دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
دو شب پیش ت. قرار گذاشت در همان بوستان کذایی که اولین‌بار میم را همان‌جا دیده‌بودم، نه نیاوردم، هیچ‌وقت به خودم اجازه نداده‌ام که خودم را از مکان‌هایی به خاطر کسانی که دیگر نیستند محروم کنم. حرف می‌زد و می‌پرسیدم و توضیح می‌داد و قضاوت می‌کردم و تصحیحم می‌کرد و ... گاهی به نظرم می‌رسید فقط به این دلیل که می‌دانم چه چیزی را به چه کسی نباید گفت، و گاهی که تا مدت‌ها هم نمی‌گویم، آدم متظاهری هستم. پیاده‌روی کردیم و صحبت، به گمانم یک لحظه هم ساکت نشدیم. بالاخره کسی پیدا شده‌بود که می‌توانستم احتیاطم را کنار بگذارم و همه‌ی ایده‌ام راجع به کاربردپذیری انواع روان‌درمانی در جامعه‌ی چند سال اخیر را بهش بگویم. از قضا، هم‌نظر بودیم. اما این که هر دو افراطی فکر می‌کنیم یا نظرمان حق است را نمی‌دانم. به هر حال مایه‌ی دل‌گرمی بود و در این مورد کمتر احساس بیگانگی کردم. در میان صحبت‌ها، گفت کی بیاییم خانه‌ات آشپزی کنیم؟ من ماندم چه بگویم. گفتم روی آشپزخانه‌ام حساسم. برای این که حرفم ازپیش‌فکرشده به نظر برسد و نه بهانه، اضافه کردم که حساسیتم روی آشپزخانه حتی بیشتر از اتاقم است. موضوع را با شوخی ادامه داد و با ایستادن جلوی یک پوستر در راه‌پله‌ی ورودی یک خانه در تاریکی، متوقفش کردم. چرا هیچ چیز سر جایش نمی‌ماند؟
تصمیم گرفته بودم خم اتوبان را به یک دوست جدید که کم می‌شناختمش نشان بدهم، بلکه باب آشناییمان باز شود. باید حرف می‌زدیم. هنوز هم باید حرف بزنیم. در راه ازم درمورد پیشرفتم در مطالعات اخیر پرسید، جواب که دادم از سوال‌هایش فهمیدم که او هم کتاب را خوانده در همان دو روز. به وجد آمدم از اهمیتی که به این موضوع داده‌است. تا نشستیم ماه را دیدم که برای نمی‌دانم چند میلیاردمین‌بار از منظر زمین، نزدیک به کمال بود. تقویم را نگاه کردم، هنوز دو شب مانده‌بود. از شرابی که آورده بود برایم ریخت. پیک دوم را که می‌خوردم سرم گرم شده‌بود. از خاطرات دوران رفیق‌بازی‌اش تعریف می‌کرد، بامزه و بی‌معطلی. دراز کشیدم روی چمن سرد، یک چشمم به آسمان و یک چشمم به او. کم در چشمم نگاه می‌کرد. از قبل هم می‌دانستم که موقع صحبت بیشتر اطراف را نگاه می‌کند، و نگاهش هم مدام جابه‌جا می‌شود. سؤالی پرسید، یا نه، یادم نیست. شروع کردم به توضیح دادن وضعیت خودم، حرف زدن برایم مثل سعی در ایستاده ماندن در قسمت عمیق استخر بود. گاهی کلمه‌ها جابه‌جا می‌شدند، اما تصحیحشان می‌کردم.
پیاده که برمی‌گشتیم، موقع رد شدن از یک چهارراه صدای مصرّ بوق ماشینی را شنیدیم، برگشتم دیدم س. است به همراه همسر آینده‌اش و دوستانمان. دویدم از همان پنجره‌ی ماشین با تک‌تکشان سل‍ام‌وعلیک کردم، دوست همراهم را بهشان معرفی کردم و همین‌طور می‌خندیدیم تا ثانیه‌شمار چراغ ترافیک به صفر برسد و خداحافظی کنیم. اتفاق عجیبی بود، خیلی عجیب. بعداً به او هم اعتراف کردم که از این زوج شدن دوستان، فقط طرد شدن از جمعشان برای ما می‌ماند. البته دوستی‌ها به انواع روش منقضی می‌شوند و عوض شدن سبک زندگی دوستان به سمت ثبات بیشتر، خوشایندترینشان است.

