دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دلم لک زده بود برای نوشتن؛ تا اینجا را درست حس می‌کنم. اما می‌دانم یک چیزهایی در ذهنم وجود دارد که شکلی ندارد، نمی‌توانم بنویسمشان. باور کنید من کم ننوشته‌ام در سال‌های نوجوانی و بزرگسالی‌ام، وقتی می‌گویم حس‌هایی هست که نمی‌توانم بنویسم، می‌دانم اگر با تلاش کردن می‌شد کاری برایش کرد، می‌کردم.

آخر هفته‌ی گذشته درگیر ماجرای دوست قدیمی‌ام -عسل- بودم. پسر عاشق‌پیشه ناگهان رهایش کرده بود و او را با صدها تناقض در ذهنش تنها گذاشته بود. رفتم کاشان تا باشم، تا حداقل تناقض‌ها را برای کسی بلند بگوید. دم برگشتنم به تهران، توانستم چند بار بخندانم‌اش. با دل راحت خداحافظی کردم و یک ساعتی در خیابان‌های بارانی و بهاری کاشان راه رفتم. طی مواجهه‌ام با مسأله‌ی عسل، بسیار یاد الف افتادم. جمعه شب بالاخره به او پیام دادم. فهمیدم با دوچرخه تصادف کرده‌است، و تنها رفته بیمارستان. اشکم در آمد. چرا مرا از خودش گرفت؟ شنبه که در راه تهران بودم دعوتش کردم بیاید پیشم. آمد، راجع به اتفاقات این چند ماه صحبت کردیم، تقریبا مدام حرف می‌زدیم، مثل از قحطی‌برگشتگان. باهم شام پختیم، سریال تماشا کردیم، و خوابیدیم؛ خوابیدن در آغوش اسرارآمیزش مثل دوباره زنده شدن بود. تا صبح بارها بیدار می‌شدیم و همدیگر را می‌دیدیدم. لبخند می‌زد. هربار بوسم می‌کرد و کمی سرش را عقب می‌برد تا ببیند که لبخندش چه خوش نشسته است بر چهره‌ی من. دو بار در خواب دیدمش، بیدار که می‌شدم، خودش را می‌دیدم. چه تجربه‌ی کم‌نظیری بود دیشب تا صبح. چه‌قدر دوست داشتنش برایم واضح است.

بارها گفتم، بسیار دوستش دارم. دلیل رفتنش را می‌فهمم. کار درستی کرد. امیدوارم موفق شود تجربه‌هایی که کم دارد را بیاندوزد و در سال‌های دورتر، شاید روزی جایی و در شرایطی بهتر، دوباره همدیگر را پیدا کنیم. برایم یک یادگاری دست‌ساز هدیه آورده بود؛ گردن‌آویزی از خاک قشم. از دیشب تاحالا مدام آن را گردنم انداخته‌ام. تصور این که یک مشت خاک از آن سر کشور با خودش آورده، بعد جست‌وجو کرده تا ظرف شیشه‌ای کوچک و بند چرمی و چوب‌پنبه و حلقه‌ای پیدا کند، و بعد نشسته با دستان خودش این را برایم ساخته است، حس ارزشمند بودن می‌دهد.


  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۵۲

‏یه طوری‌ام که دلم نمی‌خواد هیچ چیزی راجع به کسی بدونم، و ترجیح می‌دم بخشی از چیزهایی که می‌دونم هم پاک بشه. ‏حقیقتش اینه که من هیچ‌وقت با شما بُر نخوردم. با همه‌ی تل‍اشی که کردم واسه هم‌رنگ شدن، گاهی شک هم کردید. بیشتر از هرکسی خودم اذیتم. من هیچ‌وقت تسلیم تنهایی نشدم. اما هیچ‌وقت هم از دستش فرار نکردم. ‏شما -اکثرا نادانسته- به روح خلاقیت و طنز بی‌توجهی می‌کنید. خودتون رو مرکز جهان می‌دونید و زندگیتون رو -درست همون‌طور که به نظر میاد- مسیری برای پیمایش خودتون می‌دونید. هر روز از ایزوله بودن همون‌قدر که راحت بوده و شما رو به خودتون نزدیک‌تر کرده، از من دورترتون کرده.

