- ۰ نظر
- ۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۰
حالم خوش نیست. باز این روزها زیاد بیقرار میشوم. هرجا که باشم، نمیخواهم آنجا باشم. میخواهم پا به دو بگذارم و دور شوم، در واقع فقط وقتهایی خیالم راحت است که در حال دور شدنم. هیچ دستاویزی برای چنگ زدن ندارم. روزها قیافهام را فراموش میکنم. شبها صدا میشنوم. مفهوم نیست، انگار همهی هدفش این است که حضورش را گوشزد کند. دست از خواندن اقتصاد کشیدهام. هر روز را با مصیبت شب میکنم، هر شب را با چهلتکه شدن در کشمکش خوابهای خالی از ماجرا و بیداری صبح میکنم.
بسیار بیشتر از معمول به دیگران فکر میکنم. منظورم این نیست که به فکر دیگرانم، منظورم این است که خودم را جای آنها میگذارم و با اطلاعات مختصری که از حال و روزشان دارم، میبینم چه حس یا فکری راجع به خودم (خودشان) دارم (دارند).
فکر میکنم بیش از اندازه اطلاعات نامربوط در ذهنم، به دیوارههای مغزم، چسبیده و آلودهام کردهاست. همیشه فکر میکردم مغزم زیادی خالی است، حالا فکر میکنم پر از کثافت محض است.
بهترین اوقاتم این روزها مشغولیت به پازل و جلد دوم «روزها در راه» است، همان دو سه ساعت آخر شب یا عصر.
این چند روز تعطیل، دمدمای غروب، لپتاپ را میبستم و چراغی اگر روشن بود خاموش میکردم، جلد دوم «روزها در راه» را برمیداشتم و ولو میشدم روی مبل یا تخت و همانطور که کمکم به دل تاریکی میرفتم، از زمان و مکان حاضر فاصله میگرفتم. حالا که غلتی زدم و متوجه تاریکی اتاق شدم، با خودم فکر کردم این یک ساعتهای گرگومیش را با هیچ چیز عوض نمیکنم.
حس میکنم خاطرهای نزدیک با اسم «اسد» دارم. شبیه تصویری که از اسم «اسماعیل» دارم، با این تفاوت که اسد کمتر مظلوم است، همیشه فارغتر بوده و زندگی را بیشتر از یک شعر نمیدیده است. اسد شاعر مختصرسُراست.
امشب یادداشتهای مسکوب رسید به جایی که در شصت سالگی، همزمان با از دست دادن شغل دفتریاش، با یک بچهی یازده ساله از این ازدواج و یک فرزند بالغ از آن ازدواج ساکن در قارهای دیگر، همسرش از او طلاق خواست. به نظرم رسید زخم جدا شدن در آن سنوسال کاریتر است. آنموقع خطر تنها ماندن از همیشهی عمر جدیتر است. همهی امید شخص محدود میشود به همان بچهها که علیالقاعده سنشان آنقدر هست که بیشتر از سالی چند مرتبه فرصت ملاقاتشان مهیا نشود.
البته در این موضوع چیزی که بیشتر اذیتم میکند مسئلهی تنها ماندن نیست، مسئلهی پیری است. راستش، من فکر نمیکنم هیچوقت عمرم به پیر شدن قد بدهد. حالا که اصلاً مغزم فرمان نمیبرد که بیشتر از سه ماه آینده را تصور کنم. درکم از جهان این است که در تُنگی به حال خودمان رها شدهایم که هرچه میگذرد آب آن کدرتر و بیچیزتر میشود. اگر خفگی ما را نکشد، مرض فقدان چشمانداز ما را خواهد کشت.