یک نفر به خوبی نوشته بود: زمان فشرده شده است. شاید فصل مشترک همه‌ی ما در سه ماه اخیر، چشم در چشم یافتن خودمان با مرگ قریب‌الوقوع بوده است. البته همین «همه» بودن و مواجهه‌ی جمعی با فجایع کار را راحت‌تر کرده‌است، اما در این موضوع تأکید بر روی تنگ یافتن زمان و محدودیت غیرقابل‌پیش‌بینی فرصت است.
من از دو سال پیش این بلوا افتاده‌بود به جانم که عمرم کوتاه است. حال‍ا هم همان‌طور فکر می‌کنم اما ناچارم از تل‍اش‌های خرد و شاید هم بی‌اثر برای آینده. یعنی مستند نبودن این فرضیه برای دیگران و مهم‌تر از آن محدودیت‌های مالی اجازه نمی‌دهد از یک حد فراتر در لحظه زندگی کنم. همیشه در نظرم این‌طور آمده که روزی که بر همه‌ی آشنایان و اطرافیانم موجه شود که سه ماه بیشتر زنده نمی‌مانم، ناگهان آزادی‌هایی به من برمی‌گردد که همه‌ی عمر مفیدم را برای ذره‌ذره گرفتن همان‌ها و بیشتر از آن‌ها صرف کرده‌ام. حال‍ا هم می‌شود گفت مضحک است، هم باید متوجه بود که هر رفتار دیگری بر اساس چه فرض‌هایی‌ست و تفاوت ذهنیت من با او از مغایرت کدام فرض‌ها ریشه می‌گیرد.

دلم پر می‌کشد برای این که با یک رفیق برویم بنشینیم در خم اتوبان، سیگار بکشیم و چیزی بنوشیم و از بی‌ربط‌ترین چیزها تعریف کنیم برای همدیگر. این «رفیق» هم البته کلمه‌ی حساسیت‌برانگیزیست، مثل‍اً یک نفر آدم سر جمع چندتا رفیق داشته باشد خوب است؟ اصل‍اً چه اصراریست که آدم با رفیقش بنوشد و بکِشد و به قبر پدر این اوضاع و احوال لعنت شیطان بفرستد.

امروز وقتی از پیاده‌روی‌ام در شهر کهن برمی‌گشتم، لحظه‌ای متوجه عبور زن و مرد میان‌سالی از روبه‌رویم شدم، و این فکر در ذهنم شکل گرفت که هیچ دلیلی برای تکرار همان الگوی زندگی برای من وجود ندارد، که شاید من نگون‌بخت نیستم و فقط همان‌طور که با پیشرفت فنون کشاورزی و ل‍اجستیک مردم توانستند غذاهایی متنوع‌تر از نسل گذشته‌شان بخورند (و احتمال‍اً همان دوران هم عده‌ای معتقد بودند که رژیم غذایی کم‌تنوع گذشتگانشان سالم‌تر بوده و به همان شیوه ادامه داده‌اند)، من هم می‌توانم تجربه‌هایی متنوع‌تر از نسل‌های قبل از خودم داشته باشم، چون امکانش را دارم! این هم اعترافیست که برای گفتنش مدت‌ها با خودم کلنجار رفته‌ام. بارها ردش کرده‌ام که مبادا ساده‌انگاری باشد برای گذشتن از بی‌جوابی سؤال‌ها.

جایی از فیلم هامون یک اتفاق بسیار مهم درمورد یک شخصیت نه چندان مهم میفتد: هامون برای پیدا کردن اسلحه‌ی شکاری پدربزرگ به خانه‌ی آباءواجدادی‌اش می‌رود، اسلحه را برمی‌دارد، و وارد اتاق می‌شود تا سری به مادربزرگ مسن‌ش بزند. در راه‌پله از زن فداکاری که سال‌هاست از مادربزرگ مراقبت می‌کند می‌پرسد که «هنوز نماز می‌خونن؟» با ترحم می‌گوید نه. هامون می‌پرسد «خدا چی؟ هنوز اعتقاد دارن؟» زن با ترس می‌گوید: اصل‍اً. می‌گوید یک روز از من می‌پرسید «خدا چی‌چیه؟ بهشت و جهنم کدومه؟»

من فکر می‌کنم متوجهم چه اتفاقی در من در حال رخ دادن است. قبل‍اً به این باور رسیده‌ام که ما به هیچ وجه متضمن آزادی نیستیم. چون آن‌چنان ل‍ایه به ل‍ایه غل و زنجیر برای رام کردنمان در خدمت اجتماع بر ما تنیده شده که سال‌های سال صرف پیدا کردن همان‌ها و باز کردنشان می‌کنیم، بلکه فقط نزدیک‌تر شویم به آن برهنگی بدو تولدمان، و تازه آن وضعیت صفر هم معادل آزادی نیست.

