- ۰ نظر
- ۰۸ تیر ۹۳ ، ۰۹:۰۹
البته تقصیری ندارید، این زندگی بیدروپیکر شهری حواس همه را میدزدد. خیلی هنر کنید صبح که سر کار میروید با ماشین رئیس یا معاونش تصادف نکنید، یا سی ثانیه دیرتر به ایستگاه نرسید تا مجبور نشوید در جمعیت اتوبوس بعدی با زور و تهدیدهای لفظی توخالی جای خود را باز کنید. شانس بیاورید بعد از سالها ایندر و آندر زدن یک همسر خانوادهدار پیدا کنید که تعداد وامهایش از خودتان کمتر باشد تا دهان مردم بسته شود و دیگر احتمال اواخواهر بودنتان نقل مجالسشان نباشد. بعد از سالها سگدو، ناگهان به نظرتان میرسد قسطهای ماهانه ی لازمالپرداخت کمتر شده، پس با توکل به دانایانکل برای خرید یک پژو طناب وامهای جدید را به گردنتان میاندازید و پراید رنگ و رو رفتهی خود را با هزار فخر و مباهات به قیمتی که به عقیدهی خودتان «مفت و مجانی» است، به جوانی چند سال پیشتان غالب میکنید.
هرچه قسطها بیشتر باشد٬ احساس بدبختی بیشتری میکنید؛ و پذیرش بدبختی بیدردسرترین راه آزادانه زیستن است. وقتی ساعتها رانندگی خود را به مراقبت از یک پژوی قسط اندود اختصاص میدهید، و باقی روز از گرانی و تورم و حقوق ثابت خود مینالید، مجالی برای فکر کردن به مسائل جدی باقی نمیماند، و همین آزادی شما را تضمین میکند. بسته به سرنوشت، روزی یکی از نزدیکانتان بعد از عمری دور و دراز پایش لیز میخورد و یکراست در آغوش باز عزرائیل فرود میآید، این واقعه یکی دو روز ذهن شما را از مشغلههای همیشگی فارغ میکند. در اعماق وجودتان دلتان هیچ برای متوفی نمیسوزد و حتی شاید به حالش غبطه بخورید. اما به تعداد دفعات مرور درسهای عمومی یک کنکوری، برای حضور در انواع مراسم ختم و عزا اهتمام تام میورزید و برای دلداری صاحبان عزا جملهی تشریفاتی «خدا بیامرز آدم خوبی بود.» را تقدیمشان میکنید. در حالی که مبلغ بدهی متوفی هنوز به ریال جلوی چشمانتان برق میزند و بارها آرزو میکنید٬ که ایکاش قبل از مرگش با بهانهای دروغین هم که شده حسابتان را صاف میکردید؛ دو سه قسط کمتر، خوشبختی نزدیکتر.
اما اینها فقط در یکی دو روز اول اتفاق میافتد، بعد از آن زندگیِ بهظاهر زندهی خود را در مییابید؛ پژو، گرانی، حقوق ثابت، قسطهای فناناپذیر...
[?]
داخلی-کتابخانه؛
با زاویهای قریب به ۳۰ درجه از سطح افق٬ به صندلی چوبی زهوار در رفتهی عمومی تکیه داده و پاهایش را چنان دراز کرده است که از ناحیهی پاشنهی پا به زمین تکیه بزند. سرش را از لبهی صندلی آویزان کرده و حتی با چشمان بسته هم شرایط نوری مناسب مطالعه را میبیند. به نوشین و دویستهزار نفر دیگر فکر میکند، که همین لحظه در حال تیک زدن سرنوشتشان هستند. به فردا هم فکر میکند٬ و به تیکهایی که احتمالاً از سر بیحوصلگی، برای تلنگر زدن به سرنوشتی که مدتهاست اهمیتش را از دست داده است، زده خواهد شد. مگر یک زندگی کمدغدغه با حقوق متوسط حاصل از کار آزاد و یک دختر مهربان که عاشق آدم باشد٬ کافی نیست؟
[کینگ رآم-شکارچی]
داخلی-کتابخانه؛
بلندترین صدایی که به گوش میرسد غرّش کولرآبی است. بهطور متوسط دو نفر در هر دقیقه از عرض سالن عبور میکنند. با بیحوصلگی و اکراه کتاب تست قطور را میبندد٬ و سرش را روی کتاب میگذارد که هرچه باشد تمیزتر از سطح میز تکنفرهی کتابخانهی عمومی به نظر میرسد. خوابش نمیآید٬ صدای خودش را در ذهنش میشنود که زمزمه میکند: داخلی-کتابخانه؛ بلندترین صدایی که... .