دیروز عصر که فهمیدم این سه روز تعطیل است، یک ساعتی میگشتم دنبال شهری، روستایی، جایی که بشود رفت نشست یا راه رفت و چیزی جز سیمان و آهن دید. پیدا نشد. خصوصاً که این روزها وضع مالیام خوب نیست و روزها را برای گرفتن دستمزد این ماه میشمارم. از آن شکنندهتر این که، وضع کاریام هم خوب نیست. یعنی چشماندازی ندارم و بعد از سرخوردگی اخیر، قانع شدهام به همین وضع موجود. امروز هم مثل روزهای قبل خواستم درس خواندن را از سر بگیرم، صفحهی تستهای فصل اول (رقابت کامل) را آوردم، مداد را گذاشتم لای کتاب و بستمش. خستهام، از دل دادن به همهی راههایی که فکر میکردم ممکن است به نور برسند و بعد فهمیدم که نمیرسند، اصلاً هیچوقت قرار نبوده که برسند. دیروز به س. پیام دادم این چند روز تعطیلی را با هم بگذرانیم، تو فلانی را دعوت کن من هم بهمانی را میآورم، خوش بگذرانیم. گفت شنبه تحویل پروژه دارد و نمیرسد این چند روز. امروز از ظهر که بیدار شدم تا عصر از سر تا ته خانه شلنگ میانداختم، مینشستم یک تکهفیلمی نگاه میکردم، چند بار آواز خواندم. ضبط میکردم، تا میخواستم گوش کنم قطعش میکردم. بیشتر وقتها با آینه هم همینکار را میکنم. به محض این که با خودم چشمتویچشم میشوم، سرم را میاندازم پایین، تظاهر میکنم شستن دستها همهی چشم و گوشم را مشغول کردهاست. امروز چند بار وسوسه شدم پازلی که اخیراً خریدهام را باز کنم، اما هم خلوت کردن میز کار مشکلی است، و هم این که میترسم اگر دستم به پازل بند شود کمتر بابت درس نخواندن خودم را سرزنش کنم. روزهای آخر خواندن جلد اوّل «روزها در راه»، به خودم قول دادم تا تمام شدنش به این که درس نمیخوانم فکر نکنم و در عوض بعد از تمام شدن این یکی، هیچ کتاب دیگری را شروع نکنم. زهی قول باطل! دیشب جلد دوم را زیر بغل زدم، چراغها را خاموش کردم و رفتم در تخت، خواندم تا خوابم گرفت. وقتی به این فکر میکنم که زندگی حال حاضرم چهقدر با بهینهترین زندگی کارمندی که در ذهنم هست فاصله دارد، میبینم فرق زیادی نمیکنند. دغدغهی خواندن همین درس بیربط به کار و بار هم حذف میشود، صبح تا عصر پنج روز هفته در اختیار خودم نیستم، شبها پیاده برمیگردم خانه یا پیاده برنمیگردم، فیلمی میبینم یا نمیبینم، هر چه از شب باقی مانده باشد را آنقدر کتاب میخوانم تا خوابم ببرد. آخر هفته با چند نفر مشخص معاشرت میکنم، حرفهای مهم میزنیم یا نمیزنیم، یک نفر هست یا نیست که هر از چند گاهی با هم شام بخوریم و چیزی بنوشیم و با هم بخوابیم و صبحانه بخوریم و برویم پی نخودسیاههایمان تا چند هفتهی بعد که دوباره چه بشود یا نشود که به هم برسیم. اگر وضعیت جهان مثل حالا آشفته نباشد شاید بتوانم هر از چند ماهی یک سفر کوتاه هم بروم. مثل سال پیش. پیشرفتها فقط ممکن است در خود این اتفاقها بروز کند؛ مثل سفر تازهتری با همسفرانی، یا اسارت کمتر در ساعات کار کوتاهتر، یا کار معنیدارتر -خصوصاً کاری که خودم طرحش را ریخته باشم، یا کتابهای کِشندهتر، یا یار موافقتر، یا نوشیدنی مرغوبتر. چند ساعت پیش، خوب که فکرهایم را کردم، نتیجه را طی پیامی مختصر به اطلاع مهسا رساندم: «دورم خیلی خلوته.»
