاوت‌تر از قبل می‌شوم.

چند روز پیش دم سحر مه. آمد پیشم. یک‌راست از سربازی می‌آمد. در این یک سال سربازی ۱۵ کیلو لاغر شده بود. صورتش آفتاب‌سوخته بود و چسب زخمی روی گونه‌اش. صحبت می‌کردیم، نوشیدیم و سیگار کشیدیم. دیدم موقع ایستاده سیگار کشیدن یک دستش را پشت کمرش نگه می‌دارد. پرسیدم کمرت درد می‌کند؟ گفت پشت و کمرم، به خاطر تمام روز نشستن پشت ماشین است. دستم را دراز کردم سمتش. دستش را با بی‌میلی از پشت کمرش برداشت و گذاشت در دست من. کشیدمش سمت خودم، و شروع کردم به ورزیدن شانه‌های هنوز محکم و بازوهای حالا ضعیف‌شده‌اش.

یک ساعتی خوابید، با طلوع آفتاب بلند شد، سیگاری کشیدیم و خداحافظی کرد که برود سر کار. از طرفی دلم برایش می‌سوخت و البته همان چند ساعت سعی کردم به قدر خودم از او مراقبت کنم، از طرف دیگر پشت‌کارش را تحسین می‌کردم.

بعد که رفت با خودم فکر کردم چه‌قدر بی‌معنی‌ست برایم چیزهایی که باید حساسیت‌برانگیز باشد، و این لزوماً از سر انتخاب نیست، شاید من به این سمت‌وسو رانده شده‌ام.


  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۵

صدباره نوشته‌ام جمله‌ی اوّل را، جرئت نمی‌کنم. حضور تو برای من آرامش می‌آورد. بیشتر وقت‌ها فکر می‌کنم می‌شناسمت، اما یک آن که حقیقتی را برملا می‌کنی، در واقع حقایق خودشان را به تو تحمیل می‌کنند تا برملاشان کنی، با خودم می‌گویم نکند هیچ از این آدم نمی‌دانم. م. عزیز، نتوانستن یک بحث است، نخواستن و گمان به نتوانستن یک بحث دیگر. در مورد من هم، نادیده گرفتن رشته‌های اتصال تو به دیگری و با همه‌ی وجود خواستنت در لحظه یک بحث است، تماشای هیبت خردشده‌ی تو زیر سنگینی وزن خودت یک بحث دیگر. من سعی می‌کردم با تو صحبت کنم که شاید اگر همه‌ی این منجلاب را از سر سردرگمی یا نزدیکی بیش از حد به جزئیات ماجرا برای خودت درست کرده‌ای، از دریچه‌ی چشم من نگاه کنی و چاره‌ای پیدا شود. اما -بگذار این را با چشمان بسته و صدای آرام با طنین شرمندگی‌ام بگویم- من ایمانم به تو را از دست دادم.

قبل از رفتن تو برای دومین بار در آن شب، من بالاخره اشک ریختم و تو دست‌پاچه شدی. من می‌دانستم تو فکر می‌کنی گریه‌ی بی‌صدای من برای توست، اما نبود. گریه‌ام برای ناتوانی آدمی بود، هر آدمی؛ ناتوانی هر آدمی در بیرون کشیدن دیگری از منجلاب، از ناجی‌گری. شاید کمی هم برای خودم بود، که چرا اصرار دارم نجات‌دهنده باشم، وقتی بارها دیده‌ام و هنوز می‌بینم که قدرتی برای این کار ندارم. چرا به بی‌چارگی آدم‌های دست‌چینم خیره می‌شوم و آن‌قدر به دیوار سیمانی مُشت می‌زنم؟ می‌خواهم خودم را راضی کنم؟ که من همراه بودم اگر هم که ناتوان؟ باخبر بودم اگر هم که مستأصل؟

قبلاً فکر می‌کردم اگر من و تو در حال‌وروز دیگری به هم می‌رسیدیم، شاید داستانمان دنباله‌دار می‌شد. شاید آرامشی که من از دو سه ساعت بودن کنار تو می‌گیرم، بی‌زمان می‌شد. حالا اما نظرم عوض شده‌است. گمان نمی‌کنم که من و تو هرگز می‌توانستیم همدیگر را برای مدت بیشتری تحمل کنیم.

از این‌جا به بعد را در حالی می‌نویسم که کمی مستم، مست کرده‌ام خودم را. گفتم شاید این‌طور از خر شیطان بیایم پایین و رُک‌تر بنویسم.

