دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 می‌خواهم اسمم را بشنوند.

 می‌خواهم شناخته شوم.

 می‌خواهم پدر و مادرم را مطمئن کنم.

 می‌خواهم به همان چشم‌دردماغانِ خوار و زبون توانایی‌ام را نشان بدهم.

 می‌خواهم شغلی کم دردسر برای دوران دانشجویی داشته باشم.

 مقصد طهران است٬ و رفیق معتمد هم نون‌میم.

 شهر محبوب را برای سفرهای گاه به گاه٬ خاص و خالص نگه می‌دارم.

 می‌خواهم ع. را بغل کنم٬ هم‌صحبت س. شوم٬ شاید روزی پ. را ببینم و بخاطر محشرِ کبری تحسین‌ش کنم.

 می‌خواهم همه‌ی وسط هفته‌ها به تئاترشهر برویم.

 می‌خواهم اخر هفته‌ها سر به کوه و رودخانه٬ سر به درک بگذارم.

 می‌خواهم زیر انبوه دست‌وپای دونده و خزنده‌ی پایتخت له شوم و از درد گریه کنم.

 می‌خواهم سختی بکشم و بزرگ شوم.

 راه‌ش را می‌دانم؛ انگیزه‌ای ای‌کاش.

 می‌خواهم زیر پایم را خالی کنم٬ می‌خواهم از هیچ شروع کنم.



  • ۰ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۵


 یادم باشه٬ مردم منتظر ننشستن تا من بهشون بگم بکنید یا نکنید. [می‌تونه اشاره به شخص خاصی داشته باشه٬ البته در این صورت خودِ این حرف نقض می‌شه -قسمت نکنید-.]

 دیگه شنیده نمی‌شم. خیلی‌وقته. تابستون کِش میاد تـاااا می‌تونه. 

 غمِ ما هم که قراره هی تازه شه. یه بچه دبیرستانی‌ِ دیگه. یه مامان‌بابای بی‌بچه‌ی دیگه٬ یه سری دوستِ بی‌دوست شده‌ی دیگه. باید بی‌تفاوت باشیم؟ کار دیگه‌ای می‌شه کرد؟ نمی‌دونم.

 فکر می‌کنم درحالِ پوست‌اندازی‌ه. ولی من ناراحت شدم و الآن مثلاً دارم فراموش می‌کنم و اعصابم ریده و سرِ همه عر می‌زنم. ننگ بهم.

 ربّ گوجه فرنگی بخوره تو اون سرم. شما یه صبحانه‌ی ساعت یازده نمی‌دی ما بریزیم تو این شیکمِ صاب‌مُرده.
 پدر همیشه مُنجی‌ من است. پدر الآن سرِ کار است و مادر قاتل من است. مادر مرا می‌کشد. کُش آقا کُش. می‌کُشد. 



" در شمال زنی هست؛

 او را می‌بینی و پادشاهیت را از دست می‌دهی٬

 باز او را می‌بینی و جهان نابود می‌شود. "





  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۲
بهت قول داده بودم، درست. اما نمیتونم ازش جدا شم. یا هی از دور نگاه کنم که می با دیگران خوردست و با ما سر گران دارد...
  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۵

 حزن تنهایی

  • ۱ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۵۵

 امروزُ ملاحظه فرمودی؟ کیف‌ت کوک شد ما رو درگیر خودت کردی دو روزه؟

 می‌بینی دل تو دل‌مون نیست واسه پریدن اسم‌ت رو صفحه‌ی خط‌خطیِ گوشی‌مون؟

 همه‌جورشُ دیدیم٬ سر همین‌ه که شرطی شدیم. وقتی چند روز خوبه شک نداریم که قراره یکی ازون بداش سرمون بیاد. نمی‌دونم. تو که مال ما نیستی٬ هیچ‌وقت هم نبودی. ولی دلمون می‌خواست فقط واسه ما باشی. دلمون می‌خواست زنگ بزنیم بهت بگیم یک ساعت دیگه فرودگاهیم؛ ما بیایم شهرت٬ تو بیای دنبالمون٬ سلام روبوسی کنیم٬ چمدونُ بگیری از دستمون٬ سوار ماشینت کنی ما رو٬ ببری دوووور تا دور شهرت بگردونی‌مون٬ ببریمون همون باغ قشنگه که هر وری‌ش یه رنگه٬ دزدکی یه گل صورتی کوچولو بچینی بذاری روی زلفمون-زلفای فرفری‌مون. ببری بنشونیمون یه‌جا٬ هی حرف بزنی و شوخی کنی٬ ما هم بشیم مات چشمای خمارت و اون لبای قشنگت. هی حرف بزنی و هی لباتُ نگاه کنیم که باز و بسته می‌شه...