باز این تهوع لعنتشده بالا گرفت.
این هم از پایانبندی. همین را هم قبل از این نداشتم. مناسب یا نامناسب بودنش پیشکش.
چند شب پیش دیدم آخر هفته است و باید کاری کرد تا کل هفته به دوری از خودم نگذشته باشد. به اَل پیام دادم که فردا برویم جایی، موافق بود. گمانم او هیچوقت دعوتهای پیادهرویام را رد نکردهاست. چند باری که بعد از کار شرکت قبول کرد برویم پیادهروی، زودتر از انتظارم خسته شد و خواست برود خانه. اما به هر حال، دعوتم را رد نکرده است.
اینبار طولانیتر از همیشه شد. شش ساعت بعد از زمان قرارمان رسیدم خانه. دو جای شهر دو ساعتی نشستیم، و در هر دو قاب اتوبانی بود. اوّلی چمران جنوب به شمال، دومی رسالت غرب به شرق. همین رسالت است که اسمش را چند ماه پیش عوض کردند. از کیسهی شهرداری میبخشند.
از کنار اتوبان گذشتیم، بیشترش را ساکت بودیم. از خیابانها و محلههایی گذشتیم که من تاحالا ندیدهبودمشان. صحبتمان تاریخی شد، در واقع من میپرسیدم و اَل با توضیحش همهی جوانب موضوع را پوشش میداد. من باز میپرسیدم تا چیزی در ذهنم بماند. نسبت به تاریخ همیشه سر به هوا بودهام. مدتیست این را فهمیدهام که به تاریخی که از نقطهنظر افراد حاضر و درگیر در دوران خاصی نقل شده است، علاقه دارم. بهطور کلی، گویی شنیدن روایتهای تجربیات کسانی که زندگی متفاوتی داشتهاند یا دید متفاوتی به زندگی عادیشان دارند و این در بیانشان مشخص میشود، برایم مثل جعبهایست پر از هدایا.
کنار پل رسالت که نشسته بودیم بحث تکامل و بقا را پیش کشید و واقعیات را بیرحمانه در صورتم میکوبید. من برای این که از این حملات جان سالم به در ببرم سعی میکردم به چیزهای دیگری فکر کنم. مثلاً این که اینقدر منطقی زندگی کردن برای او چطور قابلتحمل است؟ نه این که ما بیمنطق باشیم یا او بیاحساس باشد، اما آخر مگر میشود فرار نکرد به سمت احساس و زیر ضربههای مدام پتکِ اندیشه زنده ماند؟ تا این که بالاخره گفت: با آگاهی به اینها اگر به ادبیات متوسل شوی و لذت ببری، بهتر است. نفس راحتی کشیدم. از دو برِ یک دایره گذشتیم تا رسیدیم به یک نقطه. جسمم خسته بود و ذهنم انگار روباهی که بعد از روزها هوشیارانه پرسه زدن در جنگل، لانهای در دل یک درخت پیدا کرده بود. از ته دلم میخواستم که میشد همانجا در کنار اَل چند ساعتی بخوابم، با طلوع بیدار بشوم و بعد تصمیم بگیرم با باقی عمرم چهکار کنم.
شب که رسیدم خانه، انگار که همان ۶ ساعت معاشرتمان کافی نبود، با وجود سردرد و خوابالودگی توأمان، پیامی دادم. سوال مهمی پرسیدم، که روشن شدنش به تصور من از خودم از دید اَل رسمیت میداد، یا ردش میکرد، که رد کرد. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. صحبتمان ادامه پیدا کرد و اَل جملهای گفت که فکر مرا همان شب و شب بعدش مشغول کرد.
