دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 یه حالت غمناک دارم؛ ازونا که نه گریه داره نه اعصاب‌خوردی نه پرش ذهن. یه‌طور خاصی غصه دارم که انگار ابدی‌ه.
 ینی این حرف‌ها رو حتی نباید اینجا زد. ولی اون‌ی که قشنگ میشنید حرف‌هامو٬ نیست‌ش. رفته. ینی دوستی قشنگی که به یه شماره و نت وابسته باشه٬ حالا می‌فهمم٬ که واقعاً هیچ‌چیز جز وهم و مجاز نیست. شاید کلی حس خوب و بد پیش بیاد٬ ولی اونم وهم‌ه. صد حیف.
 غصه دارم چون اون‌ی که همیشه می‌خواستم باشه٬ نیست. اول فکر کردم مثل دفعه‌های پیش٬ میاد یه روز...
 بیست روز شده؟ نیست‌ش. خب٬ حالا من اون گیاه لیمو رو که توی ذهنم خریدم و کاشتم توی گلدون فیروزه‌ای رنگ٬ به کی بدم؟ بذارم دم پنجره که هی ببینم و از تنهایی‌ش غصه بخورم؟ کجایی تو؟
 هردفعه نبودی برمی‌گشتی. ینی همیشه با این که نبودی می‌دونستم که خواهی بود. ولی حالا٬ یه‌طوری نیستی که انگار ابدی‌ه. یه طوری غصه دارم که انگار برنمی‌گردی. چرا؟
 با بودنِ ما که چیزی از شما کم نمیشه. بیا او را صدا بزن. ببین اگه برنگردی٬ دیوونه می‌شم سلسله شهرها رو به‌هم می‌دوزم‌ها. انقدر می‌گردم که آخر توی مترو پیدات کنم و بپرسم «چی شدی تو؟». بعد تو میگی «علیک. جناب‌عالی؟». من می‌گم «همون که دیگه از تمنا تهی.». بعد از سر غصه‌ی بسیار یا هرچی٬ می‌رم بالای کوه٬ منتظر میمونم که باد پرتم کنه یه‌وری. آخر شب هم سالم و سلامت برمیگردم خونه و توی بلاگم می‌نویسم؛ «باید اِستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد. چراکه اگر به‌گاه آمده باشی٬ دربان به انتظار توست. و اگر بی‌گاه٬ به در کوفتن‌ت پاسخی نمی‌آید.»
 می‌خوابم٬ جز کابوس‌های عادی٬ همه‌چیز یادم میره. صبح بیدار می‌شم. گیاه لیمو در گلدون فیروزه‌ای رنگ رو می‌بینم٬ و یادم می‌یاد که اِستاده‌ام بر آستان دری که کوبه ندارد.


  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۰۹

 من/

 صبح که بیدار میشیم آسمون یه رنگه تا خود عصر. غروب با شب یکی شده. هرروزش خاکستری، یه روز بیشتر، یه روز کمتر. سوز میاد، باد سرد میکوبه تو پیشونی. اصلا نمیذاره به گرمای دلمون فکر کنیم. پاییز ملعون هرچی در سر داریم میدزده. لختمون میکنه؛ می وزه، میباره تا بلرزیم. پاییز بی رحم، پاییز تنها.

نوشین دی به دنیا اومده. اما پاییز که میشه راه میره، میخنده و میخونه: ...

یه شال گردن سبزم داره؛ شیش ماه میپیچه دور گردنش، شیش ماه انتظار پاییز میکشه، که باز بپیچه دور گردنش.

 اون درخت توت حیاط پایینی مدرسه رو یادته؟ حیف نیست که نه توت داشته باشه نه برگ؟ هرسال که بزرگتر میشدیم صف کلاسمون بهش نزدیکتر میشد؛ ما هی بیشتر ذوق میکردیم. حالا نه صف مونده٬ نه توت، نه برگ. حیف نیست؟

 میگم نوشین، چیه این پاییز خوبه؟ دل میگیره، آدما میرن، کسی نمیاد.

‏ یادته عصرای تابستون میشستیم روی نیمکت زهوار دررفته، خیره به مرد مهربون؟ اون روزا رو خزان تموم کرد دیگه. خزان بیرحم، خزان تنها.
 رو کرد بهم، گفت: عوضش بارون شروع شد. نگا خیابونای خیسو،  بو کن درختای سرتاپا شسته رو، گوش کن خش خش برگا رو؛ روح آدم تازه میشه.

