- ۰ نظر
- ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۸
امروز یک نفر پرسید تصمیمت چه شد؟ گفتم هستم حالا. بیشتر حرف زدیم و دیدم که این جمله در ذهنم شکل گرفت: فعلاً اینجا راحتم.
اولاً در صحبتهایمان و در پس ذهن خودم خوب فهمیدهام که اینجا و آنجا و فلانجا تقریباً تفاوتی در اصل ماجرا ندارند، و فقط تغییر اصل ماجراست که مرا راضی میکند. حتی خواندن و فکر کردن راجع به تغییر این اصول هم باعث دلگرمیام میشود. چارهای هم ندارم. من یک زمان به چاهی عمیق افتادهام و کورمالکورمال طنابی جستهام، حتی اگر نتوانم از آن بالا بروم، همین که در دستم حسش کنم زنده نگهم میدارد.
دوم این که هنوز تجربههایی نیاز دارم که مدیرم وعده دادهاست اینجا امکان تحققشان را خواهم داشت. هرچند، حتم دارم در باتلاقی از وظایف مکرر و کسلکننده خواهم افتاد، و حتی اگر گاهی فرصت فراغتی پیش بیاید، آنقدر آلوده شدهام که فکر یا حوصلهام به جایی قد ندهد. پس خوب که ساکن شدم، با یک پایانبندی قاطع کار را تمام میکنم.
سومین شاهد اما برمیگردد به خود کلمهی «راحت». چرا من در اینجا -به معنی وضعیت بالفعل کنونی- راحتم؟ در مسیر برگشت به خانه داشتم به همین فکر میکردم که مگر راحت بودن در جایی -به فرض عدم دخالت عوامل بیرونی- باعث وابستگی به آنجا و ماندگاری نمیشود؟ و مگر من ادعا نمیکنم که مصمم هستم در ساکن نبودن؟ بعد این توجیه به ذهنم رسید: تمام زندگی من به تناوب در دورههای تغییر و سکون گذشته است؛ تغییر به معنی کاری کردن جدا از بدیهیترین مسیری که جهان جلوی رویم گذاشته است و در آن راحتترم، و سکون به معنی زندگی کردن همانچه که هست. و تازه «درست» یا «غلط»، «خیر» یا «شر»، در این دو رویکرد لزوماً مزیت آشکاری بر دیگری مشخص نمیکردهاند. در دورههای تغییر، من به کاری، یا کسی، یا تفکری پرداختهام که از من تغذیه میکردهاست، و آنقدر قوی بودهام که هم ببخشم و هم سر پا بمانم. اما در دورههای سکون، ضعیفم و خودخواه، لازم دارم در حاشیهی امنی دور از قیلوقال به خودم برسم، خودم را مجدداً بشناسم و آماده شوم برای دورهی بعد.
جمع شده بودیم اما چنان حس تعلقی به جمع در دلم نبود. اصلاً این «حس تعلق» سالهاست که در من نیست، گرچه بارها در جایی - در کجا؟- دنبالش گشتهام. حتی مدتهاست اشیا را هم با دقت بیشتری به خودم متعلق میکنم. سه هفته طول کشید تا یک نمکدان از خانه ببرم بگذارم روی میز محل کارم. نمک گاهی لازمم میشد اما نمکدان من اگر متعلق میشد به میز کارم، حس تعلق من هم کمی بیشتر میشد به محل کار، که نمیخواستم. چند روز پیش که دیگر با چند نفری خوب ارتباط گرفته بودم و دیدم در سبک سنگین کردنهای بین رفتن یا ماندن، ارزش دور و بریهایم را لحاظ میکنم، نمکدان را بردم گذاشتم روی میز کارم.
شاید جرئتم کم است. شاید محافظهکاریام برگشتهاست بعد از آن همه ناکامی، بعد از آبان.
دیشب دروغی گفتم کاملاً بیدلیل. سلسلهی دروغها با یک سوال شروع شد که جوابش «نه» بود و من گفتم «آره». گویی ذهنم مضطربتر از آن بود که حقیقت را بگوید. تلفن را که گذاشتم نشستم فکر کردم، چرا دروغ گفتم؟ چرا وسط دروغها فکر کردم همان موقع اعتراف کنم و به آن شکنجه پایان بدهم، که شکنجهی ثانی شروع شود؟ چرا من نمیتوانم یک دل سیر دروغی اینقدر بیاهمیت بگویم و تا مدتها احساس گناه نکنم؟
نمیدانم، فکرم به جایی قد نمیدهد. با نفرینی که همزادم است در جنگم. نه میتوانم به راهی جز تبعیت از آن فکر کنم، نه دلم میکشد عاقبتی که نفرین ازلی برایم تدارک دیدهاست را محقق کنم. سرگردانم بین این دو و اصلاً تو گویی بین دو هیچ. گاهی فکر میکنم شاید اگر در کودکی برایم قصهی پریان تعریف کرده بودند حالا بهجای این که مثل ابلهها بگویم نفرین شدهام، امیدوار بودم به چیزی، وقتی، کسی. گاهی -مثل این روزها- شور دارم، اما در برهوت، برای چند قطره آب شفاف خنک، دلکَش، چشمنواز.