گفت مدتیست که همیشه خودش را سوم شخص میبیند، گویی تصمیمهای زندگیاش را خودش نمیگیرد. تا اینجا متوجه حرفش شدم، قبلاً تجربهاش کردهام و دور از ذهن نبود که اَل با تحمل این همه فشار و تلاشهای مدام بعضاً بیپاداش، به مقطعی رسیده باشد که از قهرمان خستگیناپذیر داستانش بودن خسته شده و کنار نشسته است. بعد گفت حس میکند که اوّل شخص آن داستان، منم. این را نفهمیدم. چند تعبیر برایش پیدا کردم که هیچکدامشان به دیگری ارجح نیست. شاید بعداً سر در بیاورم، شاید هرگز.
[حالا از نوشتن چند خط صرفنظر کردم. گویی از تغییر آینده در گذشته جلوگیری میکنم، مثل همان قوانین سفر با ماشین زمان. یادم بماند این مطلب را بعداً جایی بسط بدهم.]
بیست روز از آن شبی که م. برایم خاطرهی مواجههی دیروقت با مرد راننده در داروخانه را تعریف کرد میگذرد و تا امروز یک بار هم نشده من به کاری کردن فکر کنم و آن ماجرا در ذهنم تصویر نشود. اول از همه فکر کردم کاش م. خودش مینوشت چنین اتفاقاتی که در روزمره نمیگنجد را. شاید هم مینویسد، کسی چه میداند. بعد به این فکر کردم که مفصل نوشتن راجع به اتفاقی که خودم شاهدش نبودهام و با واسطه توصیفش را شنیدهام، حتماً کار مشکلیست. به تخیل کردن بیشتر شباهت دارد تا به تشریح و تفصیل. بعد یادم آمد که من واقعاً نوشتن نمیدانم، چون تخیل نوشتن ندارم. وقتی که واقعهای که تجربه کردهام را مینویسم، انگشتانم از همیشه پرزورتر است. اما وقتی به سر و سامان دادن به یک تصویر خیالی فکر میکنم، گویی روی آب قدم میگذارم.
راستی شما اگر حلقه دارید، میتوانید حلقهتان را از جهت عمودی آن روی میز قائم کنید و در همان وضعیت رهایش کنید؟ من هر چه سعی میکنم، نمیتوانم.
از خودم بیزارم. مدتهاست. مدام شاهد اینم که مرزها را پس میزنم و بیتفاوتتر از قبل میشوم.
چند روز پیش دم سحر مه. آمد پیشم. یکراست از سربازی میآمد. در این یک سال سربازی ۱۵ کیلو لاغر شده بود. صورتش آفتابسوخته بود و چسب زخمی روی گونهاش. صحبت میکردیم، نوشیدیم و سیگار کشیدیم. دیدم موقع ایستاده سیگار کشیدن یک دستش را پشت کمرش نگه میدارد. پرسیدم کمرت درد میکند؟ گفت پشت و کمرم، به خاطر تمام روز نشستن پشت ماشین است. دستم را دراز کردم سمتش. دستش را با بیمیلی از پشت کمرش برداشت و گذاشت در دست من. کشیدمش سمت خودم، و شروع کردم به ورزیدن شانههای هنوز محکم و بازوهای حالا ضعیفشدهاش.
یک ساعتی خوابید، با طلوع آفتاب بلند شد، سیگاری کشیدیم و خداحافظی کرد که برود سر کار. از طرفی دلم برایش میسوخت و البته همان چند ساعت سعی کردم به قدر خودم از او مراقبت کنم، از طرف دیگر پشتکارش را تحسین میکردم.
بعد که رفت با خودم فکر کردم چهقدر بیمعنیست برایم چیزهایی که باید حساسیتبرانگیز باشد، و این لزوماً از سر انتخاب نیست، شاید من به این سمتوسو رانده شدهام.