 میگم پاییز تکلیفش با ما روشن نیست؛ کاپشن بپوشیم، دم میکنیم. نپوشیم، یخ میکنیم. نایکیمون خیس شد تو بارون.

 پاییز امسال زخممونو تازه میکنه. آخه مدرسه بدون رفیق دیوونه هه رفتن نداره. صبح به صبح میومد میشست ته کلاس، رسیده نرسیده یه سلامِ آب‌دار میخوابوند تو گوشمون. وای نوشین، چجوری بگذرونیم امسالو...

 میگه بوت بپوش، گریه ی همه ی جوونمرداست بارون.

 میگم نوشین، اگه پاییز اینقدر که تو میگی خوبه، پس چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟

از بالای عینک یه نگا انداخت به ما، سرشو گرفت روبه آسمون و گفت: خاموشم، خاموش.

 

در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد، یک دهان مشجر، از سفرهای خوب، حرف خواهد زد؟


نون/

 بعضی ها می گویند پاییز تابستانی است که از ترس زمستان همه ی برگ هایش را میریزد روی سر زمین. بعضی ها می گویند پاییز بهاری است که عاشق شده. بعضی ها می گویند پاییز برای این است که سرمازدگی نفس های زمستان و مستی و مدهوشی سر بهار را احساس کنیم. ولی پاییز هیچکدام از این ها نیست. آن ها که از پاییز بیزارند خوب می فهمند که پاییز فقط برای خودش وجود دارد. من عاشق پاییزم. من می دانم پاییز چه حال و هوایی دارد. من پاییز را لمس کرده ام. او را بوسیده ام.جوانمرد بی زبان و غمگین من است پاییز. مردی با پالتوی سیاه بلند که آرام و با طمأنینه به سوی من قدم بر می دارد. شال سبز بافتنی اش را از دور گردنش باز می کند. یک دسته برگ زرد و نارنجی خشک در آسمان پخش می کند. به خشکی بیابان ها نگاه می کند. بغض می کند. می بارد. همه ی سرسبزی دنیا را عاشق های رنجور و رنگ پریده خودش می کند اما فقط به سمت آغوش من قدم بر می دارد. چشم هایم را که می بندم قدم هایش را تند می کند. موهای پرپشت قهوه ای تیره اش را به دست باد می سپارد.رنگ از رخ آسمان می برد. نزدیک می آید. دست سرد و مهربانش را روی گونه ی خیسم می کشد. شال گردن سبز بافتنی اش را دور گردنم می اندازد. موهایم را مرتب می کند. لبخند که می زند خورشید غروب می کند. در آغوشم که می کشد اولین باران می بارد و من از خوشحالی گریه می کنم. گریه می کنم.... زیرلب می گویم: طلسم مرداد که شکست چشم به راهت بودم... هوا را دو نفره کردی که دل مرا ببری... نرو. بمان. آنوقت با صدای آرام و گرفته اش می گوید عاشق من است... دیوانه وار... می گویم این فقط صدای توست که در گلوی من می ماند. جوانمرد... عشق من به تو روزی مرا به رستگاری می رساند... جوانمرد ابر سیاهی را با دستش نشان می دهد که در آسمان دورترین نقطه ی جاده همانطور که سیگارش را دود می کند روی زمین می خزد و می گوید هشتاد و نه روز دیگر باید بروم بانو.. می دانم. می روی و همه ی سرسبزی دنیا از نبودنت یخ می زند. من اما ای کاش سبز بودم و به خوابی نه ماهه می رفتم و برای دیدنت باز متولد می شدم. این رفتن ها و نبودن های هرسال تو عمر مرا آرام آرام به دنبال خود می کشد. می برد. نرو.. جوانمرد سکوت می کند. به یاد طلسم مرداد می افتم. به یاد آن روز که دست های داغ و عرق کرده اش را روی گلویم گذاشت و فشار داد و گفت بازهم همدیگر را میبینیم. میبینیم. میبینیم... چشم هایم را می بندم.


[پادکست-۰۲]



  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۴۸


 در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد٬

یک دهان مشجر٬ از سفرهای خـوب حرف خواهد زد؟



 ×تومَرو.



