و تو؛ گیاهِ تلخِ افسونی.
چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۱۰ ب.ظ
غبار نیلی٬ شبها را هم میگرفت.
و غریو ریگ روان خوابم میربود.
چه رؤیاها که پاره نشد!
چه نزدیکها که دور نرفت!
و من بر رشتهی صدایی ره سپردم٬ که پایانش در تو بود.
آمدم تا تو را بویم٬ و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی؛
به پاس این همه راهی که آمدم.
- ۹۳/۰۳/۲۸