- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۰۲
بالاخره فرصت کردم به س. پیام بدهم که برویم پیادهروی کنیم. هفتهی پیش صحبتمان ناقص مانده بود. حوالی خانهشان که رسیدیم حساب کردیم، از مجموع پنج ساعتی که بیرون بودیم چهار ساعتش را راه رفته بودیم. شام، من و س. دستپخت همسر همخانهی س. را خوردیم و خودشان باقی فستفودهایی که روزهای قبل خریده بودند را خوردند. نشستیم به فیلم تماشا کردن. س. مدام چرت میزد. همان اوایل فیلم بود که ا. زنگ زد.
بعداً وقتی فیلم تمام شد و بچهها به من پتو و بالش دادند و شب به خیر گفتیم، یاد دفعهی قبل و دفعهی قبلتر از آن افتادم که شب خانهی آنها مانده بودم. این اتفاق شبیه فرصتی است برای مقایسهی زندگیام در بازههای چندماهه. به نظرم رسید من زندگی مختصر و اکثراً انتزاعی دارم. شاید واقعیت فقط یک چاشنیست برای تخیل من.
صبح زودتر از بچهها بیدار شدم. از قفسهی بالای سرم باریک.ترین کتاب را برداشتم. اسمش جملهای بود که در آن اسم «کریسمس» آمده بود. شروع به خواندن کردم، بد نبود. چون بقیهی کتابها دربارهی موفقیت شغلی و حقوق و کسبوکار بود، مدام منتظر بودم یک جملهی انگیزشی از دهان یکی از شخصیتها بیرون بپرد، نویسنده یک نفس راحت بکشد و برود سر اصل مطلب. س. هم بیدار شد و آمد نشست. کمی گپ زدیم. او هم کتابی کن قبلا فقط ۳۲ صفحهاش را خوانده بود برداشت و مشغول خواندن شد.
س. گفت میرود نان بخرد. ظرفهای مانده از شب قبل را شستم و دوباره نشستم به کتاب خواندن. صبحانهی چهارنفره، در آشپزخانهی پر نور خانهی س. و صحبت از هر دری همان حس بودن در خانواده را داشت.
بعد نشستیم به حکم بازی کردن. من و همخانهی س. باختیم، س. و همسر همخانهاش بردند. پیشنهاد کردم برویم چیتگر دوچرخهسواری کنیم. همخانهی س. همسرش را راضی کرد بدون او بیاید با ما چون خودش باید پنج ساعت درس میخواند برای مصاحبهای که امروز داشت.
با س. و همسر همخانهی س. رفتیم دوچرخهسواری؛ وقتی مسیر را شروع کردیم غروب بود، و فقط دوچرخهی س. چراغ داشت. او جلو میرفت. کمکم هوا کاملاً تاریک شد و لامپهای جاده روشن شدند. مسیر بینظیری بود. چندجا سگ و روباه دیدیم. هواپیماها که از مهرآباد بلند میشدند بالای سرمان زوزه میکشیدند و در تکهای از مسیر قطار دو طبقهی کرج درست از روبهروی ما رد شد. در همان صف سه نفرهی دوچرخههامان در مسیر تاریک و پرپیچ جنگل اعداد یا هپ را به ترتیب داد میزدیم تا مطمئن باشیم فاصلهمان از هم زیاد نشده است. تا ۵۷ ادامه دادیم.
حالا ماتحتم درد میکند و به سختی میتوانم جایی بنشینم. همین الان روی سینهام دراز کشیدهام. دو ساعتیست دو دل شدهام از ا. بخواهم بیاید پیشم یا نه. با س. که حرف میزدیم گفت روابطش را طوری انتخاب میکند که علیالحساب مانع بیرونی برای ادامه دادنشان وجود نداشته باشد. حالا نگاه که میکنم، میبینم من موقع انتخاب کسی که میخواهمش (البته به نظرم «انتخاب کردن» فعل مناسبی برای قرار گرفتن کنار «خواستن» نیست) از موانع بیرونی چشم میپوشم چون گمان میکنم خواستن پدیدهی قدرتمندیست. در عمل اما اتفاق دیگری میفتد.