م. مهربان من، حالا دیگر مطمئنم که دوست داشتن تو برای من یک هوس است. من ترجیح می‌دادم همین الان که می‌نویسم هم تو کنارم روی این صندلی خالی نشسته باشی و تماشا کنی که من چه می‌نویسم. مثل همان شب آخر که پرواز تو تأخیر داشت و برگشتی خانه و نشستی روی صندلی کنار من، و مرا می‌پاییدی که چطور کار می‌کنم. من از هر وقفه‌ای در کارم استفاده می‌کردم برای نشستن روی پای تو و بغل کردنت، این که بغلم کنی و دست بکشی روی کمرم و ببوسی‌ام، ببوسی‌ام. دوست داشتن تو برایم بسیار جسمانی‌ست. مدت‌ها شرمم می‌شد این را قبول کنم. با خودم می‌گفتم چیزی در تو هست که نمی‌توانم توضیحش بدهم، اما هست، و همان است که مرا جذب تو می‌کند، با هزار کیلومتر فاصله مرا دل‌تنگ تو می‌کند، امیدم می‌دهد و ناامیدم می‌کند. حالا اما باید خیال خودم و تو را راحت کنم؛ هوس است، هوس.

تو گفتی اگر در رابطه بیفتی و فاصله‌ات کمتر شود، انگار علاقه‌ات هم کمتر می‌شود و خلاصه خاصیتی را در همین فاصله داشتن ما دیده‌ای، همان‌طور که من دیده‌ام. اما من ترجیح می‌دادم این فرصت را به خودم بدهم که نزدیک تو باشم و ببینم که چطور علاقه‌ات به من کمتر می‌شود. من به چنان قطعیتی نیاز داشتم. حالا دیگر فکرش را نمی‌کنم. هرچه با دل به سمت تو آمده‌ام بس است. دیگر منطق را حاکم می‌کنم. حال تو خوب نیست. نمی‌دانم خوب می‌شود یا نه. نمی‌دانم اصلاٌ می‌خواهی که حالت بهتر شود یا لذت می‌بری از این منجلابی که برای خودت ساخته‌ای. همین چند روز پیش به من گفتی که فکر می‌کنی مشکلاتت تو را زنده نگه می‌دارند و اگر همین‌ها نبودند چه باقی می‌ماند. آن‌جا شک کردم که نکند قصد و غرضی در کار است. نکند این کثافت را از عمد برای خودت ترتیب داده‌ای.

من فکر می‌کنم حتی در مورد فیلم و سینما هم زیاد از حد روی خودت حساب می‌کنی. تو لایق هیچ تلاشی نیستی. انگار تو در جهان هستی که دیگران سرگرمت کنند، دوستت داشته باشند، تو را معطل خودشان بکنند و… گویی فقط واکنشی به اطرافت هستی، نه بیشتر. مرا بابت این جملات زهرآگین ببخش.

از همه‌ی ماجرا که باخبر شدم، بعد از همه‌ی دل‌داری دادن‌ها و «تمومش کن.» گفتن‌ها که دیگر حالم از جملات دستوری تکراری خودم به هم می‌خورد، به این نتیجه رسیدم که دغدغه‌ی حال تو و بالا و پایین زندگی تو را داشتن، برای من پیش‌پاافتاده است. به این نتیجه رسیدم که تو آن شخصی نبودی که امیدوار بودم باشی. من درسم را گرفتم، که آن‌قدرها که فکر می‌کردم توانایی کمک به تغییر کسی دیگر را ندارم، که روی تغییر کردن دیگری آن‌قدرها هم حساب باز نکنم. برایم مشکل بود که قبول کنم کسی، به اراده‌ی خودش، چنین وضعیتی را برای خودش می‌خواهد. قبلاً در مورد کسی دیگر هم البته به چنین نتیجه‌ای رسیده بودم. من دیگر نمی‌خواهم نقش نجات‌دهنده را بازی کنم. این که تو را فقط به خاطر جسمت بخواهم هم در شأن تو نیست. در شأن هیچ‌کس نیست.

روزهای سختی پیش روی من است اما این اولین‌بار نیست. آخرین‌بار هم نیست.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۹

