- ۰ نظر
- ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۱
از خودم میپرسم: چه کار میکنم؟ یک جمله میتواند به همین سادگی مرا خاموش کند.
شاید این درست نیست. شاید من به قدر کافی دلخواهش نیستم. اشتباه هم زیاد میکنم، میدانم. بعد از اشتباهها - آخر اینجا خانهی خودم نیست، وگرنه اشتباه در خانهی خود آدم معنی ندارد- دلم میگیرد، میخواهم بروم خانهی خودم، جایی که هیچکس مرا نمیبیند، شهادت اشتباههایم را نمیدهد.
آخر این صحبت چندبار دیگر باید تکرار شود تا شر همهچیز را بکند؟
دوران بسیار سختی هست. هیچوقت مثل الان در منگنه نبودهام. گیج و مستأصلم، حتی نمیدانم بالاخره میتوانم مستقل شوم یا نه. وقت هیچ چیز نیست. انگار بهممی که پشت سرمان سرازیر است، امان نمیدهد فکر کنیم که از کدام طرف فرار کنیم. من کمتلاش نبودهام. قرار نبود به این روز بیفتم. بیشتر از همه این آزارم میدهد که در چنین وضعیتی، عضو یک رابطه هم هستم. البته الف. خصوصا در روزهای اخیر مرا چنان حمایت کرده که شگفتزده شدم. اما به خاطر اوضاع داخلیام چیزی شبیه خجالت، شبیه نالایقی در من هست که میلم به شراکت را کمتر میکند. عجب وضعیت کثافتی است ها. قبل از این فکر نمیکردم به چنین روزی بیفتم. آخرین بار سالهای ۹۴ و ۹۵ بود که وضعیت مشابهی داشتم. خوابگاهی بودم، با ۱۲ نفر دیگر در ۴۰ متر جا زندگی میکردم و پولتوجیبیام فقط کفاف شارژ کردن اعتبار سلف دانشجویی و یک ظرف اسپاگتی از فستفود همان اطراف دانشگاه برای دو روز آخر هفته را میداد.
فرق آن روز با امروز این است که دو دورهی اشتغال در این میان بوده و حالا مطمئنم که روزی از این وضع بیرون خواهم رفت. امیدوارم این میان چیز مهمتری از دست نرود.
دیشب قلبم در دهانم آمد. دو ساعت در تخت دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد. چشم و گوشم با تمام قوا باز بود. از شب قبلش که با الف. در منزل مهسا بودیم صحبت از رفتن و برنامهی من شده بود. اضطراب کلیای مرا گرفت. یعنی ناگهان حس کردم سرم را فرو کردهام زیر برف و فقط سفیدی میدیدهام. با الف. حرف میزدم و از احساسم میگفتم. گفت دوستم دارد. میدانستم.
روز بعد راجع به انواع روشهای رفتن حرف میزدیم، راجع به ازدواج هم گفتیم. شب دوباره این موضوع را با الف. بررسی کردیم. انگار فکرش را مشغول ایدهی ازدواج کرده بود. من قبل از آن هیچوقت چنین واکنشی در موضوع ازدواج از او ندیده بودم. همیشه شوخی میکردیم، میخندیدیم، تمام میشد. اینبار گفت باید فکر کند. از شدت اضطراب تنفس برایم سخت شد. یک آن همهی شوخیها خندیدند به خود من. ترسیدم. با این که دیروقت بود تا ۴ صبح خوابم نبرد. صبح هم اصلا آمادگی نشستن سر کلاس آلمانی را نداشتم اما حیف بود. وقتی نشستم فهمیدم حالا اصلا آلمانی به کار من نمیآید. کلاسی که تا چند روز پیش مفیدترین قسمت زندگی این روزهایم بود ناگهان تبدیل به چندساعتی شد که وقت از نوشتن پایاننامهام میدزدد. عجب.
با همکلاسیام که ده سال است ازدواج کرده و شخصیتش به من شبیه است راجع به اتفاقات دیشب حرف زدم، نظرش را خواستم. گفت باید از احساس خودم مطمئن شوم و طوری تصمیم بگیرم که هرچه در ادامه پیش آمد، بگویم خودم خواستم. عجب.
