#عمومی
- ۰ نظر
- ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۱:۵۴
همیشه به نظر میآید انسانهای غمگین زورشان به کسی نمیرسد. اما این از آن جهت است که انسانهای عصبانی٬ غمگین به نظر نمیرسند. درواقع «وحشت» اقتضا میکند که برای فرد عصبانی دلسوزی نکنید. اما من خوب میدانم که زور حسینقلی به کسی جز خودش نمیرسد. آه ای حسینقلیِ بیچارهی من.
من معتقدم که نگفتن بعضی چیزا درست به اندازهی دروغ گفتن اشتباهه.
به همین دلیل باید بگم که٬ خب چند روزی گذشت با دوستای خیلی خوبم. یعنی من از دنیا هیچ چیز نمیخوام جز حضورشون. شاید واسه همینه که یهو لپّ مریم رو میکشم٬ یا از پشت سر شیدا آب میریزم توی یقهش. من نسبت به دوستام بیتفاوت نیستم. یا حداقل سعی میکنم که نباشم.
یک دوستی هم داشتم(نمیدانم امکان استفاده از فعل «دارم» هست یا نه)٬ قدمتش از بعضی دوستان بیشتر و از بعضی دیگر کمتر است. اما یک طور دیگری دوستم بود؛ به طور خاص دوستم بود.
دیدن رویِ تو ظلم است و ندیدن مشکل است؛ چیدنِ این گل گناه است و نچیدن مشکل است.
[تمامروباه-؟]
داخلی-کتابخانه؛
یک ساعت نیست که به عمومی آمده٬ چشمانش مدام میسوزد. با وجود ضدّآفتابی که روی صورتش کشیده بود٬ چشمانش را شست٬ اما هنوز هم میسوزند. انگار زبان بستهها نمیخواستند بیدار شوند.
با بیعلاقگی تستهای ادبیات را یکی در میان حدس میزند. به خواب دیشب فکر میکند. به آن ناخنهای حنایی رنگ که دلش را زد٬ یا ذلتی که برای رفتن به آنجا تحمل کرد٬ یا زیرگذر در پیچ با فضاهای مثلثی شکل٬ دقیقاً مناسب برای عشقبازیهای خیابانی...
آه که چه غریب بود این خواب. احساس راحتی نمیکند؛ دلش تیره شده است. همیشه وقتی به میم فکر نکند٬ دلش تیره میشود.
همیشه دلم ازین خوابهای آیندهطور میخواست که نه کابوس است و نه خواب خوش.
مثل خواب دیشب٬ فقط پنجتای دیگر یادم هست.
دلتنگی هست٬ البته دلشکستگی و غصه هم هست. من ماندهام و کلماتی که با نوشته شدن ارزش حقیقیشان را در پیچ و خم حروف گم می کنند. درواقع٬ حقیقت در سکوت درک میشود. و من حتی نمیتوانم سکوتم را نشان بدهم.
مَجاز٬ مثل یک معلولیت است. معلولیتی گسترده که از شنوایی تا بویایی و لامسه٬ همه را فلج کرده است. تنها چشم است که میبیند٬ میخواند٬ و انگشتانی که برای نوشتن حتی لازم نیست قلم در بر بگیرند.
دیشب خواستم خبرش کنم که آمدهام٬ اما دست و دلم به شکستن پیلهی شیشهای دورتادورم نرفت.
داخلی-BRT؛
با کیف روی پا نشسته روی صندلی نرم با روکش نهچندان مرغوب BRT. اما این بار عصر به خانه برنمیگردد٬ ظهر است. امروز روی هم رفته سه ساعت هم نخواند؛ نشد. صبح ذهنش از آن نگرانی به پریشانی و ناراحتی تغییر وضعیت داد. همهی اینها یعنی هنوز مشغول است. حتی مشغولتر از روزهای قبل. اصلاً نمیتوانست معنی نافلز را بفهمد و حتی به ارتباطش با آنیون فکر نمیکرد. مجنون شده بود دیوانه.
بسیار آدمهای دیگری هستند که ترجیح داده میشوند به «منِ مجازی»٬ که وجود و عدم وجودش به فناوری ارتباطات بند است. حق است؟ قطعاً. اما گفتنش٬ عزیز من٬ حق است؟ نمیدانم.