۱۶ فروردین ۹۹، بامداد


 خاطرت هست دومین‌باری که همدیگر را دیدیم رابطه‌مان چطور بود؟ من هنوز خشم داشتم و به سختی تو را لایق یک ملاقات می‌دانستم. اما مدام حرفی در ذهنم می‌چرخید که همان شب برملا شدن ماجرا گفتی، و بارها گفتی، که اگر فقط یک بار دیگر مرا نبینی، خودت را نمی‌بخشی. من چرا اهمیت می‌دادم که تو خودت را ببخشی؟ هنوز نمی‌دانستم با چه‌طور آدمی طرفم. نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم که تو با چرب‌زبانی خاص خودت سعی خواهی کرد که هرچه کردی و نکردی را به همان ناتوانی معروف نسبت بدهی و به من نشان بدهی که خودت در عذابی از آن، یا بدون اشاره‌ی خودخواسته‌ای به گذشته سعی کنی راهی برای ادامه‌ی رابطه‌مان باز کنی. اما هیچ‌یک از این دو برای من اهمیت نداشت، باید همدیگر را می‌دیدیم که تو هر تلاشی که لازم می‌دیدی صورت بدهی تا بتوانی خودت را ببخشی. مثل یک رفیق شوخی می‌کردی، انگار نه انگار که من را به چاه انداخته بودی. خشم من بیشتر شد از این بی‌ملاحظگی. دعوتت کردم بیایی خانه. آن‌جا بود، که بالاخره حرفش را پیش کشیدم و تو پرسیدی: اگر جای من بودی چه می‌کردی؟ و خشم من سرریز شد. تندتند حرف می‌زدم و حرف‌هایم پر از نیش و کنایه بود، خودم را مشغول کشیدن شکل موهومی روی کاغذ کرده‌بودم و حتی موقع سرزنش چندین‌وچندباره‌ی تو سر برنمی‌داشتم، مبادا چشمم به نگاه معصومانه‌ات بیفتد و زبانم بند بیاید. فهمیدم که همه‌ی آن ملاقات برای همان چند لحظه بود، لحظاتی که مثل سوگواری برای فوت یک نفر، به ظاهر بی‌حاصل اما به واقع لازم بود.

بعد از آن دیگر تقریباً جایی در ذهنم نداشتی، حتی خشم هم نبود. حواسم به چیزهای دیگری پرت شده بود. یک رابطه‌ی کوتاه باورنکردنی را با کسی تجربه کردم و با صبح شدن غریب‌ترین شب زندگی‌ام، درک من از امکانات زندگی‌ام متفاوت شد. انگار یک بار همه‌چیز را از دست داده بودم و بعد از چند ساعت عذاب گویی ابدی، دوباره به زندگی معمول برگشته بودم.

 م.، من مدت‌ها شک داشتم، بارها آزمون و خطا کردم و حالا دیگر مطمئنم که حضور پیدا کردن در یک رابطه‌ی بلندمدت یا پایدار، برای من امکان ندارد؛ در سرشت من نیست. این را یک ادعای سهل‌انگارانه یا نشانه‌ی ناامیدی من تصور نکن. باور داشتن به چنین چیزی شبیه مصیبت‌زدگی‌ست، من همه‌ی تلاشم را کردم که خودم را بشناسم و مطمئن شوم که این مطلب حقیقت ندارد. حتی ناامید نیستم از این که در آینده‌ای هرچند دور، آن‌قدر تغییر کنم که درک فعلی‌ام از این موضوع نقض شود. اما با قبول کردن آن، مرا برای مواجهه با خودم آماده‌تر می‌کند. هربار در زندگی‌ام اتفاقی چنین افتاده که یک امر مسلّم یا انتظاری که سال‌ها تثبیت‌شده را خط بزنم، گویی از قید و بندی رها شده‌ام، انگار در این یخ‌بندان زندگی یک تکه لباس از تنم جدا شده است؛ هم احساس سبک‌باری می‌کنم و هم بیشتر سردم می‌شود.

 سومین‌بار که همدیگر را دیدیم، من از تو خواستم که شب بمانی؛ نه نگفتی، اما تا صبح هم نماندی. وقتی بیشتر اصرار کردم گفتی که برای دوستت بهانه‌ای دروغین آورده‌ای تا چند ساعت دیر رسیدنت را توجیه کنی. فهمیدم اتفاقی مشابه همان تأخیر تو در قرار دفعه‌ی قبلمان افتاده است، با این تفاوت که این بار من در طرف دیگر ماجرا بودم. از همیشه بیشتر مطمئن شدم که ناتوانی معروف تو حقیقت دارد؛ انگار در همه حال خودت را موظف می‌دانی که همه را راضی نگه داری، و این کار را به همان روشی انجام می‌دهی که یک نفر سعی می‌کند دو کیسه سنگ‌ریزه در دو کفه‌ی ترازو را با تزریق دانه‌دانه‌ی سنگ‌ریزه -هر از گاهی به این کفه‌ی ترازو و هر از گاهی به آن یکی- را به تعادل برساند. چه‌قدر مفصل حرف زدن با تو در تاریکی لذت‌بخش بود. دوست داشتم آن لحظات تمام نشود اما می‌دانستم که به خاطر منتظر گذاشتن دوستت بی‌قراری، باید می‌رفتی. منتظر نشسته بودم که بروی، بوسیدی‌ام. گفتی دلت برایم تنگ می‌شده و اگر مهربان‌تر با تو حرف می‌زدم… یادم نیست. اما یادم هست که من هیچ نمی‌گفتم. اصلاً چه حرفی می‌شد زد؟ درست در حالی که من با وجود علاقه‌ام به تو می‌دانستم که چند دقیقه‌ی دیگر می‌روی و دیگر معلوم نیست کی دوباره ببینمت، تو هم می‌گفتی که دوستم داری. چه می‌شد گفت؟ من چه کار باید می‌کردم که نکردم؟