صدباره نوشتهام جملهی اوّل را، جرئت نمیکنم. حضور تو برای من آرامش میآورد. بیشتر وقتها فکر میکنم میشناسمت، اما یک آن که حقیقتی را برملا میکنی، در واقع حقایق خودشان را به تو تحمیل میکنند تا برملاشان کنی، با خودم میگویم نکند هیچ از این آدم نمیدانم. م. عزیز، نتوانستن یک بحث است، نخواستن و گمان به نتوانستن یک بحث دیگر. در مورد من هم، نادیده گرفتن رشتههای اتصال تو به دیگری و با همهی وجود خواستنت در لحظه یک بحث است، تماشای هیبت خردشدهی تو زیر سنگینی وزن خودت یک بحث دیگر. من سعی میکردم با تو صحبت کنم که شاید اگر همهی این منجلاب را از سر سردرگمی یا نزدیکی بیش از حد به جزئیات ماجرا برای خودت درست کردهای، از دریچهی چشم من نگاه کنی و چارهای پیدا شود. اما -بگذار این را با چشمان بسته و صدای آرام با طنین شرمندگیام بگویم- من ایمانم به تو را از دست دادم.
قبل از رفتن تو برای دومین بار در آن شب، من بالاخره اشک ریختم و تو دستپاچه شدی. من میدانستم تو فکر میکنی گریهی بیصدای من برای توست، اما نبود. گریهام برای ناتوانی آدمی بود، هر آدمی؛ ناتوانی هر آدمی در بیرون کشیدن دیگری از منجلاب، از ناجیگری. شاید کمی هم برای خودم بود، که چرا اصرار دارم نجاتدهنده باشم، وقتی بارها دیدهام و هنوز میبینم که قدرتی برای این کار ندارم. چرا به بیچارگی آدمهای دستچینم خیره میشوم و آنقدر به دیوار سیمانی مُشت میزنم؟ میخواهم خودم را راضی کنم؟ که من همراه بودم اگر هم که ناتوان؟ باخبر بودم اگر هم که مستأصل؟
قبلاً فکر میکردم اگر من و تو در حالوروز دیگری به هم میرسیدیم، شاید داستانمان دنبالهدار میشد. شاید آرامشی که من از دو سه ساعت بودن کنار تو میگیرم، بیزمان میشد. حالا اما نظرم عوض شدهاست. گمان نمیکنم که من و تو هرگز میتوانستیم همدیگر را برای مدت بیشتری تحمل کنیم.
از اینجا به بعد را در حالی مینویسم که کمی مستم، مست کردهام خودم را. گفتم شاید اینطور از خر شیطان بیایم پایین و رُکتر بنویسم.
م. مهربان من، حالا دیگر مطمئنم که دوست داشتن تو برای من یک هوس است. من ترجیح میدادم همین الان که مینویسم هم تو کنارم روی این صندلی خالی نشسته باشی و تماشا کنی که من چه مینویسم. مثل همان شب آخر که پرواز تو تأخیر داشت و برگشتی خانه و نشستی روی صندلی کنار من، و مرا میپاییدی که چطور کار میکنم. من از هر وقفهای در کارم استفاده میکردم برای نشستن روی پای تو و بغل کردنت، این که بغلم کنی و دست بکشی روی کمرم و ببوسیام، ببوسیام. دوست داشتن تو برایم بسیار جسمانیست. مدتها شرمم میشد این را قبول کنم. با خودم میگفتم چیزی در تو هست که نمیتوانم توضیحش بدهم، اما هست، و همان است که مرا جذب تو میکند، با هزار کیلومتر فاصله مرا دلتنگ تو میکند، امیدم میدهد و ناامیدم میکند. حالا اما باید خیال خودم و تو را راحت کنم؛ هوس است، هوس.
تو گفتی اگر در رابطه بیفتی و فاصلهات کمتر شود، انگار علاقهات هم کمتر میشود و خلاصه خاصیتی را در همین فاصله داشتن ما دیدهای، همانطور که من دیدهام. اما من ترجیح میدادم این فرصت را به خودم بدهم که نزدیک تو باشم و ببینم که چطور علاقهات به من کمتر میشود. من به چنان قطعیتی نیاز داشتم. حالا دیگر فکرش را نمیکنم. هرچه با دل به سمت تو آمدهام بس است. دیگر منطق را حاکم میکنم. حال تو خوب نیست. نمیدانم خوب میشود یا نه. نمیدانم اصلاٌ میخواهی که حالت بهتر شود یا لذت میبری از این منجلابی که برای خودت ساختهای. همین چند روز پیش به من گفتی که فکر میکنی مشکلاتت تو را زنده نگه میدارند و اگر همینها نبودند چه باقی میماند. آنجا شک کردم که نکند قصد و غرضی در کار است. نکند این کثافت را از عمد برای خودت ترتیب دادهای.
