دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.


 یه بلا به جونمون بنداز 
 آخر هفته ای نیازش داریم...
  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۲

 نیست؛ اون لبخند٬ اون صدای زیر٬ اون آرامش‌ش٬ خب غصه‌م می‌گیره. دلمون تنگه. کجایی رفیق؟

 گفت ۱۳ نحس‌ه یاد تو افتادم؛ روز اهدا ۱۳م بود. ولی تو قشنگی. تاریخ اهداتم قشنگه. 


 #اینگونه‌بی‌تو؛ببین...



  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷

- تابلوی فروشی نداریم؛ مشتری مزاحمم نمی‌خوایم. پولشُ بده بره.

+چیکار کردی؟ می‌خوای بزنی؟ می‌خوای پاره کنی؟ بیا این سینه‌ی من؛ بزن. بزن.

‌+این خیلی برام ارزش داشت.
ّّ[این که مسئله ای نیست. می‌تونم تعمیرش کنم؛ مثه اول برات درِش بیارم.]

+دست بِش نزن. دست بِش نزن. جرواجرشُ بیشتر دوست دارم. یادم می‌ندازه بام چیکار کردی. 

+تو خیال می‌کنی کی هستی؟ کجا وایستادی؟ من فک کردم تو از جنس خودمی؛ حسّی و قلب؛ تو نقش می‌زنی٬ من عکس می‌گیرم. فک کردم عین همیم؛ می‌تونم دوسِت داشته باشم.


  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۴

 تکرار تجربه‌ای که آخرین بار خیلی سخت گذشت. حالا سهل نیست٬ ولی می‌گذره. راحت‌تر از قبل. امروز دودل شدم که به سین بگم عکساش محشره یا نه. نگفتم. یه روز می‌گم. یه روز از من و سین و اصفهان خاطرات محشری ثبت می‌شه؛ قول می‌دم فقط یه روز باشه٬ بیشتر از اون دیگه خاطره خاطره نیست٬ حتی اگه خوب و سبز و دلنشین باشه. [فقط از این می‌ترسم که تا اون روز سین هنوز دلش از من گرفته باشه و دوست نداشته باشه که ازم عکس بگیره.]

 تا یادم نرفته است بنویسم٬ ساز! نمیدونم کی و کجا. شاید روزی٬ به آن جمع شیرین دعوت شوم و باید که فرهاد باشم. باید.

 

    

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۰۸
از ناخودآگاه‌ترین نقاط ذهنم٬ دوستت دارم. آن‌گاه که با هر ویبره‌ی گوشی چشمانم برق می‌زند و تو را می‌جویم٬ به من ثابت شد که هیچ‌کس را شبیه تو دوست ندارم. برای من٬ در تو٬ هویتی نهفته است. هویتی که چه باشی و چه نباشی٬ چه تکست بدهی و چه تکست ندهی٬ پاک و پایدار به حیات انسانی‌اش ادامه می‌دهد.
 صمیمیانه‌ترین حرف‌ها٬ صمیمیانه‌ترین نگاه‌ها٬ و صمیمانه‌ترین بوسه‌ها را نگه داشته‌ام در گنجه‌ای که کلیدش سال‌هاست گم شده‌است. شاید روزی٬ جایی٬ کسی پیدا شود و انسانیت را رعایت کند. شاید کلید گنجه‌ام در دستان‌ش باشد؛ شاید روزی گنجه‌ی دل‌م را به روی کسی بگشایم.


  • ۱ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۶


 با این همه از یاد مبر؛
 که ما

  -من و تو-

 انسان را رعایت کرده‌ایم.
 (خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود)٬
 و عشق را

 رعایت کرده‌ایم.



× افسانه‌های سرگردانی‌ات به پایان خویش نزدیک می‌شود. 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۳
So live. Live long. See her face in everyone.
  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۳

-

 ۱۰ خرداد بود؛ همین آرزوها بود٬ یگانگی دعاهای مؤمن و کافر بود. بُهت بود٬ خواب زیاد. هوا گرم بود٬ ولی نه به گرمی الآن. صورتی بیمارستانی. مرور خاطرات توی سه روزی که امید بازگشت وجود داشت. بعدش٬ فقط سکوت بود. تا همین امروز٬ فقط سکوت.

 ولی امیدواریم دوست دیگه‌مون بمونه.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۵

 از وقتی شدیم اینی که الآن هستیم٬ یادمون رفته دیگه اون های و هوی و نعره‌ی مستانه رو.

 داستان از صبح شروع می‌شه که بی‌صدا٬ یهویی٬ از خواب پا میشیم و حتی از اون ده دقه استندبای توی تخت هم صرف نظر می‌کنیم که مبادا ساعت مطالعمون پایین بیاد. اعمال صبحگاهی رو به جا میاریم٬ کتاب‌ها رو تک‌تک طبق برنامه‌ی چسبیده شده روی کمد از بین بقیه‌ بیرون می‌کشیم -و بهمن کتب کنکوری روان می‌شود- و می‌چپونیم توی کیف. بعد که می‌بینیم زیپ کیف بسته نمی‌شه٬ با کلی دودلی و تخمین تجربی بلاخره راضی می‌شیم دوتا کتاب کمتر به دوش بکشیم. دو دقه‌ای همون لباس دیروز رو می‌پوشیم و می‌زنیم از خونه بیرون. میریم کتابخونه کارت می‌زنیم و تا خود عصر نمیایم بیرون.