 امید دارم که تا تابستان زندگی برگردد به وضع سابق. یک شب تا صبح بیایی بنشینی برایم حرف بزنی و لبخند بزنی، گاهی دعوتم کنی به سیگار کشیدن. دلم تنگ شده.


  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۱

۱۳ فروردین ۹۹، بامداد


م. عزیز، من در خرج کردن کلمات محبت‌آمیز، خسیسم. همین کلمه‌ی «عزیز» را فکر نمی‌کنم در مجموع برای بیشتر از پنج شش نفر به کار برده باشم. از نظر من عزت، ترکیبی از احترام و علاقه است؛ پس هم به‌دست‌آوردنی هست و هم نیست. ارتباط من با تو سراسر احترام‌آمیز بوده است، جز یک جا؛ همان حفره‌ی تا چشم کار می‌کند سیاهی، که هردو درونش افتادیم و چنگ زدیم به نجاتی؟ خلاصی؟ بازگشتی؟… به چه؟ قرار دادن شناختم از تو کنار آن حفره‌ی سیاه، هنوز هم مرا سرگردان می‌کند. به خدا هنوز باورم نمی‌شود که آن چاه را تو برای من کندی. هر روز می‌دیدی که به سمتش در حرکتم و هیچ نگفتی،‌ تا خوش‌دلانه افتادم، یا افتادیم. داخل چاه چه کثافتی بود، م. قبل از آن، قبل از ورود تو به زندگی‌ام، در مخیله‌ام نمی‌گنجید که اگر کسی با من چنین کاری کند، دیگر حاضر شوم با او کلمه‌ای صحبت کنم، چه برسد به این که برگردم به دوستی و وقت‌هایی مثل حالا، به او فکر کنم و برایش بنویسم. هنوز هم بعید می‌دانم همچین اتفاقی در مورد کسی دیگر تکرار شود. گویی در قضاوت من راجع به تو، نوعی دخالت بیرونی اتفاق افتاده که خودم به عامل آن علم ندارم، اما می‌دانم که این تکه از من با خودم یکپارچه نیست. بگذار همه‌ی فرضیات خامی که از تو می‌دانم و برای رسیدن به قضاوتی هرچه واقعی‌تر روزها و ساعت‌ها به آن‌ها فکر کرده‌ام را برایت بنویسم. اول این که فوری‌ترین توضیح تو راجع به چاهی که مرا در آن انداخته بودی، این بود که توانایی پس زدن من در ابتدا، و توانایی گفتن حقیقت به من در ادامه را نداشته‌ای. در مورد اول، می‌توانم تا حدودی تو را درک کنم، با این فرض که تصمیم گرفتن راجع به چیستی آن لحظات را به زمانی در آینده موکول کرده بوده‌ای، هر چند که قدر مسلّم آن بوده که تن به عمل خلاف اخلاقی می‌داده‌ای. برای این موضوع هم البته این درک را قائلم که بنا به انفسی بودن اخلاق، شاید خیانت را عملی غیر اخلاقی تلقی نمی‌کنی. اما تصمیم گرفتن راجع به چیستی آن در آینده… آه، ادامه‌ی این استدلال‌ها باز قرار است مرا به خشم بیاورد. من حتی تردیدم راجع به داشتن رابطه با وجود فاصله‌ی زیاد را هم با تو در میان گذاشتم، تا اگر تمایلی برای ادامه نداری، تردید من این فرصت را به تو بدهد که از بی‌میلی‌ات بگویی. تو روز به روز عمیق‌تر شدن آن چاه که مخصوص من حفر می‌شد را می‌پاییدی و یک کلمه هم به من نگفتی. گفتی نمی‌توانستی که بگویی. پس من کم‌کم این مطلب را به خودم القا کردم که تو دروغ‌گو نیستی (و «دروغ‌گو» صفتی فاعلی‌ست، چون یک بار سلب اعتماد برای یک عمر کفایت می‌کند)، در پی سؤاستفاده از من یا موقعیتم نبوده‌ای -آخ، آخر کدام موقعیت؟ مگر اصلاً چه دارم که ارزش هر نوع سؤاستفاده داشته باشد- و هرچه به غلط کردی یا نکردی را تقلیل دادم به ناتوانی تو،‌ به نوعی بی‌ارادگی بیش از اندازه. بعد از چندبار آزمودن تو، بین این دو فرض ماندم: که یا من و هر چه در ذیل ارتباط من و تو است بر خلاف ادعاهای مکرّرت اهمیت چندانی ندارد، یا این که تو یک نقص داری که حتی اگر به آن آگاه باشی، قدرتی برای جبران آن نداری. من از موقعی که بین این دو فرض مانده‌ام تا امروز،‌ دومی را پذیرفته‌ام. می‌دانستم همین که من هم آگاه باشم به این نقیصه، انتظارم از تو به کلی متفاوت می‌شود. همین هم شد. من حتی یاد گرفتم که دو بار به تأخیر انداختن یک قرار از طرف تو و در نهایت آخر شب را باقی گذاشتنت برای ملاقات با من را به حساب کم‌اهمیت بودن خودم در نظر تو نگذارم. این به راحتی بنا به ضعفی که برای تو در تصمیم‌گیری فرض کرده‌ام توجیه‌پذیر است، که تو توانایی از پیش هماهنگ کردن با دوستان دیگرت در این خصوص که ساعتی مشخص باید از آن‌ها جدا بشوی را نداشته‌ای. اما خودت را بگذار جای من. چه‌طور ممکن است کسی با این میزان از بی‌ارادگی به شخصی بدل شده باشد که تو هستی؟ تو حتی توانسته‌ای اراده کنی که یک بازنده‌ی سربلند باشی. اوه، نکند اراده کرده‌ای که بی‌اراده باشی؟ می‌شود همچنین کاری کرد؟ بگو ببینم، م. عزیز من، حالا متوجه می‌شوی منظورم از پیش‌بینی‌ناپذیر بودن تو چیست؟ به قدر یک معادله‌ی پُرمجهول از من فکر و انرژی گرفته‌ای و هنوز، بر پایه‌ی یک مشت حدس و فرض ادعای شناختنت را می‌کنم. گاهی مثل وقتی که آدم منتظر کسی‌ست که دیر کرده و دلش هزار راه می‌رود، ترس بَرم‌می‌دارد که اگر همه‌ی فرض‌هایم از روی ساده‌لوحی بوده چه؟ همه‌ی این سبک‌وسنگین کردن‌ها، ترسیدن‌ها، خشم‌ها و … برای این است که دوباره به چاه نیفتم. حتماً متوجه حرفم هستی. من یاد گرفته‌ام که خودم مراقب خودم باشم. فارغ از آن چاه تاریک- دوستت دارم، و همین‌قدر از علاقه‌مند ماندن به کسی برایم اتفاق امیدبخشی بوده است. همین که به هر جهت یاد گرفتم انتظاراتم را آن‌قدر پایین بیاورم که در دایره‌ی علاقه‌ام باقی بمانی، برایم مهم است. ضمن این که در گروی ادامه‌ی رابطه‌مان من اصولی را تغییر دادم. تغییر اصول هم برایم اتفاق مهمی‌ست که حتی اگر در نهایت باعث بد‌بختی‌ام بشود، به من صفت پویایی داده است. این موضوع را در نامه‌ی بعدی مفصل توضیح خواهم داد. و در مورد جواب دادنت، نظرم همان است که در انتهای نامه‌ی قبل نوشتم. تصمیمش با تو!

