دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
شاید اتفاق قشنگی افتاد.
می‌دونی که؟ زمین بهشت بشه‌ام من باز دنبالت می‌گردم.

حالم بده. حال خیلیامون بده، می‌دونم. حال بد روحیم توی جسمم نمود کرده، بی‌قرارم، دست‌وپام یخ کرده، وقتی نشسته‌م نمی‌خوام که در حال نشستن باشم، وقتی ایستاده‌م دنبال اولین‌جایی که بشه نشست می‌گردم. هر صحبتی که اطرافم می‌شه و به موضوعی که پاشو گذاشته توی گلوی من مربوط نیست، بهم حس تهوع می‌ده. دوست دارم داد بزنم: حفه شین. خشم، واکنش آنی به شوک فاجعه، هرچی، هست. سوگ، باید خودم رو برسونم به جایی که خشم و ترس رو ازم بیرون بکشه و مثل سیاهی، بریزه روی بوم. چندروزه که لزوم سوگواری برای مصیبت رو درک کرده‌ام. باید به خاک سیاه بشینم. باید باقی خاک‌نشستگان رو بغل کنم و خاک رو و نشستگان رو و سیاهی رو.

بغلم کرد، در گوشم گفت فکر نمی‌کردم راهم بدهی. خودم هم فکرش را نمی‌کردم. گفته بودم هم سهمی از نفرت در من دارد و هم مهر، حال‍ا شاید تأثیر دلتنگی‌های اخیرم بود که مهر چربید و خواستم ببینمش.
ساعت‌ها حرف زدیم، در تاریکی. حتی دیگر می‌دانستیم راجع به چه چیزهایی حرفی به میان نیاوریم تا در صلح بمانیم. دیگر نیازی نبود دروغ بگوید. دیگر اهمیتی نداشت دوباره کی همدیگر را خواهیم دید. قطعیت مضحک و مسلّمی در میان بود که برای همه‌چیز یک سقف تعیین می‌کرد؛ سقف انتظار، سقف دوست داشتن، سقف خواستن، سقف تصور آینده.
تجربه‌ی تازه‌ای بود. خودم را بیشتر شناختم، و بیشتر ترسیدم از خودم.
















 امروز الف آمده بود پیشم. من می‌گشتم بین فیلم‌ها که عجیب‌هایشان را سوا کنم برای او و او هم گرم اسکچ کشیدن بود، و گاه جمله‌هایی مناسبتی بینمان رد و بدل می‌شد درباره‌ی لاطائلات رئسای جمهور سابق و حاضر. من اولین بار الف را تابستان امسال دیدم، اما اولین آگاهی‌ام از وجود او برمی‌گردد به سه سال پیش، بامداد یک روز زمستانی، که آهنگی شنیدم که با آواز پسربچه‌ی فلسطینی شروع می‌شد.

 امروز نگاهی که به او داشتم با دفعات قبل تفاوت داشت. تی‌شرت سفید ساده با یقه‌ای که درست به اندازه باز بود شانه‌های پُرش را به قضاوت می‌گرفت. پوست و موی روشنش مرا یاد خودم می‌انداخت. حتی وقتی میان صحبتش سرم به سمت دیگری مشغول بود، نگاهش را از من نمی‌گرفت. چشم‌هایش هم این بار هویت تازه‌ای داشت. بوی کم اما قابل‌اعتنای ادکلنش خبر از نوعی اهمیت می‌داد. این را می‌گویم چون عطر زدن برای خودم امر هرروزه‌ای نیست. از همه‌ی این جزئیاتی که توجهم را جلب کرد می‌توانم بگویم که این اولین‌بار بود که او به چشمم جذاب می‌آمد. همین چرخش دید که فقط خودم فهمیدمش، مرا به وجد آورد. انگار اتفاقاً شاهد کیمیاگری مس به طل‍ا بودم.

 با هم فیلمی را دیدیم که خودش آورده بود، Exam. از همان‌ها که دست می‌گذارند روی مسئله‌ای که نطفه‌اش در ذهن خودت از پیش بسته شده بوده و حال‍ا گویی وقتش رسیده که وجودش را بپذیری و خوب به آن فکر کنی. البته برای الف این‌طور بود، برای من اما نه چندان. تنها نکته‌ای که برای من تأمل‌برانگیز شد این بود که گویی در هر جمعی و با هر تنوعی بال‍اخره یک نفر کفالت شرارت را بر عهده می‌گیرد. اگر سرکرده‌ی اشرار را حذف کنیم، باز شرورترین اجتماع باقی‌مانده سر می‌کشد. این همان بیهودگی سرکوب است، نه در یک شخص، که در مجموعه‌ای از اشخاص با استعدادی مشخص.

 آخر شب داستان کتاب رسید به وصال گتسبی، به پذیرفته شدن نزد دی‌زی واقعی که خیالش را پنج سال پخته بود، به ناگهان از بین رفتن معنی جادویی نور سبز چراغ انتهای لنگرگاه منزل دی‌زی. من خوب متوجه عظمت این مصیبت هستم. یادم هست، و راستش گاهی دلم پر می‌کشد برای شور و شگفتی آن ایام.