 هرروز همینه کارمون. هرموقع می‌خوایم با خودمون خلوت کنیم٬ کمی به دیروز و فردا فکر کنیم٬ بانگی از درون برمی‌خیزه که بذار واسه شب-

 شب خسته و راضی٬ شام رو با احتیاط و قناعت می‌خوریم که مبادا تو این ایّام کم‌تحرکی از ریخت و قیافه‌ی نداشتمون بیفتیم. بعدش می‌ریم سراغ نت که تعلّقات‌ش بیشتر از دنیای واقعی‌ه واسمه‌ی ما. مثل دیروز٬ اتفاق خاصی جز جنگ و خون‌ریزی که هیچ‌وقت عادی نمی‌شه٬ نیفتاده. چند خط توی بلاگمون می‌نویسیم و یکم که سبُک شدیم٬ اتاق رو تاریک می‌کنیم به قصد تعمّقات و تفکرات آخر شب و در نهایت خواب. اما بی‌اراده خوابمون می‌بره و مثل شب‌های پیش٬ فرآیند مذکور در همون ابتدای امر متوقف می‌شه. شین اگه بود می‌گفت رها کن این حرفای زرد رو. ولی نیست. می‌شه هنوز ریز ریزکی حرف زد و غر زد و ناله کرد به هر قصد و غرضی. قول من به کنار٬ اون مال روزه. شب که می‌شه به رفتن فکر نکرد و زیر همین آسمون اصفهان از آرامش مُرد. نمی‌شه؟ شب‌های تابستون کمه٬ کوچیکه٬ یجوری گرمه که دل آدم نمی‌گیره.

 یادته گفتم ای‌کاش تابستون برسه مردم از این بدخلقی فارغ شن؟ شدن. همه خوشگل٬ خندان٬ باحوصله٬ اصن آدم حظ می‌کنه. باری٬ دل در این برهوت٬ دیگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد. شب‌های بلند٬ ترس از داد و فغان باد توی گوش پنجره‌٬ جا دادن به عروسک خرس دوران بچگی زیر پتو؛ انگار بخشی از وجود من برای همیشه توی زمستون جا مونده. زمستون تیره‌تره. تیره چشم رو اغوا نمی‌کنه. صادقه؛ همونه که هست. 

  پی‌نوشت بیست و چهار مرداد؛ ساعت ۹.۵ شب٬ آسمون غرشی کرد و بارون گرفت. اول باورم نمی‌شد٬ بوی خاک نمناک و نسیم خنک رو حس کردم و مطمئن شدم که هنوز هم یادش هست. خیلی مصر و کم سر و صدا می‌باره. انگار می‌خواد نظر منو نسبت به تابستون عوض کنه. انگار حرف‌هام رو شنیده و قصد داره دل‌تنگی‌م رو رفع کنه. چه‌بسا موفق هم شد!

 یادته گفتم ای کاش گیاه لیمو می‌شدم لب پنجره‌ی اتاقش؟ دنبال یه گیاه لیمو توی گلدون فیروزه‌ای رنگ بودم٬ می‌خواستم یه نقطه‌ از اتاقم رو نشون کنم٬ کتاب‌ها رو کنار بزنم٬ بذارمش روی زمین٬ روزی نیم ساعت نگاش کنم٬ باهاش حرف بزنم٬ برگ‌هاشو بو کنم٬ نازش کنم٬ شایدم به بهونه‌ی وجودش پرده‌ رو از پنجره‌ی اتاقم کنار بزنم. هفته‌ها این در و اون در زدم واسه پیدا کردنش؛ اما انگار لیمو دلش می‌گیره تو این شهر٬ پیداش نکردم. فقط شیراز و مازندران.




 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۲

 جالب این است که درست وقتی دل بریده‌ای٬ فاتحه‌ی همه‌چیز را خوانده‌ای٬ و سر خودت را به هرچیز دیگر گرم کرده‌ای٬ نزدیک‌تر می‌شود و یاد یک سال٬ حتی دو سال پیش را زنده می‌کند. جالب است.

 سعی می‌کنم سریعاً به هر وضعیت جدیدی عادت کنم. به نظر می‌رسد این روزها چنان اهمیت دارد که فرصتی برای تعجب٬ تعصب٬ تأثر٬ و هیچ‌یک از تفعّل‌های دیگر باقی نمی‌گذارد.

 باید حرکت کرد. باید روان بود٬ جاری بود٬ به نرمی و چابکی لغزید؛ نمی‌مانم. نمی‌مانم. نمی‌مانم.


  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۲۶

 می‌شنوی؟ حرف‌های عاشقانه برای دلگرمی‌ست. و دل را هم گرم می‌کند. اما نباید در مجاز به دنبالش بگردی؛ که آسمان نه یار بود نه دیار.

 عادت را می‌شود کنار گذاشت. می‌شود رها شد٬ می‌شود آمیلی شد و بر روی زمین پرواز کرد. می‌شود بی‌دغدغه به سوی آنچه نمی‌دانم حرکت کنم و فقط نمانم. نمانم. نمانم.

 


 [گـبه]

  

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۲
ابدی شد قصه ی هجر و وصال.
  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۰

 حتماً باید اشکم در بیاید؟

 مثلا همین الآن که گفت زندگی ناز و «بی مشکلی» را برایم آرزو می‌کند٬ بغض سر گلویم نشسته و ذره‌ای از جایش تکان نمی‌خورد. انگار نه انگار که من ناراحت بودم و حتی میل به حرف زدن نداشتم. هنوز هم ندارم. اما مگر می‌شود اتمام حجت دوست جانی را خواند و بغض نکرد؟

 من که رهایش نمی‌کنم. هیچگاه نکردم. حتی اگر نخواهد آخرین شام زندگی‌اش را با من بخورد - که انتظارش را هم ندارم - من مرگ پیش از دیدارش را حرام‌ترین شراب زندگی‌ام خواهم دانست.


  

  

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۰