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۸

۸ فروردین ۹۹، بامداد


م.، تو برای من شبیه یک مرد نامرئی هستی. هر اتفاقی بین من و تو افتاده، انگار فقط در ذهن من اتفاق افتاده است. البته دو بار راجع به تو چند جمله‌ای با کسی حرف زده‌ام. یک روز صبح که در آشپزخانه‌ی پرنور س. مشغول جمع کردن ریخت و پاش شب قبل بودیم، تعریف کردم: اسمش م. ا‌ست، چند ماه فقط چت می‌کردیم چون دور بود. دعوتش کردم بیاید بماند پیش من. دیدمش، جذاب بود. خواستمش، خواست مرا. اما دوریم. برگشت شهرش. نمی‌دانم دوام بیاوریم یا نه. حالا حالاها هم راهی برای نزدیک شدنمان نیست.

خرداد بود، چند روز بعد از ملاقاتمان و چند روز قبل از این که بفهمم -یعنی اتفاقی بپرسم و شک کنم و بیشتر بپرسم و بالاخره بگویی- که چیزی بینمان نیست. بامزه است؛ شهریور که دوباره خانه‌ی س. جمع شده بودیم، من و او در بالکن نشسته بودیم. من سیگار می‌کشیدم و او نمی‌کشید (می‌گفت وقتی مست می‌کند اگر سیگار بکشد حالش بد می‌شود، که راست هم می‌گفت. دو سه ماه بعد، وقتی که ن. به تازگی ترکش کرده بود من به چشم دیدم که در حالی که مست بود -و شاید بیشتر از همیشه نوشیده بود- چند نخ سیگار کشید و حالش آن‌قدر به هم ریخت که تحمل دیدنش در آن وضعیت را نداشتم،‌ می‌خواستم بنشینم کف زمین و زار بزنم). روبه‌روی بالکن آن خانه -که چه‌قدر دوستش داشتم اما حالا دیگر س. آن‌جا زندگی نمی‌کند، آن طرف حیاط، یک دیوار تمام قد سیمانی با فاصله‌ی ده یا پانزده متر قرار داشت. وقتی که نمی‌نشستیم، نور خانه از پنجره‌ی پشت سرمان از کنار تن‌هایمان می‌گذشت و سایه‌های غول‌آسایی از ما روی دیوار بزرگ سیمانی می‌انداخت. صحبت از زندگی عمومیمان رسید به زندگی خصوصی و س. پرسید: از م. چه خبر؟ مکث کردم، دو ماه بود که سعی می‌کردم فراموش کنم و حالا او با این که فقط یک بار اسمت را از زبانم شنیده بود، سراغت را می‌گرفت. خندیدم، گفتم: سؤتفاهم شده بود؛ دوست‌دختر داشت و هیچ نگفته بود تا بالاخره خودم فهمیدم. با لب‌هایش صدایی درآورد که برای ابراز کردن مسخره بودن چیزی‌ست و من هم به خندیدن ادامه دادم که بگویم از پس این ماجرا هم برآمده‌ام. واقعاً از پسش برآمده بودم؟ بله. دیگر خشمگین نبودم؟ چرا. می‌دانی، دو ماهیست با کسی آشنا شده‌ام که از چند نظر برایم بسیار قابل‌احترام و ستودنیست. به واسطه‌ی صحبت‌های طولانی با این شخص موضوعی برای من پررنگ شد که قبل از او هیچ‌وقت درست‌وحسابی به آن فکر نکرده بودم؛ انتقام. یادم نمی‌آید هرگز برای گرفتن انتقام از کسی برنامه ریخته باشم، یا با وعده‌ی گرفتن انتقام خشم خودم را آرام کرده باشم. فکر می‌کنم حالا اگر بخواهم انتقامی هم بگیرم، نمی‌دانم چطور این کار را بکنم، و از وقتی به این مطلب آگاه شده‌ام، احساس ضعف می‌کنم. حالا فکر می‌کنم، اگر زودتر به این آگاهی رسیده بودم، اگر تصمیم می‌گرفتم که برای پاک کردن سر تا پای خودم از آن خشم حجیم هم که شده، انتقامی از تو بگیرم، چه می‌کردم؟ جوابش را می‌دانم. راستش، همان موقع هم می‌توانستم، اما مثل همین الان به خودم اجازه نمی‌دادم که از عمد بلایی سر کسی بیاورم، و این موضوع به خود من مربوط است، نه به تو. من اصرار دارم هرموقع راجع به خودم و گذشته‌ام فکر می‌کنم، کسی باشم که تا جایی که به او اجازه داده شده همراه بوده، خوش‌دل بوده و جز خیر، برای کسی چیزی نخواسته است، حتی برای دشمنش. البته بعید می‌دانم با چنین اصلی بتوانم مسیری که در زندگی عمومی‌ام در نظر دارم را به درستی طی کنم. مطمئناً روزی خواهد رسید که من برای ماندن روی هدفم چاره‌ای جز ضربه زدن به شخصی که مانعم باشد نخواهم داشت. با شناختی که از خودم دارم، آن روز، شاید به این درک و قطعیت برسم که لازم است بعضی اصول را بازنویسی کنم. حواسم پرت شد. نمی‌خواهم از سر خستگی سخن کوتاه کنم، پس باقیش بماند برای بعد. اگر خواستی جواب بدهی، معلوم است که خوش‌حال می‌شوم. اما انتظار هم ندارم. یعنی با خودم این‌طور کنار آمده‌ام که اگر حرفی نداری بزنی بهتر این است که جواب ندهی، تا این‌که در رودربایستی بمانی و جوابی بدهی که حتی اگر خودت این قصد را نداشته باشی، موجب خودخوری من شود و دفعه‌ی بعدی که خواستم بنویسم، تصویر چشم‌های معصومت از ذهنم کنار نرود، که همین چشم‌ها، چشم‌های درشت مهربان توست که زبان من را بند می‌آورد. مراقب خودت باش. هرچه‌قدر هم تاریک باشد این دوران، دل خوش کرده‌ام به روزی که دوباره تو را خواهم دید.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۱

این که آدم‌هایی چه‌قدر مهم به جاهایی چه‌قدر بی‌ربط رفت‌وآمد می‌کنند و متوقف نمی‌شوند، مرا شیفته می‌کند.