من فکر میکنم حتی در مورد فیلم و سینما هم زیاد از حد روی خودت حساب میکنی. تو لایق هیچ تلاشی نیستی. انگار تو در جهان هستی که دیگران سرگرمت کنند، دوستت داشته باشند، تو را معطل خودشان بکنند و… گویی فقط واکنشی به اطرافت هستی، نه بیشتر. مرا بابت این جملات زهرآگین ببخش.
از همهی ماجرا که باخبر شدم، بعد از همهی دلداری دادنها و «تمومش کن.» گفتنها که دیگر حالم از جملات دستوری تکراری خودم به هم میخورد، به این نتیجه رسیدم که دغدغهی حال تو و بالا و پایین زندگی تو را داشتن، برای من پیشپاافتاده است. به این نتیجه رسیدم که تو آن شخصی نبودی که امیدوار بودم باشی. من درسم را گرفتم، که آنقدرها که فکر میکردم توانایی کمک به تغییر کسی دیگر را ندارم، که روی تغییر کردن دیگری آنقدرها هم حساب باز نکنم. برایم مشکل بود که قبول کنم کسی، به ارادهی خودش، چنین وضعیتی را برای خودش میخواهد. قبلاً در مورد کسی دیگر هم البته به چنین نتیجهای رسیده بودم. من دیگر نمیخواهم نقش نجاتدهنده را بازی کنم. این که تو را فقط به خاطر جسمت بخواهم هم در شأن تو نیست. در شأن هیچکس نیست.
روزهای سختی پیش روی من است اما این اولینبار نیست. آخرینبار هم نیست.
۱۶ فروردین ۹۹، بامداد
خاطرت هست دومینباری که همدیگر را دیدیم رابطهمان چطور بود؟ من هنوز خشم داشتم و به سختی تو را لایق یک ملاقات میدانستم. اما مدام حرفی در ذهنم میچرخید که همان شب برملا شدن ماجرا گفتی، و بارها گفتی، که اگر فقط یک بار دیگر مرا نبینی، خودت را نمیبخشی. من چرا اهمیت میدادم که تو خودت را ببخشی؟ هنوز نمیدانستم با چهطور آدمی طرفم. نمیتوانستم پیشبینی کنم که تو با چربزبانی خاص خودت سعی خواهی کرد که هرچه کردی و نکردی را به همان ناتوانی معروف نسبت بدهی و به من نشان بدهی که خودت در عذابی از آن، یا بدون اشارهی خودخواستهای به گذشته سعی کنی راهی برای ادامهی رابطهمان باز کنی. اما هیچیک از این دو برای من اهمیت نداشت، باید همدیگر را میدیدیم که تو هر تلاشی که لازم میدیدی صورت بدهی تا بتوانی خودت را ببخشی. مثل یک رفیق شوخی میکردی، انگار نه انگار که من را به چاه انداخته بودی. خشم من بیشتر شد از این بیملاحظگی. دعوتت کردم بیایی خانه. آنجا بود، که بالاخره حرفش را پیش کشیدم و تو پرسیدی: اگر جای من بودی چه میکردی؟ و خشم من سرریز شد. تندتند حرف میزدم و حرفهایم پر از نیش و کنایه بود، خودم را مشغول کشیدن شکل موهومی روی کاغذ کردهبودم و حتی موقع سرزنش چندینوچندبارهی تو سر برنمیداشتم، مبادا چشمم به نگاه معصومانهات بیفتد و زبانم بند بیاید. فهمیدم که همهی آن ملاقات برای همان چند لحظه بود، لحظاتی که مثل سوگواری برای فوت یک نفر، به ظاهر بیحاصل اما به واقع لازم بود.