نزدیک شدن صلاح نیست. قبلاً بود٬ اما حالا نیست. بهتر است برای یک سال هم که شده٬ مثل یک بیسروپای متکبّر در شهر بچرد. آسمان به زمین نمیآید اگر چیزی که هرگز نداشتهای را از دست بدهی٬ دیوانه.
[مامان-ش.ن]
داخلی-BRT؛
در BRT قرمز رنگ با صندلیهای روکش شده از پلاستیک شبیه چرم نشسته که بعد از این روز خستهکننده -مثل هرروز دیگر- ان را یک خوششانسی به حساب میآورد. فقط دو چیز در تابستان حالش را خوب میکند؛ ۱.BRT خلوت٬ ۲.آب دوغ خیار با یخ و نعنا.
روی صندلی کنار شیشهی دودی BRT نشسته و کیف و کتاب دحر را با احترامی نسبی روی صندلی کناری نشانده است. با کف کفشهایش به صندلی روبهرو تکیه داده است. هرچند عذاب وجدان ناشی از کثیف کردن روکشهای نه چندان مرغوب BRT لحظهای رهایش نمیکند٬ ولی به خودش وعده داده که موقع پیاده شدن جای پایش را پاک کند. به خودش طعنه میزند که: منُ از خاکی شدن میترسونی؟ برو از خدا بترس!
میداند که دو روز است ادبیات نخوانده و دینی امروز هم ناتمام ماند. اما نگران نیست. اصلاً به فردا هم برای جبران چشم ندوخته است. حتی به کارتی که برای یک غریبه خرج کرد اهمیت نمیدهد. نگران دیگریست؛ پرواز میخواهد٬ پرنده را نیز...
داخلی-کتابخانه؛
بعد از دوباره و سهباره ورق زدن این صفحات تکراری٬ سرانجام تصمیم گرفت مبحث قبلی را ادامه دهد. تازه گرم ناتوانی در حل تستها شده بود٬ که به توهم شنیدن صدای گریهی کسی در انتهای سالن دچار شد؛ چشمش تست را میخواند٬ ذهنش صدای گریهی بیآزار میشنود٬ حتی میتواند صدای آرام خانمی باشد که در تلفظ حرف «س» بیشتر از دیگر حروف سماجت میورزد. حتماً همینطور است. گریهی بنیآدم در مکان عمومی حداکثر ده دقیقه دوام دارد.
سعی میکند به درس فکر کند و هر سوال را بیشتر از دو بار نخواند. اما نمیشود. از دیروز بعد از ظهر خواسش سر جا نیست. شاید فکرش پیش میم باشد که نمیداند کجاست. پاک افسرده شده است. بعد از آن خرداد لعنتی٬ دلش برای دورترین دوستان هم شور میزند٬ میم که دوستِ جانیست و دیگر دلی نمیماند. به خودش قول داده است هرگز مادر نشود. البته٬ قبلاً هم به خودش قول داده بود هیچوقت عاشق نشود.
داخلی-کتابخانه؛
از خواندن خسته نشده٬ شاید فقط حوصلهاش سر رفته است. سرش را روی کتاب میگذارد در حالی که صورتش به سمت میزهای دیگر است. این قسمت از سالن تقریباً خالیست. میترسد چند روز دیگر نتایج کنکور هم بیاید و کنکوریهای جدید و قدیم٬ زیبایی بیخلل سالن خالی را نابود کنند. آدمیست که معمولاً از رقابت بیزار است؛ چون چشم دیدن عقب بودن خودش را ندارد. حالا کم مانده سه چهار نفر کنکوری مثل خودش را صبح تا عصر نظاره کند تا دیگر پایش را در این مکان نسبتاً عمومی نگذارد. از وقتی به عمومی میآید متوجه یک لرزش خفیف ولی دائمی شده است؛ هرموقع سرش را روی میز بگذارد یا به دیوار تکیه بزند و یا حتی بیحرکت بماند٬ لرزش هولناک ولی خفیفی را در درونش حس میکند. اما هنوز نمیداند این رعشه حاصل از سگدو زدنهای بیدریغ قلب و جریان خون در رگهای بیسر و ته بدنش است٬ یا آثار تحمیل ابهت کولر آبی به اوست. هنوز نمیداند.