امشب خواب را برایم آرزو کن، و خوابت را، آنچنان که هیچوقت نخواهی بود. بگذار «به روش خودم بشناسمت.»
برای من از یک زمان دیگر به روشنی روز بود این که هرگز نشود قرینِ حقیقت مجازِ من. بازیای در میان هست که تن دادهام به بازی کردنش. گویی پریشانخاطران رفتند در خاک و من به نیابت از همهشان بیسروسامان از آب درآمدهام.
برف میبارد. سر شب با اَل. راه میرفتیم که برف شروع شد. چند دقیقه قبلش دلم میخواست هوا گرمتر بود و میشد دراز کشید روی چمن پارک و به درختها دقت کرد، بعد اما فهمیدم آن همه سرما برای چه بود. در راه که میرفتیم برای سرگرمی خودم در ذهنم پیشبینی کردم که به تنوع دوناتهای چیدهشدهی پشت ویترین اهمیت چندانی نخواهد داد و مثلاً سادهترینشان را انتخاب میکند. وقتی رسیدیم بلافاصله یکی را انتخاب کرد، کمی نگاه کرد و یکی دیگر را انتخاب کرد. هم اولی و هم دومی سادهتر از اطرافیانشان بودند، اما نه سادهترینشان؛ انتخاب سومش آن بود.
بسیار پیش میآید موضوع صحبت را از هر کجا که بوده برگرداند به شناختمان از آدمهایی که هر دو میشناسیم. یا میل زیاد به تحلیل کردن شخصیتها دارد، یا با این کار با یک واسطه فکر مرا میخواند. خوب گوش میکند، مطمئن که شد حرفم تمام شده، مکث بلندی میکند، و بعد نظر خودش را تا جایی که به نظر من ربط داشته باشد میگوید.
سر میدان که رسیدیم یک نفر کنار ایستگاه مترو فلوت میزد، و چه آواز دلنشینی بود. یاد Blue افتادم در سهگانهی Three Colors، آن مرد تکیده که روبهروی کافه فلوت میزد؛ کافهای که زن در انزوای خودش آنجا مینشست، کمی از قهوهی داغ را روی بستنی میریخت، و با زخمی که انگار هیچوقت قرار نبود بسته شود به فلوت زدن مرد تکیده خیره میشد. از اَل. پرسیدم این فیلم را دیده است، گفت نه، و پرسید راجع به چیست. تعریف نکردم برایش. گفتم: کلی فیلم هست که تو ندیدی، و منم بدم نمیاد دوباره ببینم. جملهی اول را وقتی میگفتم درست با صدای بهمن محصص در مغزم میشنیدمش. بعد، یاد او که میفتم، صدای سرفههای شدید و سایهی آخرین لحظههایش روی دیوار میپیچد در خاطرم؛ مرگِ غریب، مرگ در غربتِ جسم و جان.
دلم پر میکشد برای این که با یک رفیق برویم بنشینیم در خم اتوبان، سیگار بکشیم و چیزی بنوشیم و از بیربطترین چیزها تعریف کنیم برای همدیگر. این «رفیق» هم البته کلمهی حساسیتبرانگیزیست، مثلاً یک نفر آدم سر جمع چندتا رفیق داشته باشد خوب است؟ اصلاً چه اصراریست که آدم با رفیقش بنوشد و بکِشد و به قبر پدر این اوضاع و احوال لعنت شیطان بفرستد.
امروز وقتی از پیادهرویام در شهر کهن برمیگشتم، لحظهای متوجه عبور زن و مرد میانسالی از روبهرویم شدم، و این فکر در ذهنم شکل گرفت که هیچ دلیلی برای تکرار همان الگوی زندگی برای من وجود ندارد، که شاید من نگونبخت نیستم و فقط همانطور که با پیشرفت فنون کشاورزی و لاجستیک مردم توانستند غذاهایی متنوعتر از نسل گذشتهشان بخورند (و احتمالاً همان دوران هم عدهای معتقد بودند که رژیم غذایی کمتنوع گذشتگانشان سالمتر بوده و به همان شیوه ادامه دادهاند)، من هم میتوانم تجربههایی متنوعتر از نسلهای قبل از خودم داشته باشم، چون امکانش را دارم! این هم اعترافیست که برای گفتنش مدتها با خودم کلنجار رفتهام. بارها ردش کردهام که مبادا سادهانگاری باشد برای گذشتن از بیجوابی سؤالها.
