دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
So live. Live long. See her face in everyone.
  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۳

-

 ۱۰ خرداد بود؛ همین آرزوها بود٬ یگانگی دعاهای مؤمن و کافر بود. بُهت بود٬ خواب زیاد. هوا گرم بود٬ ولی نه به گرمی الآن. صورتی بیمارستانی. مرور خاطرات توی سه روزی که امید بازگشت وجود داشت. بعدش٬ فقط سکوت بود. تا همین امروز٬ فقط سکوت.

 ولی امیدواریم دوست دیگه‌مون بمونه.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۵

 از وقتی شدیم اینی که الآن هستیم٬ یادمون رفته دیگه اون های و هوی و نعره‌ی مستانه رو.

 داستان از صبح شروع می‌شه که بی‌صدا٬ یهویی٬ از خواب پا میشیم و حتی از اون ده دقه استندبای توی تخت هم صرف نظر می‌کنیم که مبادا ساعت مطالعمون پایین بیاد. اعمال صبحگاهی رو به جا میاریم٬ کتاب‌ها رو تک‌تک طبق برنامه‌ی چسبیده شده روی کمد از بین بقیه‌ بیرون می‌کشیم -و بهمن کتب کنکوری روان می‌شود- و می‌چپونیم توی کیف. بعد که می‌بینیم زیپ کیف بسته نمی‌شه٬ با کلی دودلی و تخمین تجربی بلاخره راضی می‌شیم دوتا کتاب کمتر به دوش بکشیم. دو دقه‌ای همون لباس دیروز رو می‌پوشیم و می‌زنیم از خونه بیرون. میریم کتابخونه کارت می‌زنیم و تا خود عصر نمیایم بیرون.

 هرروز همینه کارمون. هرموقع می‌خوایم با خودمون خلوت کنیم٬ کمی به دیروز و فردا فکر کنیم٬ بانگی از درون برمی‌خیزه که بذار واسه شب-

 شب خسته و راضی٬ شام رو با احتیاط و قناعت می‌خوریم که مبادا تو این ایّام کم‌تحرکی از ریخت و قیافه‌ی نداشتمون بیفتیم. بعدش می‌ریم سراغ نت که تعلّقات‌ش بیشتر از دنیای واقعی‌ه واسمه‌ی ما. مثل دیروز٬ اتفاق خاصی جز جنگ و خون‌ریزی که هیچ‌وقت عادی نمی‌شه٬ نیفتاده. چند خط توی بلاگمون می‌نویسیم و یکم که سبُک شدیم٬ اتاق رو تاریک می‌کنیم به قصد تعمّقات و تفکرات آخر شب و در نهایت خواب. اما بی‌اراده خوابمون می‌بره و مثل شب‌های پیش٬ فرآیند مذکور در همون ابتدای امر متوقف می‌شه. شین اگه بود می‌گفت رها کن این حرفای زرد رو. ولی نیست. می‌شه هنوز ریز ریزکی حرف زد و غر زد و ناله کرد به هر قصد و غرضی. قول من به کنار٬ اون مال روزه. شب که می‌شه به رفتن فکر نکرد و زیر همین آسمون اصفهان از آرامش مُرد. نمی‌شه؟ شب‌های تابستون کمه٬ کوچیکه٬ یجوری گرمه که دل آدم نمی‌گیره.

 یادته گفتم ای‌کاش تابستون برسه مردم از این بدخلقی فارغ شن؟ شدن. همه خوشگل٬ خندان٬ باحوصله٬ اصن آدم حظ می‌کنه. باری٬ دل در این برهوت٬ دیگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد. شب‌های بلند٬ ترس از داد و فغان باد توی گوش پنجره‌٬ جا دادن به عروسک خرس دوران بچگی زیر پتو؛ انگار بخشی از وجود من برای همیشه توی زمستون جا مونده. زمستون تیره‌تره. تیره چشم رو اغوا نمی‌کنه. صادقه؛ همونه که هست. 

  پی‌نوشت بیست و چهار مرداد؛ ساعت ۹.۵ شب٬ آسمون غرشی کرد و بارون گرفت. اول باورم نمی‌شد٬ بوی خاک نمناک و نسیم خنک رو حس کردم و مطمئن شدم که هنوز هم یادش هست. خیلی مصر و کم سر و صدا می‌باره. انگار می‌خواد نظر منو نسبت به تابستون عوض کنه. انگار حرف‌هام رو شنیده و قصد داره دل‌تنگی‌م رو رفع کنه. چه‌بسا موفق هم شد!

 یادته گفتم ای کاش گیاه لیمو می‌شدم لب پنجره‌ی اتاقش؟ دنبال یه گیاه لیمو توی گلدون فیروزه‌ای رنگ بودم٬ می‌خواستم یه نقطه‌ از اتاقم رو نشون کنم٬ کتاب‌ها رو کنار بزنم٬ بذارمش روی زمین٬ روزی نیم ساعت نگاش کنم٬ باهاش حرف بزنم٬ برگ‌هاشو بو کنم٬ نازش کنم٬ شایدم به بهونه‌ی وجودش پرده‌ رو از پنجره‌ی اتاقم کنار بزنم. هفته‌ها این در و اون در زدم واسه پیدا کردنش؛ اما انگار لیمو دلش می‌گیره تو این شهر٬ پیداش نکردم. فقط شیراز و مازندران.




 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۲

 جالب این است که درست وقتی دل بریده‌ای٬ فاتحه‌ی همه‌چیز را خوانده‌ای٬ و سر خودت را به هرچیز دیگر گرم کرده‌ای٬ نزدیک‌تر می‌شود و یاد یک سال٬ حتی دو سال پیش را زنده می‌کند. جالب است.

