- ۰ نظر
- ۲۴ تیر ۹۳ ، ۰۶:۰۴
«من امشب به یه نفر گفتم که اگه کنار نگار بمیرم خوبه. گفتم که اگه سرمُ بذارم روی پای نگار و بمیرم خوبه ولی واسه نگار خوب نیست. میدونی چرا اینُ گفتم؟ چون رفاقتت آرامشبخشه. هرچند من یه اپسیلونشم نداشتم و زیاد باهم وقت نگذروندیم. میدونم دارم دری وری میگم. حق داری فکر کنی دیوانم.»
ن.
امروز که برای شب ما نمیشد؛ عذاب. عذاب. عذاب.
پریا هیچی نگفتن؛ زار و زار گریه میکردن پریا. مثه ابرای باهار گریه میکردن پریا...
عذاب اینه که پریا گریه میکنن و من نمیتونم آرومشون کنم. چون حق دارن. هزار دفعه گریه کنن حق دارن. من چیم؟ من کیم؟ نه پریم نه هیچ چیز دیگه. گریه نمیکنم چون نمیتونم. چون اگه پریا گریهی منُ ببینن بیتاب میشن. هق هقشون بند نمییاد. چشماشون سرخ میمونه تا به ابد.
من حتی نمیدونم از کی گله کنم؟ به کی بد و بیراه بگم؟ جنون ما از خشم گذشته٬ الآن فقط میتونیم خیره و خفه بشیم. خیره و خفه. خیره و خفه.
نمیخوام یادم بره. هرگز. همین روزا میریم بالای سر بلوک ۱۳ و تعریف میکنیم واسش؛ ماجرای آبروریزی آیفون٬حکایات اعلمیجان٬ هجرت شیدا از مدرسه به مکتبخونه٬ همهی همه رو تعریف میکنیم واسش. شاید تو یه سکوت. همین.
همیشه به نظر میآید انسانهای غمگین زورشان به کسی نمیرسد. اما این از آن جهت است که انسانهای عصبانی٬ غمگین به نظر نمیرسند. درواقع «وحشت» اقتضا میکند که برای فرد عصبانی دلسوزی نکنید. اما من خوب میدانم که زور حسینقلی به کسی جز خودش نمیرسد. آه ای حسینقلیِ بیچارهی من.
من معتقدم که نگفتن بعضی چیزا درست به اندازهی دروغ گفتن اشتباهه.
به همین دلیل باید بگم که٬ خب چند روزی گذشت با دوستای خیلی خوبم. یعنی من از دنیا هیچ چیز نمیخوام جز حضورشون. شاید واسه همینه که یهو لپّ مریم رو میکشم٬ یا از پشت سر شیدا آب میریزم توی یقهش. من نسبت به دوستام بیتفاوت نیستم. یا حداقل سعی میکنم که نباشم.
یک دوستی هم داشتم(نمیدانم امکان استفاده از فعل «دارم» هست یا نه)٬ قدمتش از بعضی دوستان بیشتر و از بعضی دیگر کمتر است. اما یک طور دیگری دوستم بود؛ به طور خاص دوستم بود.
دیدن رویِ تو ظلم است و ندیدن مشکل است؛ چیدنِ این گل گناه است و نچیدن مشکل است.
[تمامروباه-؟]
داخلی-کتابخانه؛
یک ساعت نیست که به عمومی آمده٬ چشمانش مدام میسوزد. با وجود ضدّآفتابی که روی صورتش کشیده بود٬ چشمانش را شست٬ اما هنوز هم میسوزند. انگار زبان بستهها نمیخواستند بیدار شوند.
با بیعلاقگی تستهای ادبیات را یکی در میان حدس میزند. به خواب دیشب فکر میکند. به آن ناخنهای حنایی رنگ که دلش را زد٬ یا ذلتی که برای رفتن به آنجا تحمل کرد٬ یا زیرگذر در پیچ با فضاهای مثلثی شکل٬ دقیقاً مناسب برای عشقبازیهای خیابانی...
آه که چه غریب بود این خواب. احساس راحتی نمیکند؛ دلش تیره شده است. همیشه وقتی به میم فکر نکند٬ دلش تیره میشود.
همیشه دلم ازین خوابهای آیندهطور میخواست که نه کابوس است و نه خواب خوش.
مثل خواب دیشب٬ فقط پنجتای دیگر یادم هست.