 باقیش واسه بعد. امشب تو فکری٬ فکر اون یا هرچی٬ به ما چه که به چی فکر می‌کنی؟ ما شمارتُ داریم و خوش‌بختی‌م. ازین خیالات صورتی واسه خودمون می‌بافیم و خوش‌بختیم. به ما چه که به اون فکر می‌کنی یا چی...


 

[بد-ش.]

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۲

 می‌ترسم. از حقیقتی که همیشه انتظارش را می‌کشم می‌ترسم. امروز همان پس‌فرداست؛ ترسم از خبری‌ست که در راه است...




  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۹
 واقعیت رو گفتم‌ها٬ ولی به جانِ تو نه٬ به جانِ خودم٬ دلم خون شد تا آستانه‌ی صبر و آرامش‌م به اینجا رسید. بیشتر هم قراره بشه٬ می‌دونم. تو که مالِ ما نیستی. از اوّل‌م نبودی. ولی یه جوری واسم عزیزی که هیچکس نیست. یه جوری خاطرتُ می‌خوام که قشنگه٬ تازه‌است٬ بی‌ریاست. واسه همین گفتم دیگه٬ حساب تو توی دلِ من همّیشه صافه. می‌دونم. تو که مالِ ما نمی‌شی. ولی می‌خوام بمونم تا تهش. به عمر ما که قد نمی‌ده٬ اما تا وقتی هستم خیره می‌شم بهت و حظ می‌کنم. مالِ ما نیستی٬ ولی بودنت هم حالمونُ خوب می‌کنه. ما هم آمال و علایقی داریم؛ واسه دلِ خودمون «رفتم درِ میخانه حبیبم» می‌ذاریم و تا کله فرو می‌ریم توی وهم و خیال؛ بعدش دیگه فقط با دست و پا زدن درمیایم. 
 دیشب غریب بود و صادق٬ از اون شب‌های رویایی که نیازی به خوابیدن نداشت. چه حاجت که زیادت طلبیم؟


  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۵

رو کردم به او و قبل از اینکه سؤالش را تمام کند گفتم:«ببین ریشه ی این درد من مال خیلی وقت پیشه.»
آستین کوتاه تی شرتش را بالا برد و بازویش را خاراند. با صدای پخته ی چهل ساله اش گفت:
»این چه درد قدیمی ایه که موی سفید تو رو رها نمیکنه نگار؟»
لبخند ژوکوند معروفم را تحویلش دادم.
»باشه میگم. این دردی که موهای منو رو سفید کرده توی زندگیم از وقتی شروع شد که تو رو کردی به... گفتی 'ارغوان شاخه ی همخون جدا مانده ی من آسمان تو چه رنگ است بانو جان؟' و ما همه فهمیدیم تو دل به اون بستی.من حواسم به صفحه ی کروم بود داشتم در مورد دارک چاکلت تحقیق می کرد و چای میخوردم، ولی حواسم پرت صدات شد فکر کردم شوخی کردی زدم زیر خنده و گفتم 'ایییییول!'ولی همه داشتن با لبخند تو و اونو نگاه میکردن.برای اولین بار حسادت کردم.من.. نگاری که دوستام ساده تر از من نمیشناختن اونقدر حس حسادتم قوی شد که ... یهو دیدم خودمو نمیشناسم.افکارم،باورام دیگه توی ذهنم امنیت نداشت.همیشه دلم از مرداد گرفته بود اون روز فهمیدم آتیشا از گور شهریوره.. اون شب کویر طعم گسی داشت،شایدم تلخ.بازوی کهکشان راه شیری ساعت دو و نیم طلوع کرد. با طلوع اون همه ی حس من به تو غروب کرد.. فکر کنم.. .»
شیشه آب معدنی اش را برداشت و به من تعارف کرد. درش را باز کردم و چند جرعه نوشیدم.خنک بود.بعد از این همه سال که گشته بود و گشته بود و باز من و او را روبه روی هم قرار داده بود این آب خنک آتشم را خاموش میکرد.نگاهم کرد و گفت:
»حس تو رو نمیدونستم تا وقتی که نوشته هاتو بلاگ کردی.تاریخ نوشته هات دقیقا از شب کویر بود.بعدش هم دیگه پیدات نکردم.هیچکس نمیدونست کجایی.گشتم ولی نبودی از همسایت که پرسیدم کجایی گفت آخرین باری دیدتت چشمات مات و مبهوت بوده انگار ضربه مغزی شدی یا یه بلایی سرت اومده که مغزت پریده!ترسیدم فکر کردم جدی چیزیت شده با خودم گفتم امکان نداره خودمو ببخشم تا اینکه فهمیدم دل زدی به دریا و رفتی پی آرزوت دور دنیا رو بگردی! اوایل خیلی عصبانی بودم. هی از خودم میپرسیدم نگار که مظهر صداقت بود چرا چیزی نگفت؟ بعد جواب خودمو می دادم که این حقمه. این حس گناه حقمه.بعد از اون شب ارغوان برای همیشه رفت.نمیدونم چرا.تو هم رفتی.من مث یه گربه که معتاده به نوازش،معتاد بودم به دیوونگیای تو ولی دیر فهمیدم.»
شیشه آب را دستش دادم و بلند شدم.موهایم را که حالا نه فر بود و نه مثل قبل قهوه ای زیر شالم مرتب کردم و چمدانم را برداشتم.دستم را روی شانه اش گذاشتم.
»ساعت 8 برمیگردم فرانسه.بعدش هم میرم یه جای دیگه بعدش هم یه جای دیگه،مث همیشه.نمیدونم بازی زندگی چرا من و تو رو اینجا توی فرودگاه باهم روبه رو کرد.ولی این طور که میبینم هنوزم لاین حرکت من و تو جداست.»
بلیطش را نگاه کردم.
»فرانسه و استرالیا خیلی از هم دورن مث من و تو. ببین من مراقب احساساتم نبودم ولی تو باش!»
زمین را نگاه می کند. چیزی نمی گوید. این بار این منم که می روم دل به آسمانی میبندم که رنگ اینجا نیست.