‏خیلی از شما با هدف‌های کوچیک و بزرگ به آینده معنا می‌دید؛ هدف‌هایی حول شخص خودتون. همیشه دنبال منفعت خودتون هستید و هیچ دلیلی جز نزدیک‌تر شدن به هدف‌های شخصی برای شما ارزش تل‍اش کردن نداره.

معمول‍ا یک ظلمی یک جایی به شما شده و این رو تکرار می‌کنید چون به گذشته‌ی شما معنا میده. 

هیچ‌وقت واسه‌م هیچ اهمیتی نداشته چه فکری راجع بهم می‌کنید چون من مرکز جهان خودم نیستم. مدتیه که خواب‌هام واقعی‌تر از زمان بیداریم شده. اون‌جا حتی از این‌جا هم بی‌اهمیت‌ترم.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۲۹
دیروز و امروز فکرم مشغول بود، که اتفاقی که افتاده و می‌تواند ادامه پیدا کند را بفهمم. پریشب باران تندی گرفته بود.‌ کتاب را کنار گذاشتم و به دوست تازه‌ای که شب قبلش با او آشنا شده بودم پیام دادم که چایی بخوریم.
چای با باقلوا خوردیم و سیگار کشیدیم و حرف زدیم. حرف‌هایی که قبل از گفتنشان شک داشت بزند یا نه، اتفاقا برایم ملموس بود. آگاهی خوبی نسبت به حس‌هایی که تجربه کرده بود داشت، گمان کردم حرف همدیگر را خوب می‌فهمیم. بعد دعوتم کرد برویم دوری بزنیم. در راه فهمیدم او هم از رپ فارسی خوشش می‌آمده، چند آهنگ که هردو دوستشان داشتیم را پخش کرد، با هم زمزمه کردیم. روی بام یوسف‌آباد نگه داشت. زیر باران سیگاری کشیدیم و راجع به اقیانوس حرف زدیم. بعد که نشستیم داخل ماشین، عینکش را گرفتم خشک کردم.
شب تا صبح کنار هم بودیم، خوابمان نبرد. طبق خاصیت نیمه شب، عمیق‌ترین حرف‌ها را گفتیم و شنیدیم. من فهمیدم دانستن راجع به کسی که خوب خودش را شناخته و توانایی گفتنش را دارد هم ظرفیت می‌خواهد. حتما بعضی‌های دیگر هم همین‌قدر در زندگی‌شان اشتباه کرده‌اند اما ما از آن‌ها با خبر نمی‌شویم و با دل خوش پیش می‌رویم تا به سوژه‌ی اشتباه بعدی آن‌ها تبدیل شویم. اما برای خودم مسأله شده که چرا من تصور نمی‌کنم چنین اشتباه‌هایی در زندگی‌ام کرده باشم؟ فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت وقت کسی را تلف کرده‌ام یا احساسم را در جهت منافع پنهان کرده باشم. هرچه‌قدر سبک سنگین می‌کنم، نمی‌توانم به چنین تجربیاتی حق بدهم. درواقع، می‌ترسم از تکرار شدنشان.
به هر حال، شب پرمهری بود. بعد از مدت‌ها کسی که از او خوشم می‌آمد بسیار زیاد بوسم کرد و بغلم کرد و مرا خواست. این حس کمیاب خواسته شدن با دلایل واقعی‌تر، خوشایند است. ضمنا تا قبل از این فکر می‌کردم چشمان ریز جالب‌اند. حال‍ا نظرم عوض شده. نمی‌توانم پنهان کنم که آن چشم‌های درشت با مژه‌های بلند که آینه‌ی تمام‌قد احساسات بود را ترجیح می‌دادم.
  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۲۲