فرایند دکترا خیلی طولانیتر است. حتی با فرض موفق پیش رفتن، حداقل یک سال دیگر ماندنیام. این بدترین ویژگی این راه است. اما الف. گفت باید دکترا بخوانم. راست میگفت. فرهاد هم گفت برای رفتن عجله نکنم. گفت شغلمان در خطر است. سر همین موضوع بود که به الف. گفتم باید تیم باشیم، تخممرغها را در دو سبد بچینیم.
همین که مدتهاست ننوشتهام انگار مدتهاست هوشیاری درست و حسابی را تجربه نکردهام. به کم یا زیاد شدن تنهایی هم ربط دارد. آدمی که تنهاست میتواند آنقدر خودش را ببیند که در همهی جهانبینیاش حل شود، محو شود. آنوقت فکر میکند به هر چه میداند تسلط دارد. یعنی وقت کرده به همهی چیزهایی که دیده و شنیده فکر کند و دربارهشان تصمیمی بگیرد. مدتهاست که فکر عمیقی نکردهام. بیشترین دغدغهام این روزها این است که سریعتر پایاننامه را بنویسم و سریعتر راهی برای کار کردن پیدا کنم و اگر هم شد که بروم از اینجا. درست به مورد سوم که میرسم داغ دلم تازه میشود که حالا تکلیف رابطه چه میشود. الف. میگوید این که من نگران اجاره خانه نیستم ولی او نگران است باعث شده من به عشق و عاشقی فکر کنم اما او نه. اینطور برداشت نکنید که من نشستهام غصه میخورم که چطور چه کنم که چه شود. من همراهم با هرچه که شد. برخلاف قبلتر که فکر میکردم آدم بیشترین کنترل را حداقل روی انتخاب کسی که میخواهد دارد، حالا فکر میکنم نه، حتی حق انتخاب دندانگیری هم نداریم. انتخاب شریک زندگی همانقدر شدنی است که انتخاب مدرسهی ایدهآل، دانشگاه ایدهآل، شرکت ایدهآل. متوجهید؟ بازاری است این یار پیدا کردن. شرایط متقاضی و شرایط عرضهکننده هم چنان گزینهها را محدود میکند که عملا انتخاب کردنی در کار نیست. خواهرم میگفت این قرصها که حالا بیشتر از یک سال است میخورم و در چند ماه اخیر سعی کردم ترکشان کنم اما نتوانستم، در سن بالاتر مثلا فراموشی زودرس و بیماریهای دیگر عصبی ایجاد میکند. من فکر میکنم همین حالا هم مشکلاتی در فعالیت ذهنم ایجاد شده. در درونیترین لایههای ذهنم، خود قبلم نیستم. در بیرون کارآمدترم، زندگیام پیش میرود، سالم به نظر میرسم. اما درونم فدا شد. چارهی دیگری هم نبود. به نظرم غم و افسردگی عمده عناصر تشکیلدهندهی خود درونیام بودند. ماهیتش همین بود اصلا. این غربتی که حالا دارم شاید همان شکل از بودن است که باید از اول تجربه میکردم. چه میدانم.
رابطهی من با مادرم هنوز برایم مبهم است. در واقعیت من به او بیاعتمادم، شاید بشود گفت کمی هم از او میترسم چون میدانم اوست که مرا اختراع کرده، و هم او میتواند مرا نابود کند. حس میکنم هیچوقت دم به تلهی صمیمیت با او ندادهام. او بدش نمیآمد بیشتر راجع به من بداند، اما ترس من اجازه نمیداد. با این حال روشنترین کابوس زمان کودکیام تصویر چاقو خوردن مادرم است، توسط یک دست در تاریکی؛ در حالی که تنها یک نقطه نور روی مادرم افتاده است. خوب یادم است که آن شب مادرم مرا خانهی مادربزرگم گذاشته و رفته بود. با گریه بیدار شدم، مادربزرگم که حالا نزدیک دو سال فوت شده، وعده داد فردا به مادرم تلفن خواهیم کرد، و مرا دوباره به خواب واگذاشت.