امروز در حال پیاده‌روی در خیابان‌های آشنای شهر کهن به این فکر می‌کردم که این دل‌تنگی، این شوق بازیافتن محبوب سال‌های نوجوانی از کجاست؟ مگر همین شهر نبود که مرا نخواست؟ مگر همین خیابان‌ها نبود که در دلم کینه گذاشت؟ حال‍ا اگر برگردم، آن میزان از اختیار که گمان می‌کنم به دست آورده‌ام می‌تواند زندگی‌ام را بهتر از آن سال‌های سخت کند؟ اختیاری که در زمان و مکان دیگری شناخته‌ام، اینجا هم کارکرد دارد؟

از چندین روز قبل تصمیم گرفته بودم ۲۳سالگی را در تنهایی شروع کنم، بدون سر و‌ صدا، بدون افتخار و بدون پشیمانی. راستش، فکرهایی هم برای سه‌شنبه‌شب داشتم از قبل که دیوانه‌بازی بود اما حالا که نشد هم خیالم راحت است که نه دیر می‌شود، نه دیوانگی از سر من میفتد به این زودی. ناچار آمدم خانه‌ی پدری، نشسته‌ام در همان اتاقی که مثل یک کوره گِل نوجوانی‌ام را میزبان پخته شدن بود. شب‌ها و روزهایی که فکر می‌کردم عاشق بی‌وصالم در این اتاق بودم، شب‌ها و روزهایی که می‌دانستم هیچ‌کس را ندارم هم همین‌جا بودم.

بارها گفته‌ام این یک سال اخیر، یعنی ۲۲ سالگی پر از اشتباه بود، اما بیشتر اشتباه‌ها از طرز فکر درستی نشأت می‌گرفت که هنوز هم بر همان قرارم. پشیمان نیستم، اما نگرانم که جای این زخم‌ها بماند و از ریخت‌وقیافه بیاندازدم. 

دیشب خوابی دیدم که ناراحت‌کننده بود، اما همه‌ی آن اتفاق ناراحت‌کننده آن‌قدر ذهنم را درگیر نکرد که یک جمله از زبان خودم. خواب دیدم دوستم که چند روز پیش از من راجع به یزد پرسیده بود تا در این تعطیلات سفر کند آن‌جا، به من خبر داده‌بود که حالش بد است و بیمارستان است. من رفته‌بودم پیشش و از حال زارش فهمیدم که دو نفر به او تجاوز کرده‌اند. مسئولیت خبر دادن به خانواده‌اش با من بود، آن هم در شرایطی که خانواده‌اش اصلاً خبر نداشتند رفته است سفر. یادم نیست در صحبت با چه کسی بودم که گفتم: «...وحشتناک است. خصوصاً برای س. که نسبت به این موضوع خیلی حساس است.» منظورم چه بود؟ پس ذهنم گمان می‌کردم تأثیر روانی این اتفاق برای کسی مثل من کمتر باشد تا کسی مثل او. یعنی تجاوز جسمی را برای کسی که هنوز امیدی به کامیابی در زندگی شخصی‌اش داشته تلخ‌تر فرض کرده‌ام تا برای کسی که چنین امیدی ندارد. این فرض، این جمله‌ای که از ناخودآگاه من زده بیرون و حتی آن‌قدر غیرانسانی به نظر می‌رسد که روی گفتنش به کسی را ندارم، مرا یک بار دیگر از خودم ترساند. گاهی حس می‌کنم سوار بر ارابه‌ای در دره‌ای بی‌چشم‌انداز در حال سقوطم. همیشه می‌شود از ارابه پرید بیرون، و همیشه می‌شود که باز هم پایین‌تر رفت.