۷.۴.۹۳
پ.ن. چند کولر گازی عمومی دیده شده است؛ یکی بسیار نزدیک به میز شمارهی ۴۵٬ که تا شعاع یک متریاش هوا خنک نیست. به نظر میرسد دلیل لرزش را پیدا کرده باشد.
۸.۴.۹۳
البته تقصیری ندارید، این زندگی بیدروپیکر شهری حواس همه را میدزدد. خیلی هنر کنید صبح که سر کار میروید با ماشین رئیس یا معاونش تصادف نکنید، یا سی ثانیه دیرتر به ایستگاه نرسید تا مجبور نشوید در جمعیت اتوبوس بعدی با زور و تهدیدهای لفظی توخالی جای خود را باز کنید. شانس بیاورید بعد از سالها ایندر و آندر زدن یک همسر خانوادهدار پیدا کنید که تعداد وامهایش از خودتان کمتر باشد تا دهان مردم بسته شود و دیگر احتمال اواخواهر بودنتان نقل مجالسشان نباشد. بعد از سالها سگدو، ناگهان به نظرتان میرسد قسطهای ماهانه ی لازمالپرداخت کمتر شده، پس با توکل به دانایانکل برای خرید یک پژو طناب وامهای جدید را به گردنتان میاندازید و پراید رنگ و رو رفتهی خود را با هزار فخر و مباهات به قیمتی که به عقیدهی خودتان «مفت و مجانی» است، به جوانی چند سال پیشتان غالب میکنید.
هرچه قسطها بیشتر باشد٬ احساس بدبختی بیشتری میکنید؛ و پذیرش بدبختی بیدردسرترین راه آزادانه زیستن است. وقتی ساعتها رانندگی خود را به مراقبت از یک پژوی قسط اندود اختصاص میدهید، و باقی روز از گرانی و تورم و حقوق ثابت خود مینالید، مجالی برای فکر کردن به مسائل جدی باقی نمیماند، و همین آزادی شما را تضمین میکند. بسته به سرنوشت، روزی یکی از نزدیکانتان بعد از عمری دور و دراز پایش لیز میخورد و یکراست در آغوش باز عزرائیل فرود میآید، این واقعه یکی دو روز ذهن شما را از مشغلههای همیشگی فارغ میکند. در اعماق وجودتان دلتان هیچ برای متوفی نمیسوزد و حتی شاید به حالش غبطه بخورید. اما به تعداد دفعات مرور درسهای عمومی یک کنکوری، برای حضور در انواع مراسم ختم و عزا اهتمام تام میورزید و برای دلداری صاحبان عزا جملهی تشریفاتی «خدا بیامرز آدم خوبی بود.» را تقدیمشان میکنید. در حالی که مبلغ بدهی متوفی هنوز به ریال جلوی چشمانتان برق میزند و بارها آرزو میکنید٬ که ایکاش قبل از مرگش با بهانهای دروغین هم که شده حسابتان را صاف میکردید؛ دو سه قسط کمتر، خوشبختی نزدیکتر.
اما اینها فقط در یکی دو روز اول اتفاق میافتد، بعد از آن زندگیِ بهظاهر زندهی خود را در مییابید؛ پژو، گرانی، حقوق ثابت، قسطهای فناناپذیر...
[?]
داخلی-کتابخانه؛
با زاویهای قریب به ۳۰ درجه از سطح افق٬ به صندلی چوبی زهوار در رفتهی عمومی تکیه داده و پاهایش را چنان دراز کرده است که از ناحیهی پاشنهی پا به زمین تکیه بزند. سرش را از لبهی صندلی آویزان کرده و حتی با چشمان بسته هم شرایط نوری مناسب مطالعه را میبیند. به نوشین و دویستهزار نفر دیگر فکر میکند، که همین لحظه در حال تیک زدن سرنوشتشان هستند. به فردا هم فکر میکند٬ و به تیکهایی که احتمالاً از سر بیحوصلگی، برای تلنگر زدن به سرنوشتی که مدتهاست اهمیتش را از دست داده است، زده خواهد شد. مگر یک زندگی کمدغدغه با حقوق متوسط حاصل از کار آزاد و یک دختر مهربان که عاشق آدم باشد٬ کافی نیست؟
[کینگ رآم-شکارچی]