جایی از فیلم هامون یک اتفاق بسیار مهم درمورد یک شخصیت نه چندان مهم میفتد: هامون برای پیدا کردن اسلحهی شکاری پدربزرگ به خانهی آباءواجدادیاش میرود، اسلحه را برمیدارد، و وارد اتاق میشود تا سری به مادربزرگ مسنش بزند. در راهپله از زن فداکاری که سالهاست از مادربزرگ مراقبت میکند میپرسد که «هنوز نماز میخونن؟» با ترحم میگوید نه. هامون میپرسد «خدا چی؟ هنوز اعتقاد دارن؟» زن با ترس میگوید: اصلاً. میگوید یک روز از من میپرسید «خدا چیچیه؟ بهشت و جهنم کدومه؟»
من فکر میکنم متوجهم چه اتفاقی در من در حال رخ دادن است. قبلاً به این باور رسیدهام که ما به هیچ وجه متضمن آزادی نیستیم. چون آنچنان لایه به لایه غل و زنجیر برای رام کردنمان در خدمت اجتماع بر ما تنیده شده که سالهای سال صرف پیدا کردن همانها و باز کردنشان میکنیم، بلکه فقط نزدیکتر شویم به آن برهنگی بدو تولدمان، و تازه آن وضعیت صفر هم معادل آزادی نیست.
امروز در حال پیادهروی در خیابانهای آشنای شهر کهن به این فکر میکردم که این دلتنگی، این شوق بازیافتن محبوب سالهای نوجوانی از کجاست؟ مگر همین شهر نبود که مرا نخواست؟ مگر همین خیابانها نبود که در دلم کینه گذاشت؟ حالا اگر برگردم، آن میزان از اختیار که گمان میکنم به دست آوردهام میتواند زندگیام را بهتر از آن سالهای سخت کند؟ اختیاری که در زمان و مکان دیگری شناختهام، اینجا هم کارکرد دارد؟
از چندین روز قبل تصمیم گرفته بودم ۲۳سالگی را در تنهایی شروع کنم، بدون سر و صدا، بدون افتخار و بدون پشیمانی. راستش، فکرهایی هم برای سهشنبهشب داشتم از قبل که دیوانهبازی بود اما حالا که نشد هم خیالم راحت است که نه دیر میشود، نه دیوانگی از سر من میفتد به این زودی. ناچار آمدم خانهی پدری، نشستهام در همان اتاقی که مثل یک کوره گِل نوجوانیام را میزبان پخته شدن بود. شبها و روزهایی که فکر میکردم عاشق بیوصالم در این اتاق بودم، شبها و روزهایی که میدانستم هیچکس را ندارم هم همینجا بودم.
بارها گفتهام این یک سال اخیر، یعنی ۲۲ سالگی پر از اشتباه بود، اما بیشتر اشتباهها از طرز فکر درستی نشأت میگرفت که هنوز هم بر همان قرارم. پشیمان نیستم، اما نگرانم که جای این زخمها بماند و از ریختوقیافه بیاندازدم.
دیشب خوابی دیدم که ناراحتکننده بود، اما همهی آن اتفاق ناراحتکننده آنقدر ذهنم را درگیر نکرد که یک جمله از زبان خودم. خواب دیدم دوستم که چند روز پیش از من راجع به یزد پرسیده بود تا در این تعطیلات سفر کند آنجا، به من خبر دادهبود که حالش بد است و بیمارستان است. من رفتهبودم پیشش و از حال زارش فهمیدم که دو نفر به او تجاوز کردهاند. مسئولیت خبر دادن به خانوادهاش با من بود، آن هم در شرایطی که خانوادهاش اصلاً خبر نداشتند رفته است سفر. یادم نیست در صحبت با چه کسی بودم که گفتم: «...وحشتناک است. خصوصاً برای س. که نسبت به این موضوع خیلی حساس است.» منظورم چه بود؟ پس ذهنم گمان میکردم تأثیر روانی این اتفاق برای کسی مثل من کمتر باشد تا کسی مثل او. یعنی تجاوز جسمی را برای کسی که هنوز امیدی به کامیابی در زندگی شخصیاش داشته تلختر فرض کردهام تا برای کسی که چنین امیدی ندارد. این فرض، این جملهای که از ناخودآگاه من زده بیرون و حتی آنقدر غیرانسانی به نظر میرسد که روی گفتنش به کسی را ندارم، مرا یک بار دیگر از خودم ترساند. گاهی حس میکنم سوار بر ارابهای در درهای بیچشمانداز در حال سقوطم. همیشه میشود از ارابه پرید بیرون، و همیشه میشود که باز هم پایینتر رفت.