این دو سه روز بارها در ذهنم تصور می‌کردم کنار آ. چه شکلی به خودم خواهم گرفت، وقتی از کارم می‌پرسد و با دقت مثال‌زدنی‌اش دست می‌گذارد روی یک کلمه‌ام تا همه‌ی ناگفته‌ها را از پس همان بخواند، یا وقتی که با لحن بچه‌گانه‌اش می‌گوید حوصله‌ی کشمکش ندارد انگار که من لحظه‌ای معلق نگهش داشته‌ام تا به حال. مسئله آن‌قدرها پیچیده نیست. او هم از همان دسته‌ای است که در سطح روابط اجتماعی توجه هر کسی را جلب می‌کند، اما در خلوت، هیچ تکیه‌گاهی ندارد و از همین بابت خیال من را هم راحت نخواهد گذاشت. کار ساده‌تر و خودخواهانه‌تر این است که بگذارمش به حال خودش، تا شروع کند به آشنا کردن خودش با تنهایی بی‌رحمانه، به پذیرش بی‌تکیه‌گاهی و تک‌افتادگی. اما گوشه‌ای از ذهنم درگیر این است که چرا همان کاری را نکنم که کسی وقتی که نیاز داشتم برای من نکرد؟ چرا میل ندارم کمکش کنم، با این که کسی به من کمک نکرده است؟
چند شب پیش که زنگ زده بود تا عذرخواهی کند، درست بعد از این که مطمئن شدم متوجه شده در دستان عروسک‌گردان گرفتار بوده و حالا رها شده است، گفتم بیاید حضوری صحبت کنیم. قرارم با ت. را زودتر تمام کردم تا به او برسم. می‌دانستم بحثمان بالا خواهد گرفت و همان وقتش هم سردرد و تهوع داشتم. گفتم که میگرنم عود کرده، همین‌طور که خیابان را بالا می‌رفتیم شرح حالم را گرفت و وارد داروخانه شدیم. قرصی گرفت برایم و وعده داد که تا یکی دو ساعت دیگر حالم خوب می‌شود. همان هم شد. بحث‌ها را که کردیم دیگر امیدوار شده‌بودم به پر شدن حفره‌هایی که قبلا در او دیده بودم. با همه‌ی مصیبتی که در گذشته سرم آوار کرده‌بود، ارزش این که دوباره بشناسمش را برایش قائل شدم. می‌خواست بداند بعد از رفتنش چه فکری درباره‌اش می‌کرده‌ام. رفتم سراغ نوشته‌های آن زمان، همان موقع که بدترین اتفاق‌ها افتاد و مطمئن شده بودم که دیگر صدایش را هم نخواهم شنید، خواندم که در نهایت تنها خواسته‌ام این بود که روزی بفهمد چه بر سر خودش آورده، و بعد به چیزی چنگ بزند بلکه خودش را از لجن بیرون بکشد. حالا خودش را از آن لجن نجات داده بود، و می‌گفت به همان جملاتی که من آن زمان گفته‌ام چنگ زده است. اما من هنوز عدم تعادلی در او می‌بینم که هیچ بعید نیست لجن دومی را برایش تدارک ببیند. آرام بودم و دو دل. دیدم که مثل گذشته، سر موضوعی ناچیز ناگهان عصبی شد و داد زد. مچاله شدم در خودم. دو بار گفتم آرام باش. با حفظ لبخند تصنعی‌ام به او گفتم که لحن تند و تیزش مرا می‌ترساند. اما در عوض در دلم همان موقع مطمئن شده‌بودم که نمی‌خواهمش. من هیچ‌جوره تکرار کابوس‌هایم را نمی‌خواهم، حتی اگر مزین شده باشد به شیرین‌ترین جملات، زیرکانه‌ترین نکته‌سنجی‌ها، چهره‌ای اصیل و بدنی که به اندازه‌ی کافی قوی‌ست.
همین روزها باید جایی بنشانمش و برایش با حوصله توضیح بدهم مشکل کجاست.

شاید اتفاق قشنگی افتاد.
می‌دونی که؟ زمین بهشت بشه‌ام من باز دنبالت می‌گردم.

حالم بده. حال خیلیامون بده، می‌دونم. حال بد روحیم توی جسمم نمود کرده، بی‌قرارم، دست‌وپام یخ کرده، وقتی نشسته‌م نمی‌خوام که در حال نشستن باشم، وقتی ایستاده‌م دنبال اولین‌جایی که بشه نشست می‌گردم. هر صحبتی که اطرافم می‌شه و به موضوعی که پاشو گذاشته توی گلوی من مربوط نیست، بهم حس تهوع می‌ده. دوست دارم داد بزنم: حفه شین. خشم، واکنش آنی به شوک فاجعه، هرچی، هست. سوگ، باید خودم رو برسونم به جایی که خشم و ترس رو ازم بیرون بکشه و مثل سیاهی، بریزه روی بوم. چندروزه که لزوم سوگواری برای مصیبت رو درک کرده‌ام. باید به خاک سیاه بشینم. باید باقی خاک‌نشستگان رو بغل کنم و خاک رو و نشستگان رو و سیاهی رو.

بغلم کرد، در گوشم گفت فکر نمی‌کردم راهم بدهی. خودم هم فکرش را نمی‌کردم. گفته بودم هم سهمی از نفرت در من دارد و هم مهر، حال‍ا شاید تأثیر دلتنگی‌های اخیرم بود که مهر چربید و خواستم ببینمش.
ساعت‌ها حرف زدیم، در تاریکی. حتی دیگر می‌دانستیم راجع به چه چیزهایی حرفی به میان نیاوریم تا در صلح بمانیم. دیگر نیازی نبود دروغ بگوید. دیگر اهمیتی نداشت دوباره کی همدیگر را خواهیم دید. قطعیت مضحک و مسلّمی در میان بود که برای همه‌چیز یک سقف تعیین می‌کرد؛ سقف انتظار، سقف دوست داشتن، سقف خواستن، سقف تصور آینده.
تجربه‌ی تازه‌ای بود. خودم را بیشتر شناختم، و بیشتر ترسیدم از خودم.