امشب نیم ساعتی از ل‍ایو مایک شینودای لینکین‌پارک را تماشا کردم؛ جایی پرنور از خانه‌اش محاط در وسایل و ابزار کارش نشسته‌بود و با شوقی دعوت‌کننده آهنگ‌سازی می‌کرد.

س.د. هم به نظرم چنین وضعی داشت آن شب که همه‌ی اتفاق‌های باورنکردنی پشت‌سر هم رخ می‌داد و من محو تماشا بودم. در خانه‌اش تقریباً هیچ‌چیز برای خوردن نداشت و حتی با این موضوع هم شوخی می‌کرد. ا. را دعوت کرد به فیفا بازی کردن. خودش نشسته بود روی صندلی گیمری‌اش که گمانم تنها صندلی خانه‌اش هم بود، ا. هم نشست روی زمین. چند دقیقه بعد ا. مرا دعوت کرد بروم کنارش، این‌طور گفت که بروم برنده شدنش را تماشا کنم، اما درواقع نگران بود که من کنار دوستانش احساس بی‌حوصلگی کنم؛ دو روز بود خواب کافی نرفته بودم و آن‌وقت هم که نصف‌شب بود و‌ صدای پچ‌پچ در دوردست -صاحب‌خانه‌ی س.د. به کوچک‌ترین سروصدا حساس بود و همه‌ی دوستان حاضر در خانه‌اش مراقب این موضوع بودند. دراز کشیدم کنار ا. همان میان بود، وقتی که هر دوشان دسته‌های بازی را دو دستی چسبیده بودند و به تصویر تلویزیون خیره شده‌بودند، که س.د. در دو یا سه جمله به ا. گفت دقیقاً از کدام آهنگ او و روی چه حساب خوشش آمده است. من مثل یک موجود ناچیز که شاهد رقم خوردن تاریخ است، از روش منحصر به فرد س.د. برای تعریف کردن از کسی به وجد آمدم. البته آن‌قدر عجیب بود که بعداً دم صبح که رسیدیم خانه و بال‍‍اخره بعد از هشت-نُه ساعت تنها شده‌بودیم، از ا. پرسیدم چرا وسط بازی و درست وقتی که حتی رو در روی همدیگر نبودید از کارت تعریف کرد؟ ا. با لحن بی‌تفاوتی گفت که خب ل‍ابد این‌طور برایش راحت‌تر است.


  • ۰ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۳۵

هیچ‌چیز نمی‌نویسم چون برای من دیگر مسلّم شده‌است که ناپایداری روانی‌اش هرچه از او سر می‌زند را اهمیت‌زدایی می‌کند. اما برایم جالب است که چنین جمله‌ای گفت: ابراهیم از دست پسر خودشو کشت، من از دست دختر [خودمو می‌کشم].

تا چند ماه پیش نمی‌دانستم که ابراهیم -عمویش- بر اثر خودکشی مرده است. من کمتر از هفت‌هشت سال داشتم که او مُرد. طی این سال‌ها اسمش را فقط چند بار از زبانش شنیده بودم، که چندبار از همان چندبار هم با ترس در حال تعریف کردن خوابی بود که از ابراهیم دیده بود. مثل‍اً یک‌بار در خواب ابراهیمِ مُرده او را دعوت کرده بوده به جایی. همیشه فکر می‌کردم ابراهیم عموی موردعل‍اقه‌اش بوده و این خواب دیدن‌ها به همان سبب است، تا امشب که آن جمله را به زبان آورد. چند ماه پیش صحبتی شد و من سوال کردم ابراهیم چه‌طور مُرد؟ تازه فهمید که من نمی‌دانسته‌ام. تعریف کرد که فرزندانش معتاد شده بوده‌اند و بارها آبرویش را پیش چند نفر برده‌بودند. یک روز که همسرش خانه نبوده، پسر نوجوانش را فرستاده برود برایش سیگار بخرد، و بعد خودش را با طناب از نرده‌های راه‌پله حلق‌آویز کرده‌است.