[Found A Light/Charlotte Carpenter]
I'm training hard for Iran-Argentina match and I will use all of my energy to confront with Irans defend players.تک گل مسی جواب اون حملهی هموطنان بیفرهنگ به پیجش بود و هرکس دیگهای این گل رو میزد ناراحتکننده بود.
غبار نیلی٬ شبها را هم میگرفت.
و غریو ریگ روان خوابم میربود.
چه رؤیاها که پاره نشد!
چه نزدیکها که دور نرفت!
و من بر رشتهی صدایی ره سپردم٬ که پایانش در تو بود.
آمدم تا تو را بویم٬ و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی؛
به پاس این همه راهی که آمدم.
با این حالت تو٬ من موافق نیستم. یعنی انتظار میزاید چند سال رفاقت. یک هفته نیست که ورلدکاپ شروع شده و من این روزها بسیار به ورلدکاپ قبلی فکر میکنم. آن موقع تو هنوز رفیقم نبودی و من هم٬ آدم دیگری بودم. مثلاً این که آن موقع به تماشای فوتبال دل میدادم اما حالا تابش را ندارم٬ حوصلهام تنگ شده است.
رفیق جان یادت هست؟ تابستان همان سال بود که پا پیش گذاشتی و یک رفاقت همهچیزتمام بهم زدیم. رفاقتی که دوامش هم مرا متعجب کرده و هم تو را. یک گره محکمتر از رفاقتهای دیگر دارد. صادق است٬ بیریاست.
ترسناک است. هرچه از عمر من٬ تو و این رفاقت میگذرد٬ بیشتر میترسم؛ از اینکه مهلت من تمام شود٬ یا مهلت تو-که ترجیح میدهم نباشم آن روز و پس از آن-٬ یا اینکه یک نیروی بسیار قوی از راه برسد و گرههای تمایز رفاقتمان از سایرین را بدرد. تو نمیترسی؟
آه٬ دست خودم رو شد! پس من هم از مرگ میترسم؟!
به دلم مانده یک نهال لیمو بکارم در کوزهای فیروزه رنگ٬ و ببینم تا انتهای رفاقتمان چقدر پروبال میگیرد. یک نهال چهار ساله در کوزه جا میشود؟ با پرتقال هم کم موافق نیستم٬ اما اگر به بار ننشیند و عمرم به چیدن پرتقالش قد ندهد٬ دلم حسابی میشکند.
اگر گهوارهی شب وا کند روز٬ کجا خسبم که در خوابت ببینم؟
[OST_MessageForTheQueen]
به پادکست فکر میکنم و هیجان سر تا انگشتان پایم را میبلعد؛ اما وقتی سراغ کنارهم گذاشتن دو تکه آهنگ و قسمت از قبل رکورد شده ی صدای نهنجارم میروم٬ انزجار خندهآوری نسبت به خودم پیدا میکنم. کار کردن با این نرمافزار سخت و ثقیل که من نه علاقهاش را دارم و استعدادش را٬ بماند.
یک کاردستیِ مضحکِ صوتی درست کردهام و نمیدانم به کی نشانش بدهم. ساوندکلاود که سرجمع چهارپنج نفر بیشتر مرا نمیشناسند و آبرو اگر برود نزد همین چندنفر است. اما خُب ازین چند نفر دو نفرشان حسابی مهم هستند و ... چمیدانم!