 سعی می‌کنم سریعاً به هر وضعیت جدیدی عادت کنم. به نظر می‌رسد این روزها چنان اهمیت دارد که فرصتی برای تعجب٬ تعصب٬ تأثر٬ و هیچ‌یک از تفعّل‌های دیگر باقی نمی‌گذارد.

 باید حرکت کرد. باید روان بود٬ جاری بود٬ به نرمی و چابکی لغزید؛ نمی‌مانم. نمی‌مانم. نمی‌مانم.


  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۲۶

 می‌شنوی؟ حرف‌های عاشقانه برای دلگرمی‌ست. و دل را هم گرم می‌کند. اما نباید در مجاز به دنبالش بگردی؛ که آسمان نه یار بود نه دیار.

 عادت را می‌شود کنار گذاشت. می‌شود رها شد٬ می‌شود آمیلی شد و بر روی زمین پرواز کرد. می‌شود بی‌دغدغه به سوی آنچه نمی‌دانم حرکت کنم و فقط نمانم. نمانم. نمانم.

 


 [گـبه]

  

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۲
ابدی شد قصه ی هجر و وصال.
  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۰

 حتماً باید اشکم در بیاید؟

 مثلا همین الآن که گفت زندگی ناز و «بی مشکلی» را برایم آرزو می‌کند٬ بغض سر گلویم نشسته و ذره‌ای از جایش تکان نمی‌خورد. انگار نه انگار که من ناراحت بودم و حتی میل به حرف زدن نداشتم. هنوز هم ندارم. اما مگر می‌شود اتمام حجت دوست جانی را خواند و بغض نکرد؟

 من که رهایش نمی‌کنم. هیچگاه نکردم. حتی اگر نخواهد آخرین شام زندگی‌اش را با من بخورد - که انتظارش را هم ندارم - من مرگ پیش از دیدارش را حرام‌ترین شراب زندگی‌ام خواهم دانست.


  

  

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۰

 به هیچ‌کس نگفته‌ام و احتمالاً هیچ‌کس نداند که این روزها٬ آرام‌ترین روزهای عمر من است بعد از کودکی. سال‌ها رنگ اطمینان ندیده بودم. اطمینان به روزها و ساعت‌های عمرم که در حال گذشتن است. اما حالا٬ مدتی‌ست٬ مطمئن‌تر از همیشه از خواب بیدار می‌شوم٬ بیست دقیقه دوش می‌گیرم و هم‌زمان خوابی که شب گذشته دیده‌ام را بازخوانی می‌کنم. چند ثانیه‌ای به تماشای درخشش صبحگاهی صورتم در اثر انعکاس تابش خورشید در آینه‌ی اتاقم می‌ایستم و بی‌اراده لبخند می‌زنم. 
 روزهای تردید به سر رسیده است. حتی اگر اشتباه می‌کنم٬ با اطمینان اشتباه می‌کنم. و این برای کاهش خواب‌های خطرناک شبانگاهی‌ام کافیست. 
 مثلاً او اگر به من اهمیت نمی‌دهد٬ اگر سراغم را نمی‌گیرد٬ می‌دانم که مرا در اولویت نمی‌خواهد و این اطمینان برایم کافیست تا بی‌قرار نشوم. 
 مثلاً دیگر در رؤیای آینده غرق نمی‌شوم٬ مطمئن هستم که آینده هرگز سخت‌تر از تحمل من نخواهد شد. آنچه را که نباید٬ همین حالا هم از دست داده‌ام. نگران آینده نیستم. احتمالاً آینده برای من اتفاق تازه‌ای نخواهد داشت. حتی فکرش را هم نمی‌کنم. نه٬ احتمالاً اتفاقی که از زمین و زمان طلب می‌کنم هرگز اتفاق نخواهد افتاد. مثل همین چهار سال که گذشت و اتفاق تازه‌ای نیفتاد.
 بیا به این فکر نکنیم که چه موهبتی را از دست داده‌ایم. بیا به این فکر نکنیم که ۴ بهترین عدد دنیاست و در اوج خداحافظی کرده‌ایم. بیا به این فکر نکنیم که هنوز دو شیشه موهیتو٬ دو لیوان هویج‌بستنی٬ دوتا بستنی شکلاتی سلطان٬ دوتا لینا -یکی پنیری و دیگری فلفلی٬ و دو از همه‌چیز٬ به همدیگر بدهکاریم. بیا همین دو روز عمر را زندگی کنیم؛ حتی اگر خرِ مراد به ما سواری نمی‌دهد٬ سوت زنان راه بیفتیم و از حُسنِ خلقت لذت ببریم. بیا برویم.



  
 
  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۲

 وقتی می‌بینم دو نفر از بچه‌های همین مدرسه‌ی خودمان تک رقمی شده‌اند٬ می‌فهمم که کلاس کم یا زیاد رفتن بهانه بود. انحراف بود. می‌شود در سکوت کاری کرد و منتظر نشست. 

 امیدوارم بیشتر تلاش کنم و حسرتی از این روزها با خودم کول نکنم.


  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۸
خوشبختی، جوانی، زیبایی، ... و خواب آلودگی، همه را توأمان احساس میکنم!
#الکی-خوش
  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۸

 حسن‌قلی سخنی نگفت؛ تنها او بود که جامه به تن داشت٬ و آستینش از اشک تَـر بود.



  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۳۲
مرا به طوفان داده ای؛ خودت کجایی؟
  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۳

 اجازه بدهید بگویم در احاطه‌ی موسیقی‌های غریب اما مهربان دور خودم می‌چرخم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۰