دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 به هیچ‌کس نگفته‌ام و احتمالاً هیچ‌کس نداند که این روزها٬ آرام‌ترین روزهای عمر من است بعد از کودکی. سال‌ها رنگ اطمینان ندیده بودم. اطمینان به روزها و ساعت‌های عمرم که در حال گذشتن است. اما حالا٬ مدتی‌ست٬ مطمئن‌تر از همیشه از خواب بیدار می‌شوم٬ بیست دقیقه دوش می‌گیرم و هم‌زمان خوابی که شب گذشته دیده‌ام را بازخوانی می‌کنم. چند ثانیه‌ای به تماشای درخشش صبحگاهی صورتم در اثر انعکاس تابش خورشید در آینه‌ی اتاقم می‌ایستم و بی‌اراده لبخند می‌زنم. 
 روزهای تردید به سر رسیده است. حتی اگر اشتباه می‌کنم٬ با اطمینان اشتباه می‌کنم. و این برای کاهش خواب‌های خطرناک شبانگاهی‌ام کافیست. 
 مثلاً او اگر به من اهمیت نمی‌دهد٬ اگر سراغم را نمی‌گیرد٬ می‌دانم که مرا در اولویت نمی‌خواهد و این اطمینان برایم کافیست تا بی‌قرار نشوم. 
 مثلاً دیگر در رؤیای آینده غرق نمی‌شوم٬ مطمئن هستم که آینده هرگز سخت‌تر از تحمل من نخواهد شد. آنچه را که نباید٬ همین حالا هم از دست داده‌ام. نگران آینده نیستم. احتمالاً آینده برای من اتفاق تازه‌ای نخواهد داشت. حتی فکرش را هم نمی‌کنم. نه٬ احتمالاً اتفاقی که از زمین و زمان طلب می‌کنم هرگز اتفاق نخواهد افتاد. مثل همین چهار سال که گذشت و اتفاق تازه‌ای نیفتاد.
 بیا به این فکر نکنیم که چه موهبتی را از دست داده‌ایم. بیا به این فکر نکنیم که ۴ بهترین عدد دنیاست و در اوج خداحافظی کرده‌ایم. بیا به این فکر نکنیم که هنوز دو شیشه موهیتو٬ دو لیوان هویج‌بستنی٬ دوتا بستنی شکلاتی سلطان٬ دوتا لینا -یکی پنیری و دیگری فلفلی٬ و دو از همه‌چیز٬ به همدیگر بدهکاریم. بیا همین دو روز عمر را زندگی کنیم؛ حتی اگر خرِ مراد به ما سواری نمی‌دهد٬ سوت زنان راه بیفتیم و از حُسنِ خلقت لذت ببریم. بیا برویم.



  
 
  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۲

 وقتی می‌بینم دو نفر از بچه‌های همین مدرسه‌ی خودمان تک رقمی شده‌اند٬ می‌فهمم که کلاس کم یا زیاد رفتن بهانه بود. انحراف بود. می‌شود در سکوت کاری کرد و منتظر نشست. 

 امیدوارم بیشتر تلاش کنم و حسرتی از این روزها با خودم کول نکنم.


  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۸
خوشبختی، جوانی، زیبایی، ... و خواب آلودگی، همه را توأمان احساس میکنم!
#الکی-خوش
  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۸

 حسن‌قلی سخنی نگفت؛ تنها او بود که جامه به تن داشت٬ و آستینش از اشک تَـر بود.



  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۳۲
مرا به طوفان داده ای؛ خودت کجایی؟
  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۳