جای دیگری که مرا بشناسند سراغ ندارم. دنبال اسم مستعار هم نیستم٬ شاید همین «هامون» مناسب باشد. مثلاً انتظار یک صدای «هااا»«مــون»طور دارند و کاردستیام را پلِی میکنند و میبینند هارهار! اینکه صدای بچهای ده دوازده ساله بیشتر است : ))
با توکّل به بخت و اقبال٬ ساوندکلاود را هدف قرار میدهیم.
بعدنوشت: بعد از دو روز٬ فیدبک گرفته شده از شش هفت نفر «خوب» عنوان شده و دو سه نفر دیگر صرفاً به «لایک» بسنده کردهاند.
این آخرین امتحان دیپلم بود که به معمولی ترین حالت ممکن برگزار شد و میتوان گفت، تابستان ما از این لحظه شروع میشود تا هفته ی اوّل تیر.
اشتیاق سال های پیش را برای این تابستان دو هفته ای نداشتم. شاید بخاطر حساسیت بیشتر امتحانات بود که چندان به تمام شدنشان فکر نمیکردم. شاید هم آن اتفاق سخت که برای همهمان افتاد و اصلاً دیگر به چیزی فکر نمیکردیم. هنوز هم.
امروز بعدازظهر به سالن مراسم یادبود میرویم، ما بچههای «صاحبمجلس». نمیدانم نتیجه اش برای ما چگونه است، و همچنین برای فاطمه. مثلاً این که ما مرور میکنیم خاطرات دو سال همشاگردی بودن را، نه فقط با فاطمه، با همه ی بیست و چند نفری که الآن کم و بیش از هم جدا افتاده ایم؛ سه نفر به مدرسه ای دیگر رفتند و ده نفری هم رشته ی تجربی و ما ریاضی ها که هشت نه نفرمان در یک کلاسیم و سه چهارتا در کلاس دیگر هستند.
ولی اکنون، این فاطمه است که ما را بهم نزدیکتر میکند و به یادمان می آورد که چگونه سه سال در یک مدرسه، در یک کلاس، و در یک نیمکت دوستان هم بودیم. غصه که بسیار اندک بود، اما شادی هایمان را در کنار هم پای میکوبیدیم و خنده های الکیمان را به چشمان همدیگر هدیه میکردیم. اوج اتّحادمان هم زمانی بود که بوی گوشی گرفتن به مشاممان میرسید و گوشی ها را به ترتیب ارزش و قیمت در یک کیسه میریختیم ! پنهان کردنش هم به دست اساتید خبره در همین امر انجام میگرفت. البته یک بار هم پس از مراسم تشریفاتی سر صف، «یار دبستانی من» را شروع به خواندن کردیم و ناباورانه به همه ی مدرسه رخنه کرد. آوازخوان در همان صف های مرتّب به سمت کلاس میرفتیم و حتی یک نفر از رئیس رؤسا نهیمان نکرد. در حالی که آن زمان این سرود حکمِ اعتقادات ناجور داشت.
ببین الآن حتی پروا نمیکنم این سرود را بر روی کلیپ مراسم بگذارم تا همه با همان خاطره ی خوش دوباره متحد شویم. ببین الآن حتی شک دارم دسترنج دو روز و دو شبمان را پخش کنند در مراسم. ببین الآن چادر کسی را باید قرض کنم و به سرم اندازم تا مقبول این افراد که «مهمان»مان هستند بشوم.
اجازه بده که امروز به عنوان خاطره ای خوش در ذهنمان ثبت شود و دلگرممان کند، برای همیشه ای که به یادش هستیم.
نمیدانم بعدها درباره ی این زمان خاص از زندگی ام چه خواهم گفت. الآن، خودم را در اوج نیاز به یک نفر که بنشیند و دلداری ام بدهد، تنها یافتم.
سال ها پیش دل خوش کرده بودم به یک "بهترین دوست"، نمیشود اتهامی به کسی وارد کرد، هرکس زندگی و مسائل رنگارنگ خودش را دارد. چه کسی میداند؟ در همین حال که من در غم از دست دادن یک دوست قدیمی، هر لحظه با تمام وجودم ترس دارم که نکند دیگری را از دست دهم، یک نفر در سوگ فرزندش میسوزد، یک نفر در سوگ تنها خواهرش میشکند، یک نفر هم با گرفتاری های خودش دست و پنچه نرم میکند.