دیشب و بسیار شبهای دیگر در سالهای اخیر خواب دیدهام که بلایی سر همه از جمله مادرم میآید و من فقط دنبال او میگردم که لحظهی آخر را با او بگذرانم. در خوابهایم با او رابطهی مهمتری دارم. این که من تکهای از او هستم مدام مرا به سویش میکشاند. خودم را بدون او هیچ میبینم و نمیخواهم تنهایم بگذارد. در واقعیت اما فکر میکنم آنقدرها صنمی باهم نداریم. از این تناقض در عذابم. شاید از این که روزی از دستش خواهم داد میترسم که از او فاصله میگیرم. شاید پدر تا زنده است امکان صمیمیت من با او را سلب کرده است.
Seit Mittwoch sind meine Freundin, nämlich Mahsa, und ich gemeinsam zu Hause geblieben, um zu lernen. Ich musste an der These meines Masterstudiums arbeiten, und Mahsa wollte sich selbst auf ihre Prüfung vorbereiten. Wir mögen wegen des nicht allein Gefühl in der Nähe von einem anderen lernen. Wir helfen uns beim Kochen und Spülen Waschen mit. Deswegen haben wir mehr Zeit, um sich auf unsere akademischen Aufgaben zu konzentrieren. Wir haben gemeinsam während unserer Lieblingsserie gegessen. Manchmal haben wir lustige Musik gehört und mitgesungen. Ich habe noch nicht das Ergebnis bekommen, das stellt mich zufrieden. Aber ich habe ein paar Freunde, die studieren Computerwissenschaft oder arbeiten als Computeringenieur und können mir endlich helfen. Ich bin nicht allein und ich bin glücklich darüber.
حال و روز معمولی ندارم. اوضاع بیرونی و درونی هردو خراب است. توحش داروغهی عفریت از پیشبینی خارج است. هرروز آتش میریزد سرمان، دست هیچکس هم به هیچجا بند نیست. خانواده و استاد هردو طردم کردهاند. میدانم نباید اهمیت بدهم اما ناثیرش غیرقابل انکار است. این میان فقط وضعیت ظاهری رابطه بد نیست که آن هم به نظرم دروغ است. من خواستم که بسازم. حالا، همین لحظه، نمیخواهم. غریبه که نیستید، با آن کارهایی که پارسال کرد و ناگهان مرا گذاشت و رفت، هیچوقت دلم قرص نیست به بودنش. هیچوقت درست راجع به آن حرف نزد. از آخرین رفتارها چیزهایی به دل دارم که به رویش نیاوردهام. انگار فرزند جایزالخطاییست که میترسم با کوچکترین صحبت از خانهام فرار کند. چند شب پیش خواب دیدم یکی از آن رفتارها را مطرح کردم و گفت پس باید تمام کنیم. به همین راحتی رفت. مدتیست دور بودیم و گاهی دلم تنگ شد، اما حالا، نمیدانم چرا حتی بدم نمیآید دیگر نبینمش. چه به سرم آمده؟۱
سرعت اتفاقات چنان است که من جا ماندهام از نوشتن.
دیشب یکبار دیگر گل را در فضای امن الف. تجربه کردم. گفتیم ضربانمان را بشماریم، من میگفتم یا خیلی کم شده یا خیلی زیاد، اما ۸۶ بود. پس مغزم بود که نبض گرفته بود و در هر ثانیه از نو میتپید. وضعیت منحصر به فردی بود. نورونهای بدنم مدام بیخود و بیجهت اسپایک میکردند. هر از گاهی حافظهام وصل میشد به مثلا لحظهای که در واقع ده دقیقه قبل در آن بودهام، اما نه به لحظهی دقیقا قبل از حال حاضر. چندباری فکر کردم نکند ما با زندگی عادیمان باقی قابلیتهای مغزمان را هدر دادهایم. یک تخیل تصویری و یک تخیل صوتی هم تجربه کردم. هردو عالی، مثل سفر در داستان یک کتاب بود یا اقلا ایستادن در یک صفحهاش. سه بار رفتیم که از اتاق پتو بیاوریم اما هربار دست خالی برمیگشتیم، چون یادمان رفته بود در اتاق چهکار داشتیم. این تجربهی دیشب بود.
امروز در خانهی کمنور الف. مشغول خواندن «غرامت مضاعف» بودم. همان موقع که از بین کار و بار آماده کردن نهار از آشپزخانه آمد پیش من تا یک قر با هایده بدهد، آخرین کلمات را هم خواندم و کتاب را بستم. نفر بعدی که این را خواهد خواند خود اوست. دوست دارم از هر چیزی که لذت میبرم او هم لذت ببرد.