این دو سه روز بارها در ذهنم تصور میکردم کنار آ. چه شکلی به خودم خواهم گرفت، وقتی از کارم میپرسد و با دقت مثالزدنیاش دست میگذارد روی یک کلمهام تا همهی ناگفتهها را از پس همان بخواند، یا وقتی که با لحن بچهگانهاش میگوید حوصلهی کشمکش ندارد انگار که من لحظهای معلق نگهش داشتهام تا به حال. مسئله آنقدرها پیچیده نیست. او هم از همان دستهای است که در سطح روابط اجتماعی توجه هر کسی را جلب میکند، اما در خلوت، هیچ تکیهگاهی ندارد و از همین بابت خیال من را هم راحت نخواهد گذاشت. کار سادهتر و خودخواهانهتر این است که بگذارمش به حال خودش، تا شروع کند به آشنا کردن خودش با تنهایی بیرحمانه، به پذیرش بیتکیهگاهی و تکافتادگی. اما گوشهای از ذهنم درگیر این است که چرا همان کاری را نکنم که کسی وقتی که نیاز داشتم برای من نکرد؟ چرا میل ندارم کمکش کنم، با این که کسی به من کمک نکرده است؟
چند شب پیش که زنگ زده بود تا عذرخواهی کند، درست بعد از این که مطمئن شدم متوجه شده در دستان عروسکگردان گرفتار بوده و حالا رها شده است، گفتم بیاید حضوری صحبت کنیم. قرارم با ت. را زودتر تمام کردم تا به او برسم. میدانستم بحثمان بالا خواهد گرفت و همان وقتش هم سردرد و تهوع داشتم. گفتم که میگرنم عود کرده، همینطور که خیابان را بالا میرفتیم شرح حالم را گرفت و وارد داروخانه شدیم. قرصی گرفت برایم و وعده داد که تا یکی دو ساعت دیگر حالم خوب میشود. همان هم شد. بحثها را که کردیم دیگر امیدوار شدهبودم به پر شدن حفرههایی که قبلا در او دیده بودم. با همهی مصیبتی که در گذشته سرم آوار کردهبود، ارزش این که دوباره بشناسمش را برایش قائل شدم. میخواست بداند بعد از رفتنش چه فکری دربارهاش میکردهام. رفتم سراغ نوشتههای آن زمان، همان موقع که بدترین اتفاقها افتاد و مطمئن شده بودم که دیگر صدایش را هم نخواهم شنید، خواندم که در نهایت تنها خواستهام این بود که روزی بفهمد چه بر سر خودش آورده، و بعد به چیزی چنگ بزند بلکه خودش را از لجن بیرون بکشد. حالا خودش را از آن لجن نجات داده بود، و میگفت به همان جملاتی که من آن زمان گفتهام چنگ زده است. اما من هنوز عدم تعادلی در او میبینم که هیچ بعید نیست لجن دومی را برایش تدارک ببیند. آرام بودم و دو دل. دیدم که مثل گذشته، سر موضوعی ناچیز ناگهان عصبی شد و داد زد. مچاله شدم در خودم. دو بار گفتم آرام باش. با حفظ لبخند تصنعیام به او گفتم که لحن تند و تیزش مرا میترساند. اما در عوض در دلم همان موقع مطمئن شدهبودم که نمیخواهمش. من هیچجوره تکرار کابوسهایم را نمیخواهم، حتی اگر مزین شده باشد به شیرینترین جملات، زیرکانهترین نکتهسنجیها، چهرهای اصیل و بدنی که به اندازهی کافی قویست.
همین روزها باید جایی بنشانمش و برایش با حوصله توضیح بدهم مشکل کجاست.
حالم بده. حال خیلیامون بده، میدونم. حال بد روحیم توی جسمم نمود کرده، بیقرارم، دستوپام یخ کرده، وقتی نشستهم نمیخوام که در حال نشستن باشم، وقتی ایستادهم دنبال اولینجایی که بشه نشست میگردم. هر صحبتی که اطرافم میشه و به موضوعی که پاشو گذاشته توی گلوی من مربوط نیست، بهم حس تهوع میده. دوست دارم داد بزنم: حفه شین. خشم، واکنش آنی به شوک فاجعه، هرچی، هست. سوگ، باید خودم رو برسونم به جایی که خشم و ترس رو ازم بیرون بکشه و مثل سیاهی، بریزه روی بوم. چندروزه که لزوم سوگواری برای مصیبت رو درک کردهام. باید به خاک سیاه بشینم. باید باقی خاکنشستگان رو بغل کنم و خاک رو و نشستگان رو و سیاهی رو.