آدمی با دردهایش بزرگ میشود. خدا میداند بعد از این چه ها خواهد شد و چه ها خواهم دید. اما، بی پرده بگویم. بیشتر از همیشه به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که حالم را بپرسد. بپرسد تا سفره ی دلم را برایش پهن کنم، از ترس هایم بگویم، از وابستگی خطرناکم به دوستان، از پاهایم که دیگر تحمل ایستادن ندارند. و از تمنایی بگویم که برای حضور یک جفت دست دارم، تا رها شوم و نگهم دارد. دلم میخواهد با خیال راحت رها شوم، سقوط کنم، و به این زودی ها برنخیزم.
رفیق جان. تو که نیستی. من که نمیشناسمت. دست هایت را هم نمیبینم. اما برایت میگویم. امروز، یک هفته از آن عذاب اوهام گونه میگذرد. روزی که من از گوش هایم متنفر شدم بخاطر شنیدن آن جمله. "فاطمه توی کماست."
رفیق ناپیدا، باور کنیم یا نه، یک دوست از جمع ما رفت. نمیدانم این صرفاً از حساسیت من ریشه گرفته است، یا واقعا این یک هفته پر از مرگ بود؟ باید فکر کنم. باید سنگ هایم را با خودم وابکنم. فانی بودن ترسناک است، خصوصاً در مورد دیگران، نه خودت.
باور کن پیش ازین میگفتم ترسی ندارد و هرلحظه آماده ی رفتن هستم. هنوز هم میگویم، اما این رفتن دیگران است که برای ما، به قیمت مرور تمام خاطرات آن هم چندین و چند بار تمام میشود. و به این فکر میکنم، که شاید اکنون را باید قدر دانست، باید گپ و گفت کرد، باید لپّش را کشید، باید با لهجه ی غلیظِ من درآوردی غرغر کرد و خندید. باید لیوان آب را بر سر دوست وارونه کرد و قهقه زد. باید در اکنون زندگی کنم، توأم با همان ترسی که نمیدانم چطور کنارش بگذارم. شاید درستش همین است که با ترس زندگی کنی. باید بدانم که دائمی نیستم و روزی، تنها چیزی که از من باقی خواهد ماند، یک مشت خاطره در ذهن دو سه نفر است. و عکس ها و فیلم ها که زیاد هم نیست.
شاید به قولی جو مرا گرفته و هنوز مغلوب احساسات هستم، که دوست دارم ازین پس لحظه به لحظه را با یک دوربین ثبت کنم. سر کلاس خوابیدن های شیدا را و آن پا روی پا انداختنش که هیچگاه درست و حسابی جور نمیشود!
نقاشی کشیدن های مکی را که دو تا جامدادی در بغل میگیرد و در خلصه ی آرتیستیک خودش لیریکس زمزمه میکند. جزوه نوشتن های مهسا را که خدا میداند یک کلمه هم جا نمی اندازد، و سر برگرداندن های گاه گاهش بر روی جزوه ی تو که مبادا عقب مانده باشی یا چیزی از قلم نیاندازی.
آه باید نشست روی زمین و از صحبت های لیدیزگونه ی شراره و روژین فیلمی به درازای یک زنگ هندسه گرفت.
آن در آغوش کشیدن های منحرفانه ی ردیف جلویی که در وقت بیحوصلگی بهانه ی حرف زدن ها و خندیدن های الکی ما عقب تری هاست، باید با همان توصیف های بیرحمانه ی ردیف عقبی ها ثبت شود.
من همیشه دلتنگ مشاجره های مودبانه ی شقایق و کیمیا خواهم شد؛ باید، باید، باید این مشاجره ها را شنید و ضبط کرد، باید ضبط کنیم و نگهش داریم برای بعدها، برای آن موقع که دلمان میرود برای یک ثانیه "نع؛ ببین..." گفتن های کیمیا و سخنان فضل فروشانه ی شقایق.