۱۶ روز از برگشتنم از یزد می‌گذرد. ۱۷ روز پیش من پشیمان شدم از آن سفر. نباید می‌رفتم دنبال چیزی که نیست. نه این که نمی‌دانستم چیزی نیست، اما باید مطمئن می‌شدم، باید کمترین شانس را هم امتحان می‌کردم. چه این که (این ترکیب سه کلمه‌ای را مدیرم در شرکتی که اخیراً در آن مشغول کار بی‌مزدم زیاد -اما به جا- به کار می‌برد) من دنبال هرچه عجیب‌تر از زندگی عادی خودمان هستم و آن سفر اگر هم به دل‌خواهم پیش نمی‌رفت، خاصیت عجیب بودنش را داشت. جدا از آن‌چه بین من -که گویی دیگر «من» نبود آن‌جا، یعنی آن‌جا فهمیدم که من در خانه‌ی خودم همان من در غربت نیست- و ا. رفت، خواستن من و نخواستن او و بعد خواستن او و نخواستن من که عجب سلسله‌ی طویلی از تضادها بود، خود شهر، کوچه به کوچه چاهی بود که با مهر و نوازش مرا به تاریکی می‌خواند. مثلاً زندان اسکندر، چهار دیواری به قد یک آپارتمان ۴ یا ۵ طبقه که در یک گنبد به هم می‌رسیدند، تماماً از خشت و مرمّت‌شده با آجر. اصلاً «زندان اسکندر» یعنی چه؟ اسکندر که پادشاه اول و آخر جهان بود به زمان خودش، زندانی کسی نبوده‌است. اگر هم بنا به دستور اسکندر ساخته شده، چرا این‌قدر باشکوه است؟ چرا این‌قدر مرتفع است با مساحتی به نسبت یک زندان، بسیار کم. آن چهاردیواری منتهی به یک گنبد اگر زندان بوده، به زندانی مادام‌العمر می‌مانست برای شخصی مهم، که اگر از چهار طرف گستره‌ی حرکت ندارد، اقلاً از بالای سرش گستره‌ی دید داشته باشد. یکی دیگر، آن آب‌انبار پوشیده از ساروج زیر تالار زیرزمینی آتش‌کده، که دست می‌کشیدم به دیواره‌اش و دورتادورش می‌چرخیدم در آن تاریکی، جز آن لکه نوری که از مرکز گنبد بالادست‌ش افتاده بود پایین، در مرکز قاعده.

شب آخر اقامتم، در آن خانه‌ی کوچک کاهگلی با سه گنبد در بافت تاریخی شهر، ا. برخلاف دو شب قبل، پیشم نماند. باید تنهایی شب را و غربت را صبح می‌کردم تا موعد بلیت قطارم برسد. اگر بگویم یکی از دوزخی‌ترین شب‌هایم بود، بی‌راه نگفته‌ام. آن شب، کسی که می‌خواستمش و البته داستانش را شب قبل و شب قبل‌ترش تمام کرده بودم، حتی برای تظاهر هم که شده پیشم نمانده‌بود، که تقصیری هم نداشت، اما یک ماه قبلش که او آمده بود به شهر من، تا آخرین لحظات حضورش میزبان بی‌دریغی بودم. از طرف دیگر درست در دل کوچه‌هایی بودم که همین‌طوریش هم مرا به تاریکی خودشان دعوت می‌کردند. دیوانگی‌ام شدت گرفته‌بود، در تقلا بودم که خودم را از دامشان نگه دارم، دقیقه به دقیقه‌ی ۱۱ شب تا ۶ صبح را زجر کشیدم تا هوشیار بمانم. چندتایی پیام هم به این و آن دادم اما کسی در دسترس نبود. گاهی چرتم می‌برد، می‌پریدم می‌دیدم که درست در دل غربتم، و زمزمه‌ها دوباره بالا می‌گرفت. شب سختی بود.

در طی مسیر برگشت حالم بهتر بود، میان آدم‌ها -هرچند همه غریبه- احساس امنیت می‌کردم. به تهران که رسیدم، گویی بازمانده‌ی بلایی بودم که جز خودم کسی از آن خبر نداشت، قدر عافیت می‌دانستم. از راه‌آهن یک‌راست رفتم دانشگاه. کلاس که تمام شد، با چند نفری از دوستان سال‌بالایی صحبت کوتاهی کردیم راجع به قطعی اینترنت. با نوعی تفاخر بهشان می‌گفتم صبح که یزد بودم اینترنتم وصل بود و حالا که تهرانم اینترنتم قطع است. لابد افتخارم به همان بازماندن از بلای مسلّمی بود که فقط خودم ازش خبر داشتم. بعد گفتم چایی اگر جور کنید قطاب و باقلوا همراهم آورده‌ام. صحبتی با ت. کردیم راجع به وضعیت مملکت و از او پرسیدم نئولیبرالیسم و فرقش با سرمایه‌داری چیست. ده روز بعد دیدم طبقه‌ی روشن‌فکر همه‌ی ایرادشان به همین نئولیبرالیسم است و همین چند روز پیش هم که یک دعوایی راه افتاد که اصلاً این نئولیبرالیسمی که شما می‌گویید همان نیست که باید باشد. من البته فعلا اهمیتی به ساختارها و اسم‌ها و تعاریف نمی‌دهم. مسئله‌ی اوّل ما روشن است: فساد.