- ۰ نظر
- ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۳
اجازه بدهید بگویم در احاطهی موسیقیهای غریب اما مهربان دور خودم میچرخم.
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود؛ آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست.
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول؛ آن هایهوی و نعرهی مستانم آرزوست.
گفتند یافت مینشود جستهایم ما؛ گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست.
یک دست جام باده و یک دست جعد یار؛ رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست.
مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست.
[گوگلگای-جادی٬ برای چندمین بار]
میخندد. حسینقلی به چشمان دریده عادت کرده است٬ همان طور که دلبر به دهانِ دریده. میخندد٬ و حسینقلی در کیفیتی جان میدهد که با انسداد هیچ رابطهی عاشقانهای عایدش نمیشد. آه ای حسینقلی بیچارهی من.
بعضی وقتها فکر میکنم که اسمم دو تا «نون» دارد. مثل این که خاصیّت اسمم همان نون اوّلش باشد. نون بسیاری از اسمها را زیباتر از آنچه که مستحقش بودهاند کرده است. درست مثل «نوشین». اما نوشین دوتا نون دارد و این کمی حسادت مرا برمیانگیزد.
دلم میخواهد با «بریت وارنر» عزیز یا به قول خود فرنگیها «خانم بریت وارنر» سر میز کوچک کافه ای در خیابان سنگفرش بنشینم و با ملایمت تمام بپرسم از این که خالق٬ نعمت زیبایی را بر او تمام کرده است چه احساسی دارد. مثلاً من میدانم هنگام تقسیم هوش و آرامش سهم من زیادتر از بسیاری دیگر بوده است. اما در ظاهر و زیبایی تلافیاش کردهاند و با تقریب خوبی خودم را با خالق٬ بیحساب میدانم. اما او باید حرف زیادی برای گفتن داشته باشد. وقتی صدایش از نیمکرهی دیگر زمین به گوش من می رسد و جانم را مینوازد٬ او حتماً احساسی بیشتر از بیحساب بودن دارد. هرچند٬ میگویند هر بندهای متناسب با استعداد و شرایطش٬ مشکلات و نیز لذتهایی در زندگی دارد. و این نسبت برای همه برابر است. من اعتقاد یا عدم اعتقادی به این تئوری ندارم. و همین امتناع از قضاوت به من آرامش میدهد. حتی اگر وارنر عزیز سکوت کند٬ بیشتر مزاحمش نمیشوم و به لذت نوشیدن هافنبرگ نعنایی در سکوت تماشای او٬ اکتفا میکنم.
باید از او تشکر کنم٬ که مرا از تنها نگرانی ممکن درآورد. حالا٬ کمترین بهانهای برای فکر کردن نمانده است. خالیام. خالی.
[Britt Warner-Come Across]
«من امشب به یه نفر گفتم که اگه کنار نگار بمیرم خوبه. گفتم که اگه سرمُ بذارم روی پای نگار و بمیرم خوبه ولی واسه نگار خوب نیست. میدونی چرا اینُ گفتم؟ چون رفاقتت آرامشبخشه. هرچند من یه اپسیلونشم نداشتم و زیاد باهم وقت نگذروندیم. میدونم دارم دری وری میگم. حق داری فکر کنی دیوانم.»
ن.
امروز که برای شب ما نمیشد؛ عذاب. عذاب. عذاب.
پریا هیچی نگفتن؛ زار و زار گریه میکردن پریا. مثه ابرای باهار گریه میکردن پریا...
عذاب اینه که پریا گریه میکنن و من نمیتونم آرومشون کنم. چون حق دارن. هزار دفعه گریه کنن حق دارن. من چیم؟ من کیم؟ نه پریم نه هیچ چیز دیگه. گریه نمیکنم چون نمیتونم. چون اگه پریا گریهی منُ ببینن بیتاب میشن. هق هقشون بند نمییاد. چشماشون سرخ میمونه تا به ابد.
من حتی نمیدونم از کی گله کنم؟ به کی بد و بیراه بگم؟ جنون ما از خشم گذشته٬ الآن فقط میتونیم خیره و خفه بشیم. خیره و خفه. خیره و خفه.
نمیخوام یادم بره. هرگز. همین روزا میریم بالای سر بلوک ۱۳ و تعریف میکنیم واسش؛ ماجرای آبروریزی آیفون٬حکایات اعلمیجان٬ هجرت شیدا از مدرسه به مکتبخونه٬ همهی همه رو تعریف میکنیم واسش. شاید تو یه سکوت. همین.