بعد از آن دیگر تقریباً جایی در ذهنم نداشتی، حتی خشم هم نبود. حواسم به چیزهای دیگری پرت شده بود. یک رابطهی کوتاه باورنکردنی را با کسی تجربه کردم و با صبح شدن غریبترین شب زندگیام، درک من از امکانات زندگیام متفاوت شد. انگار یک بار همهچیز را از دست داده بودم و بعد از چند ساعت عذاب گویی ابدی، دوباره به زندگی معمول برگشته بودم.
م.، من مدتها شک داشتم، بارها آزمون و خطا کردم و حالا دیگر مطمئنم که حضور پیدا کردن در یک رابطهی بلندمدت یا پایدار، برای من امکان ندارد؛ در سرشت من نیست. این را یک ادعای سهلانگارانه یا نشانهی ناامیدی من تصور نکن. باور داشتن به چنین چیزی شبیه مصیبتزدگیست، من همهی تلاشم را کردم که خودم را بشناسم و مطمئن شوم که این مطلب حقیقت ندارد. حتی ناامید نیستم از این که در آیندهای هرچند دور، آنقدر تغییر کنم که درک فعلیام از این موضوع نقض شود. اما با قبول کردن آن، مرا برای مواجهه با خودم آمادهتر میکند. هربار در زندگیام اتفاقی چنین افتاده که یک امر مسلّم یا انتظاری که سالها تثبیتشده را خط بزنم، گویی از قید و بندی رها شدهام، انگار در این یخبندان زندگی یک تکه لباس از تنم جدا شده است؛ هم احساس سبکباری میکنم و هم بیشتر سردم میشود.
سومینبار که همدیگر را دیدیم، من از تو خواستم که شب بمانی؛ نه نگفتی، اما تا صبح هم نماندی. وقتی بیشتر اصرار کردم گفتی که برای دوستت بهانهای دروغین آوردهای تا چند ساعت دیر رسیدنت را توجیه کنی. فهمیدم اتفاقی مشابه همان تأخیر تو در قرار دفعهی قبلمان افتاده است، با این تفاوت که این بار من در طرف دیگر ماجرا بودم. از همیشه بیشتر مطمئن شدم که ناتوانی معروف تو حقیقت دارد؛ انگار در همه حال خودت را موظف میدانی که همه را راضی نگه داری، و این کار را به همان روشی انجام میدهی که یک نفر سعی میکند دو کیسه سنگریزه در دو کفهی ترازو را با تزریق دانهدانهی سنگریزه -هر از گاهی به این کفهی ترازو و هر از گاهی به آن یکی- را به تعادل برساند. چهقدر مفصل حرف زدن با تو در تاریکی لذتبخش بود. دوست داشتم آن لحظات تمام نشود اما میدانستم که به خاطر منتظر گذاشتن دوستت بیقراری، باید میرفتی. منتظر نشسته بودم که بروی، بوسیدیام. گفتی دلت برایم تنگ میشده و اگر مهربانتر با تو حرف میزدم… یادم نیست. اما یادم هست که من هیچ نمیگفتم. اصلاً چه حرفی میشد زد؟ درست در حالی که من با وجود علاقهام به تو میدانستم که چند دقیقهی دیگر میروی و دیگر معلوم نیست کی دوباره ببینمت، تو هم میگفتی که دوستم داری. چه میشد گفت؟ من چه کار باید میکردم که نکردم؟
امید دارم که تا تابستان زندگی برگردد به وضع سابق. یک شب تا صبح بیایی بنشینی برایم حرف بزنی و لبخند بزنی، گاهی دعوتم کنی به سیگار کشیدن. دلم تنگ شده.