نون.میم. دوستِ جانیِ من که همیشه حالم را می‌فهمد.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۴


 مائیم و یه سری رفیقِ عالی که حتی اون دوردورشون٬ با وجود گرفتاری‌های زاده‌ی تأهّل٬ سراغمونُ می‌گیره و می‌گه «مثل همیشه؛ فعلاً که خوش می‌گذره.» با اون قهقه‌هاش که بهش حسودی‌م می‌شه٬ همیشه بهم یادآوری می‌کنه وقت‌مون کمتر از اونی‌ه که غصه‌ی چیزی رو بخوریم.


 خوشحالم. از داشتن بهترین دوستای دنیا خوشحالم و این ترس منُ از تکرار مصیبت بیشتر می‌کنه. حالم خیلی خوبه ولی می‌ترسم.


 


  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۶


 یه بلا به جونمون بنداز 
 آخر هفته ای نیازش داریم...
  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۲

 نیست؛ اون لبخند٬ اون صدای زیر٬ اون آرامش‌ش٬ خب غصه‌م می‌گیره. دلمون تنگه. کجایی رفیق؟

 گفت ۱۳ نحس‌ه یاد تو افتادم؛ روز اهدا ۱۳م بود. ولی تو قشنگی. تاریخ اهداتم قشنگه. 


 #اینگونه‌بی‌تو؛ببین...



  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷

- تابلوی فروشی نداریم؛ مشتری مزاحمم نمی‌خوایم. پولشُ بده بره.

+چیکار کردی؟ می‌خوای بزنی؟ می‌خوای پاره کنی؟ بیا این سینه‌ی من؛ بزن. بزن.

‌+این خیلی برام ارزش داشت.
ّّ[این که مسئله ای نیست. می‌تونم تعمیرش کنم؛ مثه اول برات درِش بیارم.]

+دست بِش نزن. دست بِش نزن. جرواجرشُ بیشتر دوست دارم. یادم می‌ندازه بام چیکار کردی. 

+تو خیال می‌کنی کی هستی؟ کجا وایستادی؟ من فک کردم تو از جنس خودمی؛ حسّی و قلب؛ تو نقش می‌زنی٬ من عکس می‌گیرم. فک کردم عین همیم؛ می‌تونم دوسِت داشته باشم.


  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۴

 تکرار تجربه‌ای که آخرین بار خیلی سخت گذشت. حالا سهل نیست٬ ولی می‌گذره. راحت‌تر از قبل. امروز دودل شدم که به سین بگم عکساش محشره یا نه. نگفتم. یه روز می‌گم. یه روز از من و سین و اصفهان خاطرات محشری ثبت می‌شه؛ قول می‌دم فقط یه روز باشه٬ بیشتر از اون دیگه خاطره خاطره نیست٬ حتی اگه خوب و سبز و دلنشین باشه. [فقط از این می‌ترسم که تا اون روز سین هنوز دلش از من گرفته باشه و دوست نداشته باشه که ازم عکس بگیره.]

 تا یادم نرفته است بنویسم٬ ساز! نمیدونم کی و کجا. شاید روزی٬ به آن جمع شیرین دعوت شوم و باید که فرهاد باشم. باید.

 

    

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۰۸