 اجازه بدهید بگویم در احاطه‌ی موسیقی‌های غریب اما مهربان دور خودم می‌چرخم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۰
گویند دلِ شوریده بِه شود و بِه شد؛ لیک٬ پاها پریشان شد و اعصاب‌ها لِه شد.
 گنگ شده‌ام. نه می‌خواهم باشد و نه می‌خواهم بروم. مثلا تظاهر می‌کنم که می‌توانم٬ شاید هم بتوانم٬ اما اگر بتوانم کیفیتی در خاطرم زنده نخواهد ماند که با خطورش سرمست شوم و جان دوباره بگیرم؛ می‌شوم همان زاهد وامانده که بودم.
 با همین حال و روز٬ اگر دیدی پاره‌ی جانت٬ رفیقت٬ چشمانش خیس است٬ از جا می‌پری٬ کتاب‌های کنکوری و بسته‌ی شکلات تلخ را در کوله‌ات می‌چپانی٬ دستش را می‌گیری و از سکوت اجباری رهایش می‌کنی. به خیابان رسیده‌ایم و بهتر است که از بی‌ربط‌ترین موضوع به آن حال و هوا سخنرانی جدی ارائه بدهم و حتی به این فکر نکنم که در همان حال که به چشم‌هایم نگاه می‌کند٬ درونش چه داد و فغانی به پاست.
 شهرکتاب را زیر پایش پهن می‌کنم و از کتاب‌ها - واقعی‌ترین تجربیات زندگی‌ام تا آن لحظه- برایش حرف می‌زنم. او هم درباره‌ی کتاب‌های خانه‌نشینش شروع به صحبت می‌کند٬ به نظر می‌رسد چرندیاتم را می‌شنیده است. نیم‌طبقه‌ی رنگارنگ را نشانش می‌دهم. انگار که کودکی در اتاقک پر از توپ‌های رنگی رها شده باشد٬ کیف‌هایمان را زمین می گذاریم و به دنبال جمله‌ای خاص در میان پیکسل‌های میم‌تیم می‌گردیم. «درد آدم‌ها را تغییر می‌دهد.» این را به سمت من می‌گیرد و می گوید: ببین٬ قشنگ حال و روز ما رو می‌گه‌ها. لبخند می‌زنم و سرم را پایین می‌اندازم. نباید مرا ناراحت ببیند. آمده است که آن غم سنگین برای چند لحظه از یادش برود. خودم را به آلبوم‌های موسیقی می‌رسانم و برای یک انتخاب رندوم از او کمک می‌طلبم. می‌آید و روی یکی دست می‌گذارد؛ حافظ! تعجب می‌کنم٬ روی جلدش را می‌خوانم و می‌فهمم که خواننده‌ی مصری‌ست. «عربی؟ عمراً.» نیم چرخی می‌زنیم و خود را در برابر قفسه ای پر از صداهای خوب می‌یابیم. صد حیف که ماهانه‌ی من کفاف خریدن جزوه و هافنبرگ را هم به زور می‌دهد.
 از نیم طبقه‌ی دوست داشتنی بیرون می‌آییم و یک بسته آبرنگ چشمم را می‌گیرد. مثل مادرها غُر می‌زند که آدم حسابی! آبرنگ چه دردی از تو دوا می‌کند؟ و در آخر به یک بسته پاستیل ده‌تایی بیک راضی می‌شوم. 
حالش بهتر شده و من این را حس می‌کنم. قدم‌زنان اجناس پشت ویترین‌های پارک را سبک سنگین می‌کنیم؛ هیچکدام به کار ما دو نفر نمی‌آید؛ جز یکی دوتا٬ که نه حوصله‌ی پرو کردنش را داریم و نه پول خریدنش را...
 تا سر کوچه همراهی‌ام می‌کند و بعد از یک خداحافظی٬ به سمت هامون حرکت می‌کنم. وقتش رسیده حال خودم را جویا شوم و این فقط از عهده‌ی هامون برمی‌آید؛ از خاک. حقیقتی که به آن باز خواهم گشت٬ روزی٬ جایی.  
 



  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۱
آیا میشه هرروز و هر وعده پیتزاپیراشکی عزیز رو خورد و نمرد؟
"لطفا شام عزای مرا پیتزاپیراشکی بدهید."
  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۲۴


 والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود؛ آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست. 


 زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول؛ آن‌ های‌هوی و نعره‌ی مستانم آرزوست.


 گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما؛ گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست.


 یک دست جام باده و یک دست جعد یار؛ رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست.


 مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست.



[گوگل‌گای-جادی٬ برای چندمین بار]

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۴


می‌خندد. حسین‌قلی به چشمان دریده عادت کرده است٬ همان طور که دلبر به دهانِ دریده. می‌خندد٬ و حسین‌قلی در کیفیتی جان می‌دهد که با انسداد هیچ رابطه‌ی عاشقانه‌ای عایدش نمی‌شد. آه ای حسین‌قلی بی‌چاره‌ی من. 