بیشتر از سه روز شده که اینترنت قطع است. به همین مناسبت مدام یاد فیلمهای آخرالزمانی میفتم. مثلاً در اولین سکانسهای Transcedence یک لپتاپ شکسته را میگذارند لای یک در و چارچوب آن تا در بسته نشود. (هنوز تا اراده میکنم چیزی را گوگل کنم و یادم میفتد که این کار امکانپذیر نیست، از ابعاد این وضعیت تعجب میکنم. مثل همین حالا که خواستم ببینم اسم این فیلم را درست نوشتهام یا نه، و این امکانپذیر نیست!)
این روزها فیلمها و سریالها را برای چندمین بار میبینم، کتاب «عقاید یک دلقک» را برای سومین بار میخوانم، دو بار برای حضور در تنها کلاس این ترمم به دانشگاه رفتم -که تقریباً سوت و کور بود، برای آخرین مرحلهی مربوط به قبولی در یک دورهی کارآموزی که دنبالش بودم به مصاحبه رفتم و با این که وعده دادند از شنبه شروع کنیم، هنوز خبری ندادهاند، که بعید نیست این هم به خاطر از کار افتادگی شرکتهای حوزهی کاری ما در نبود اینترنت باشد.
امشب کمی از اخبار تلویزیون را دیدم و فهمیدم اوضاع از چیزی که فکر میکنم وحشتناکتر است. باز ما نفهمیدیم کی علیه کی و به قصد چیست، اما میدانم از همان دستهای هستند که آن بزرگمرد اسمشان را گذاشته بود «یک عده حرفهای».
امشب بیشتر از دیشب باران بارید. همین الان هم صدای باران از کانال کولر میآید. یک ساعتی با ا. صحبت کردیم. کیفیت صدای تماسمان ضعیف بود، اما فکر میکنم که یک بار در خطاب کردن من اسم دیگری گفت، بعد با خونسردی و کمی مکث اصلاحش کرد.
یک نگرانی؛ این چند روز، با اتفاق افتادن اتفاقاتی که فکرش را نمیکردم، از خودم پرسیدم که نکند تحت تأثیر چند ماه کنترل تورم و قیمت ارز خیال کردم که بالاخره میشود ماند و دستوپا شکسته کاری کرد، و حالا افتاده باشم در مسیری که برگشت ندارد.
همین چند روز را هم موقتاً میگذرانیم. مدام منتظریم تمام شود و همهچیز برگردد به روال قبل. مثل سالهای اخیر، مثل همهی عمر بزرگسالیمان که در تعلیق و امیدواری به قصد بقا گذشت. «باید یه فکر اساسی کرد.»
همان ساعت اول حضورش، درست زمانی که منتظر دم کشیدن چایی نشسته بودم و او در فاصلهی یک متریام روی زمین نشسته بود، و در حالت خمیدهی تنش خستگی راه بود و کمی هم شوق رسیدن، آمد نزدیک، سرش را گذاشت روی زانوانم. من مانده بودم که چرا دراز نمیکشد؟ یا چرا نمیآید بنشیند کنارم و سرش را بگذارد روی شانهام؟ چرا من بالا نشسته باشم و او پایین، من راست نشسته باشم و او خمیده، دست من روی سر او باشد و سر او روی زانوان من؟ با خجالت دستی در موهایش تکان دادم و بعد دستم را پس کشیدم. خیلی طول نکشید که او هم سرش را برداشت. رفتم چایی بریزم.
این شکل، یعنی سر گذاشتن او روی زانوان من وقتی که بالاتر از او نشستهام، چند بار دیگر هم تکرار شد. در دفعات بعدی دیگر محرمم بود، با دقت موهایش را از روی پیشانیاش جمع میکردم، شقیقههایش را با نوک انگشتانم نوازش میکردم، موهای نافرمانش را به هم میریختم و باز در صدد مرتب کردنشان برمیآمدم.
مجاز نیستم که بگویم دلتنگش هستم، که زانوهایم تجسم سر نارامِ به ظاهر آرامَش را آرزو میکنند. چند روزیست ران پاهایم موقع راه رفتن یا نشستن و خلاصه هر حرکتی درد میگیرند. بگذار این را به عینیّتِ خواستنش تعبیر کنم. برای تو که فرقی ندارد، درد پاها تا چند روز دیگر هم باقیست و او حالاحالاها -شاید هیچوقت دیگر- مجسّمات نمیشود.