اصلاً باید یک شات ببندم روی مریم، درست در همان گوشه ی شمال شرق کلاس، وقتی زنگ فیزیک کنار مهتاب و یاسمن مینشیند و در عین داشتن توجه تمام و کمال به درس، نمیتواند شیطنت وجودی اش را سرکوب کند و نخندد. آن چهارده پانزده دفعه ای که یادش میافتد «صاف» بنشیند و بعد از چهل ثانیه روز از نو روزی از نو، غوز میکند، این ها را نمیشود نوشت. فقط باید ببینم و ضبط کنم و بعدها که دلتنگ اکنون شدم، مرورش کنم و بخندم.
چه بیتاب شده ام، هیهات. آدمی به فرد میمیرد؛ تنها به «جمع» است که زنده است و معنا دارد، و من جمع را یادم هست، قدرش را میدانم.
فاطمه جان؛ فاطمه ام؛ نازنینم...
مرگ حق است؟ قبول. برای تو خیلی زود بود اما، قبول. به من بگو، اینطور مردن هم حق است؟ که نفس نفس بزنی در میان دود و آتش و بخار، حق است؟ که چهل دقیقه در گوشه ای بیکس و تنها قلبت نتپد، حق است؟ اینکه زنده زنده خفه شوی، حق است؟ من قبول نمیکنم. من اینطور مردن را برای هیچکس قبول نمیکنم؛ تو که هنوز بچه بودی و جز مهربانی چیزی نمیدانستی، جای خود داری.
فاطمه مردم امروز میگفتند دعا کنید و از خداوند معجزه بطلبید. عزیزدلم، مگر تو بزرگترین معجزه ی الهی را از بر نبودی؟ مگر خود تو، در طول این پنج سال، هزار دفعه دل مرا با آن صوت و نوای دلنوازت قلقلک ندادی؟ مگر من به خدا ایمان نیاورده بودم؟.
فاطمه ام؛ تو فکر میکنی من میفهمم در دود و بخار جاندادن یعنی چه؟ فکر میکنی من آن یک ساعت مرگ را دیدنت حالی ام میشود؟ فکر میکنی تنها و دور از همه ی این آدم ها که فقط مزاحمتشان دست تو را میگرفت، مردن را میفهمم؟ نه عزیزم؛ نه فاطمه ام. من از درک ذره ای زجر تو عاجزم. شرم بر من باد. لعنت بر من که نبودم یک در وامانده را بر روی تو باز کنم. حتی لعنت بر من که نبودم با جیغ هایت، ناله و فغان کنم. لعنت بر من که درست وقتی تو درحال نفس نفس زدن بودی، وقتی ترس تمام تنت را به رعشه انداخته بود، روی صندلی ام در کلاس فیزیک لم داده بودم و بیخبر بودم از عجز تو. لعنت به من که نبودم.
فاطمه جانم؛ خواب دو سه شب پیش را که برایم تعریف کردی یادت هست؟ به خاطرش میآوری؟ تو آ ن گوی به قول خودت "متالیک؛ شیـــک" را پیدا کردی. دیگر نوبت من است که به دنبال گوی بنفش خودم بگردم.
وا مصیبتا. فاطمه؛ یاد حامد افتادم.
تو نباشی، چه کسی به من بگوید "تو عین حامد مایی."؟ حامد خواهر یکی یکدانه اش را از دست داد و ما، تو را. حامد؛ خدا صبرمان بدهد و به تو، بیش از همه ی ما.
فاطمه ام؛ امیدوارم حالا که رفتی – به هر شکل – در امن و آسایش باشی. میدانم که این هجده سال زندگی برایت عذاب هایی داشت. میدانم. امیدوارم از جایگاه ابدی ات راضی باشی. امیدوارم آن بالا، کنار خوبانی چون خودت باشی و لبخند از لبانت، برای لحظه ای حتی، محو نشود.
تو که رفتی، اما یاد و خاطرت تا انتهای عمر فانی ما، در ذهنمان و بر لبانمان جاری خواهد بود. عزیزم، عروج سبک بالانه ات را تبریک؛ پاک و آسوده بخواب.