 «یک آرزو برایتان دارم. آرزو دارم این شانس را داشته باشید که در جایی کار کنید که بتوانید در اعمال صداقت علمی که به توصیف آن پرداختم٬ آزاد باشید. امیدوارم در محلی قرار نگیرید که به خاطر حفظ سمت یا نیاز مالی یا هر علت دیگر این صداقت را از دست بدهید. با آرزوی برخورداری از چنین آزادی برای همه.»





 باز می گردد و من از فاصله‌ای ۴۸۱ کیلومتری با مقیاس کوچک شده‌ی ۲۵ سانتی‌متر حس می‌کنم که هیچ چیز عوض نشده است. این تغییر مدت‌ها پیش صورت گرفت و هنوز تلفات می‌دهد.

 به صداقت قلم قسم٬ و به بلاگ ناشناخته‌ای که هیچ برو بیایی ندارد جز نویسنده‌ی عتیقه‌اش٬ هیچ حس یا فکری ندارم جز آه و افسوس. افسوس بخاطر آینده‌ی امنی که می‌توانستم صاحبش شوم. و افسوس بخاطر حسّ امنیتی که با خنده‌هایم می‌توانستم در دل کسی ایجاد کنم. افسوس بخاطر گذشته‌ای که پا از خاطره شدن فراتر نگذاشت. آه می‌کشم و می‌گذرم. مثل تلاقی نگاهم در لاشه‌ی تازه‌ی آن کبک درشت که در کنار بلوار٬ با ابهت تمام خفته بود و حتی بوی مرگ نمی‌داد؛ آه می‌کشم و می‌گذرم.   

 حتی درباره‌ی آینده کنجکاو نیستم. درست مثل سال‌ها قبل٬ اهمیتی ندارد که در آینده به آینده فکر خواهم کرد یا نه٬ حتی کیفیت حال هم تعریفی ندارد. تنها ملال٬ خراب شدن شهر آرزوها روی سرم است؛ درد دارد. کبودی دارد. زخمش می‌ماند تا مدت‌ها بعد و خاطره‌اش حتی٬ بیشتر از کبودی جسم در ذهنم زنده می‌ماند. 

 فعلاً جایی نمی‌روم. حرکتی نمی‌کنم. آوازی نمی خوانم. چشمانم را بسته‌ام٬ مثل یک تک سلولی در سیبری٬ منجمد می‌شوم اما نمی‌میرم. این پایان من نیست٬ اما تا مدتی زنده هم نخواهم بود.




 بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که اسمم دو تا «نون» دارد. مثل این که خاصیّ‌ت اسمم همان نون اوّلش باشد. نون بسیاری از اسم‌ها را زیباتر از آنچه که مستحقش بوده‌اند کرده است. درست مثل «نوشین». اما نوشین دوتا نون دارد و این کمی حسادت مرا برمی‌انگیزد.

 دلم می‌خواهد با «بریت وارنر» عزیز یا به قول خود فرنگی‌ها «خانم بریت وارنر» سر میز کوچک کافه ای در خیابان سنگفرش بنشینم و با ملایمت تمام بپرسم از این که خالق٬ نعمت زیبایی را بر او تمام کرده است چه احساسی دارد. مثلاً من می‌دانم هنگام تقسیم‌ هوش و آرامش سهم من زیادتر از بسیاری دیگر بوده است. اما در ظاهر و زیبایی تلافی‌اش کرده‌اند و با تقریب خوبی خودم را با خالق٬ بی‌حساب می‌دانم. اما او باید حرف زیادی برای گفتن داشته باشد. وقتی صدایش از نیم‌کره‌ی دیگر زمین به گوش من می رسد و جانم را می‌نوازد٬ او حتماً احساسی بیشتر از بی‌حساب بودن دارد. هرچند٬ می‌گویند هر بنده‌ای متناسب با استعداد و شرایطش٬ مشکلات و نیز لذت‌هایی در زندگی دارد. و این نسبت برای همه برابر است. من اعتقاد یا عدم اعتقادی به این تئوری ندارم. و همین امتناع از قضاوت به من آرامش می‌دهد. حتی اگر وارنر عزیز سکوت کند٬ بیشتر مزاحمش نمی‌شوم و به لذت نوشیدن هافنبرگ نعنایی در سکوت تماشای او٬ اکتفا می‌کنم.

 باید از او تشکر کنم٬ که مرا از تنها نگرانی ممکن درآورد. حالا٬ کمترین بهانه‌ای برای فکر کردن نمانده است. خالی‌ام. خالی.



[Britt Warner-Come Across]