امشب که پایان زندگی‌اش را مشابه مرگ ابراهیم تصور کرد، شک کردم که همه‌ی آن ابراهیم را در خواب دیدن‌ها و دل سوزاندن‌ها، ترس از هم‌عاقبت شدن با ابراهیم بوده. طفلک، درست همان‌قدر که از جان اطرافیانش کَنده، جان‌ترس است.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۱۶

دو شب پیش با تمام شدن کار شرکت، کندوکاو در نتایج کاری که کسی به دعوت من همت کرده و انجام داده بود را شروع کردم، که تا نصف شب ادامه پیدا کرد. طبق معمول دو هفته‌ی اخیر، قبل از خواب چند نامه از کافکا به فلیسه را خواندم. او نوشته بود که چند روزی‌ست وضع معده‌اش نابه‌سامان شده و تصمیم گرفته تا مدتی یک وعده غذا در روز بیشتر نخورد.

صبح بیدار شدم اما یادم بود که پنجشنبه است و می‌توانم هرچه‌قدر که میلم بکشد بخوابم. ظهر که بیدار شدم، سردرد داشتم. باز نشستم سر همان کاری که می‌دانم و نمی‌دانید، و تا وقتی که از سر جایم بلند شدم چهار ساعت گذشته بود. پس انگیزه بود.

 سردرد تا همین چند ساعت پیش شدید بود. حالا خیلی ملایم است. وضعیت معده‌ام هنوز عادی نیست. صبح که بیدار شدم حس کردم مرکز جاذبه به جای زمین، داخل شکم من است. گویی تمام دل و روده‌ام به سمت داخل کشیده می‌شوند، حسی که به راحتی می‌تواند با گرسنگی جابه‌جا گرفته شود، اما برعکس، پای غذا که به میان بیاید اشتهایی نیست.

حالا داشتم با خودم فکر می‌کردم که آیا این هماهنگی احوال، اتفاقی بوده؟

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۴۴

در نامه‌ای مورخ ۱۱ نوامبر ۱۹۱۲، کافکا به معشوقش خبر می‌دهد که از آن به بعد می‌خواهد نامه‌های کوتاه‌تری برای او بنویسد، بلکه فرصت کند هر ذره‌ی وجودش را صرف نوشتن رمانش کند. بعد توضیح می‌دهد که اسمش «مردی که ناپدید شد» است و تماماً در ایالات متحده‌ی آمریکا اتفاق می‌افتد. می‌گوید پنج فصلش کامل شده و فصل ششم رو به اتمام است. سرفصل‌ها را هم نام می‌برد تا شاید تصویری ذهنی برای او ایجاد کند.

من البته هنوز رمان «امریکا» را نخوانده‌ام، اما ذوقی که کافکا را وا می‌دارد کمتر برای معشوقش بنویسد، و به او راجع به اثری که بعداً به یکی از آثار نویسنده‌ای چنان قدرتمند تبدیل شده توضیح می‌دهد، در مقیاس خودمان برایم آشناست.

اولین صبحی که با ا. صحبت می‌کردم، تکه‌هایی از ویدیوهایی که از پیرزنان سیستان و بلوچستان و خوزستان گرفته بود برایم می‌فرستاد و توضیح می‌داد. همان روز بود یا یکی دو روز بعد، اجرای شعری که در حال نوشتنش بود را برایم فرستاد و نظرم را خواست. رابطه‌ی ما سیر عجیب‌وغریبش را طی کرد و آخرین شب، کنارش بودم وقتی ساختن تیزر برای آن شعری که حالا یک آهنگ تمام‌عیار شده بود، تمام شد. نسخه.

وه که این روزها حتی خاطرات هم به وهم می‌مانند.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۲۴
دیشب در حال خواندن نامه‌های کافکا به فلیسه توصیفی از او راجع به صفت نویسندگی خواندم که بسیار آشنا بود برایم. او در اوّل نوامبر ۱۹۱۲ (در ۲۹ سالگی) به معشوقش نوشته:
 «اکنون زندگی‌ام را گسترش داده‌ام تا افکار مربوط به شما را در آن جای بدهم، و به ندرت ربع‌ساعتی از ساعت‌های بیداری من پیدا می‌شود که به شما فکر نکرده باشم؛ همچنین ربع‌ساعت‌هایی که هیچ کار دیگری صورت نمی‌دهم. ولی این هم با نوشتن من ارتباط پیدا می‌کند، چون زندگی مرا چیزی جز فراز و نشیب‌های مربوط به نویسندگی تعیین نمی‌کند، وگرنه در دوره‌های بی‌باری هرگز جرأت نمی‌کردم به شما نزدیک شوم.»

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۶

اون‌قدر قلبم قبره که رازِ تو توش دفن.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۵۵