امشب همینطور از خبر کشته شدن کودک ده ساله غصه داشتم. از روی همهی ویدیوهایش گذشته بودم. الف. وقتی کنارم بود خواست ویدیوی او را ببیند، گفتم نه پلی نکن اما دیر شده بود. صدای کودکانهاش را شنیدم. در بغل الف. گریهام گرفت. بعد خودم را جمع کردم، سیگاری کشیدیم و به صدای شعارهایی که مردم از خانههایشان در سراسر محله فریاد میزدند گوش کردیم. زندگی غریبی میکنیم آقا. این زندگی از قبل راه فرار را بر ما بسته است.
مهدی ع. دیروز فوت کرد. این دومین مهدی در ده سال اخیر است که میشناختم و خودکشی کرد. داستان آشناییمان برمیگردد به تابستان ۹۹. من عکسی دیدم که خیرهام کرد، به صاحبش پیام دادم این تویی؟ نقاشیاش را هم کشیدم. یک ماهی شب و روز حرف میزدیم. بین حرفها عکاس آن عکس سحرآمیز را به من معرفی کرد؛ الف.
دیروز عصر که الف. خبر داد این طور شده من لال شدم. بیشتر از همه ناراحت دختر جوانی بودم که منتظر بود با هم ازدواج کنند. با این که قبل از آن تصمیم داشتم تا آنفولانزا برطرف نشده با الف. تماس نداشته باشم تا مبتلا نشود، وقتی این را شنیدم به او گفتم بیاید پیشم. میدانستم باید همدیگر را دلداری بدهیم شاید کمی باورمان بشود که چه شده. مدتی که اینجا بود با چندین نفر تلفنی حرف زد. اولین نفر بود که به چند نفر خبر نحس را میداد، من هم صدای گریهی چند نفرشان را پشت تلفن شنیدم. دلم برای الف. میسوخت که زیر بار همچین فشاریست. هر از گاهی میگفتیم آخر مگر میشود، مگر او محتاط نبود، مگر نمیشد همهچیز را با کمک دوستانش درست کند. اما نه، جواب این است که ما هیچگاه نمیفهمیم مهدی چگونه مرد. انگار مشت بستهی مرگش را همچون فریضهی مکتومی با خویش برده است.
تا یک ساعت قبل از آن بزرگترین مسئلهام این بود که مریض شدهام و این که شب قبل چندین قطره روغن داغ روی صورت و بدنم پاشیده شده بود و نگران بودم رد سوختگیهایم از بین نرود. بعد، حقیرترین وجه زندگی رو نشان داد. هرچیز دیگری بیاهمیت شد. جوان مستعد و مهربانی که آنهمه باهم حرف میزدیم، دیگر به هیچ طریق قابل دسترسی نیست. هنوز همین را هم که مینویسم باور نمیکنم.
روزگار دوزخی ما به پایان خواهد رسید، اما این جهان دوزخ باقی خواهد ماند. من دو پدربزرگ داشتهام در دو قطب مخالف؛ یکی بیخیال و آرام، حتی نفهمیدم چهقدر میفهمد یا مثلا در کل چه فکری میکند. یکی دیگر مطرح، به نظر باهوش و شاید کمی هم دغل. هیچوقت مطمئن نبودم واقعا چه فکری میکند. من مدام در تعلیقم به سمت هردو، هر سه، آن خط سوم. چرا مادربزرگها هیچکدام مطرح نشدند؟ الگوهای من در زندگی همیشه مرد بودهاند. حتی قهرمانهای کتابهایی که دوست داشتهام هم. تا اواخر نوجوانی به این موضوع فکر نمیکردم، بعد از آن بود که مهم بود چهطور به نظر میرسم و طبیعیست که ویژگیهای آدم به الگوهایش میرود. به هر حال معتقدم که اصالت بعد از تقلیدهای بسیار پیدا میشود. اگر هیچیک از اینها اصلا اهمیتی داشته باشد.
پاییز خوبوقتیست. طبیعت جایش را پس میگیرد. «ما برای خودمان کافی هستیم». چشمهای شما را با روغن داغ خواهند سوزاند، بر چشمان ما اما بوسه میزنند. پس تکلیف کورها چه میشود؟