دلتنگی هست٬ البته دلشکستگی و غصه هم هست. من ماندهام و کلماتی که با نوشته شدن ارزش حقیقیشان را در پیچ و خم حروف گم می کنند. درواقع٬ حقیقت در سکوت درک میشود. و من حتی نمیتوانم سکوتم را نشان بدهم.
مَجاز٬ مثل یک معلولیت است. معلولیتی گسترده که از شنوایی تا بویایی و لامسه٬ همه را فلج کرده است. تنها چشم است که میبیند٬ میخواند٬ و انگشتانی که برای نوشتن حتی لازم نیست قلم در بر بگیرند.
دیشب خواستم خبرش کنم که آمدهام٬ اما دست و دلم به شکستن پیلهی شیشهای دورتادورم نرفت.
داخلی-BRT؛
با کیف روی پا نشسته روی صندلی نرم با روکش نهچندان مرغوب BRT. اما این بار عصر به خانه برنمیگردد٬ ظهر است. امروز روی هم رفته سه ساعت هم نخواند؛ نشد. صبح ذهنش از آن نگرانی به پریشانی و ناراحتی تغییر وضعیت داد. همهی اینها یعنی هنوز مشغول است. حتی مشغولتر از روزهای قبل. اصلاً نمیتوانست معنی نافلز را بفهمد و حتی به ارتباطش با آنیون فکر نمیکرد. مجنون شده بود دیوانه.
بسیار آدمهای دیگری هستند که ترجیح داده میشوند به «منِ مجازی»٬ که وجود و عدم وجودش به فناوری ارتباطات بند است. حق است؟ قطعاً. اما گفتنش٬ عزیز من٬ حق است؟ نمیدانم.
نزدیک شدن صلاح نیست. قبلاً بود٬ اما حالا نیست. بهتر است برای یک سال هم که شده٬ مثل یک بیسروپای متکبّر در شهر بچرد. آسمان به زمین نمیآید اگر چیزی که هرگز نداشتهای را از دست بدهی٬ دیوانه.
[مامان-ش.ن]
داخلی-BRT؛
در BRT قرمز رنگ با صندلیهای روکش شده از پلاستیک شبیه چرم نشسته که بعد از این روز خستهکننده -مثل هرروز دیگر- ان را یک خوششانسی به حساب میآورد. فقط دو چیز در تابستان حالش را خوب میکند؛ ۱.BRT خلوت٬ ۲.آب دوغ خیار با یخ و نعنا.
روی صندلی کنار شیشهی دودی BRT نشسته و کیف و کتاب دحر را با احترامی نسبی روی صندلی کناری نشانده است. با کف کفشهایش به صندلی روبهرو تکیه داده است. هرچند عذاب وجدان ناشی از کثیف کردن روکشهای نه چندان مرغوب BRT لحظهای رهایش نمیکند٬ ولی به خودش وعده داده که موقع پیاده شدن جای پایش را پاک کند. به خودش طعنه میزند که: منُ از خاکی شدن میترسونی؟ برو از خدا بترس!
میداند که دو روز است ادبیات نخوانده و دینی امروز هم ناتمام ماند. اما نگران نیست. اصلاً به فردا هم برای جبران چشم ندوخته است. حتی به کارتی که برای یک غریبه خرج کرد اهمیت نمیدهد. نگران دیگریست؛ پرواز میخواهد٬ پرنده را نیز...
داخلی-کتابخانه؛
بعد از دوباره و سهباره ورق زدن این صفحات تکراری٬ سرانجام تصمیم گرفت مبحث قبلی را ادامه دهد. تازه گرم ناتوانی در حل تستها شده بود٬ که به توهم شنیدن صدای گریهی کسی در انتهای سالن دچار شد؛ چشمش تست را میخواند٬ ذهنش صدای گریهی بیآزار میشنود٬ حتی میتواند صدای آرام خانمی باشد که در تلفظ حرف «س» بیشتر از دیگر حروف سماجت میورزد. حتماً همینطور است. گریهی بنیآدم در مکان عمومی حداکثر ده دقیقه دوام دارد.
سعی میکند به درس فکر کند و هر سوال را بیشتر از دو بار نخواند. اما نمیشود. از دیروز بعد از ظهر خواسش سر جا نیست. شاید فکرش پیش میم باشد که نمیداند کجاست. پاک افسرده شده است. بعد از آن خرداد لعنتی٬ دلش برای دورترین دوستان هم شور میزند٬ میم که دوستِ جانیست و دیگر دلی نمیماند. به خودش قول داده است هرگز مادر نشود. البته٬ قبلاً هم به خودش قول داده بود هیچوقت عاشق نشود.