  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۲۹
ولی هرکاری کنم نمیتونم از یادش منفک شم. بلاخره یه روز میرم سراغش، یه بوس ازون پیشونی اخموش میگیرم و برمیگردم.
  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۳۴
در ظاهر چیزی که یه مهندس رو از بقیه متمایز میکنه، معمولا شلوار کتون خاکی یا یشمی رنگه.
  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۴
دلم گرفته ای دوست. در قطعه ی سیزده، زیر خاک سرد، بیتاب نمیشوی؟ غصه ات نمیگیرد؟
از اشکم نپرس رفیق مهربان. محزونم.
  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۵
چو دوست دست دهد، هرچه هست هیچ انگار.
  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۰۶
بس بگفتم کو وصال و کو نجات، برد این کو کو مرا در کوی تو...
  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۰
من یکی از کامپیوترهای مشهور رو طراحی میکردم، و دوباره طراحی میکردم، و دوباره طراحی میکردم.
درواقع من با خودم رقابت میکردم.

#inspiration
  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۶

 اساساً فکر نمی‌کردم روزی واسه چیزی «وقت» بذارم و نشه. ولی٬ به قول یه عزیز٬ آدم کش میاد تا چی؟ می‌تونه.

 ما انگیزه‌ی کافی نداریم. ینی از اولش‌م نداشتیم. گفتیم بابا٬ یه عشق بیشتر نداریم که اونم :) طهران رفتن نمی‌طلبه. حالا ما موندیم و یه‌سری خاطره‌ی نداشته و التزام هجرت به طهرانِ خراب‌شده.

 همین چند روز پیشا بود که مطمئن شدیم دلبر دیگه برنمی‌گرده. لاجرم دلمون هوایی شد٬ پر کشید٬ رفت واسه شریف. دوست داریم برسیم به آمال‌مون٬ ولی دست و دلمون سمتش نمی‌ره. ینی هنوز فک می‌کنیم امیدی به دلبر هست؛ ولی نیست. ما خریم٬ نمی‌فهمیم٬ فک می‌کنیم هست.

 امروز سجول‌جان رو دیدم که چقدر جدی بود٬ مثل همیشه. ولی انگار رفیق‌تر از همیشه هم بود. دل‌م رو کرد به خودم گفت بچه٬ دلت می‌یاد ازین رفقای نایاب دور بیفتی؟ خودم سرشُ گرفت پایین٬ احساسِ شرم کرد.

 دیشب ب. جان واسطه‌ای شد که جنابِ سعدی نجات‌مون بده. خلاصه‌ی فرمایشاتِ حضرت به قرار زیر است؛

 به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار٬ که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیـار.

 گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید٬ ببین و بگذر و خاطر به هیچ‌کس مسپار.

 مخالط همه‌کس باش تا بخندی خوش.

 کسی کند تنِ آزاده را به بند اسیر؟ کسی کند دلِ آسوده را به فکر فگار؟

 به اعتمادِ وفا٬ نقد عمر صرف مکن.

 به راحت نفسی رنجِ پایدار مجوی٬ شب شراب نیرزد به بامدادِ خمار.

 دگر نگوی که من ترکِ عشق خواهم گفت٬ که قاضی از پس اقرار نشنود انکار.


 موقّت: قول می‌دم این بار تلاشم رو بکنم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۲

 باورم نمی‌شود که دست خودش باشد. یعنی این فرض با شناخت چهارساله‌ی من از او در تناقض کامل است. یا آنقدر عوض شده است که شناخت چهارساله‌ی من برود بمیرد.
 بی‌صبرانه منتظرم که یک «نه» به من تحویل بدهد و خیالم از همه‌چیز راحت شود. 
 بیا او را صدا بزن.


 
  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۹

 چی شده؟ بی‌اندازه مبهم و عجیب و آزاردهنده. چـی شده؟

 خب مشکلی داری بهم بگو٬ اگه نمیخوای دیگه باشم٬ بگو. نکنه بیماری‌ش چیز شده می‌خواد ما نباشیم که ببینیم و فلان؟

 ری‌جکت نمی‌کنه ها٬ فقط از بیخ تماس‌ها رو دایورت می‌کنه. یا اصلا جواب نمی‌ده. چی شدی تو؟



  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۲
دیگه بوسیدیم گذاشتیم کنار. کنار که نه، رو تاقچه.
آخه دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن.
اما ندیدن بهتره از نبودنش...
  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۰۱