مدت کوتاهیست که من در طول روز، سرگرم هر کاری که باشم، ناگهان حسی از چیزی شبیه خوابی که اخیراً دیده‌ام در ذهنم شکل می‌گیرد. انگار هنوز یک مرحله قبل از شکل گرفتن تصویر است. می‌دانم چیزی بوده، فضایی داشته که حسش می‌کنم، آشنایی چیزی که اخیراً با آن برخورد داشته‌ام مرا فرا می‌گیرد، اما هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید آن تصویر چه بود. این اتفاق ممکن است دو سه بار در طول روز تکرار شود. اذیتم نمی‌کند، اما تبدیل به یک دوگانگی شده است. انگار در این اپیسودها ناگهان پرت می‌شوم به دنیای دیگری، و معلق می‌مانم، و بعد با دست خالی برمی‌گرد همین‌جا.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۰۴

حالم بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. دلم برای الف. تنگ نشده است. در صحبت‌های اخیر حرف‌هایی زد که دیگر دلیلی برای توجیه کردنشان نداشتم و با همان شکل خام او را از چشمم انداخت. پریشب، آخر شب، به ع. دوست قدیمی گفتم که باید فردا به استاد راهنمایم ارائه کنم اما هنوز چیزی آماده نکرده‌ام. گفت او هم بیدار خواهد ماند. گفتم اگر دلش خواست بیاید پیش من. آمد، برعکس دفعه‌ی پیش که اینجا بود، بسیار زیاد صحبت کردیم. تا صبح نخوابیدیم. حدود ۳ نیمه شب اسلایدها را برای استاد فرستادم، ساعت ۷ خبر داد که ۸:۳۰ بیا ویدیوکال کنیم. هربار بیشتر از استادم خوشم می‌آید؛ شوخی‌هایش واقعا خنده‌دار است، همه‌چیز را خوب توضیح می‌دهد و با وجود صمیمیت لحنی که بین اساتید رایج نیست، تا امروز احترامم را نگه داشته است. در صحبت‌های با ع. متوجه شدم در وضعیت خوبی نیست. سعی کردم با انسجام خاطری که می‌دانستم در آن لحظه دارم، برایش توضیح بدهم که چطور مسئله‌اش را هضم کند. اما من مسئول نجات هیچ‌کس نیست. این را آن‌قدر تکرار می‌کنم که حفظش شوم.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۵۰

یک نفر دوست قرار بود بیاید این‌طرف‌ها تا ببینیم ارتباط بینمان چه‌طور پیش می‌رود. تا جایی پیش رفتیم و من تصمیمم را برای خودم گرفتم، که نمی‌خواهمش. او اما به نظر می‌رسد گمشده‌ای را بعد از یک عمر بازیافته است. غم‌انگیز است. این‌جا مانده است و نمی‌رود. نمی‌دانم چه بگویم، فقط می‌دانم که می‌خواهم تنها باشم. 

اسیر خویش گرفتی، بکُش چنان که توانی.

مناسب‌ترین شخصی که سراغ داشتم هم دردم را دوا نکرد. امشب پذیرفتم؛ من دل‌سوخته‌ام و دیگر با این اقبال در جنگ نخواهم بود. شجریان فقید همین الان در گوشم می‌خواند: مخور غم، مخور غم نگارا.
چشم. دیگر غم نمی‌خورم. پذیرفته‌ام که دل سوخته‌ای را (که زمانی البته شادترین دل‌ها بود و این را همان وقت هم خوب می‌دانستم) با خودم به هر سو حمل کنم. این سهم من است. قبول.

سردرد جزئی‌ای دارم اما باید این را می‌نوشتم قبل از خواب، و رسیدن فردا. با الف. دو روز پیش صحبت کوتاهی کردیم. گفت می‌خواهد صحبت کنیم. من دلیلی برای رفتن به تهران نداشتم. او تصمیم گرفت بیاید این‌جا. این برایم عجیب بود که بالاخره موضوعی بین ما پیدا شده که به خاطرش حاضر شده بیاید این‌جا. اما حقیقتش را بخواهید، می‌ترسم. می‌ترسم همه‌ی آن سنگ‌دلی که ذره ذره طی یک ماه اخیر جمع کرده‌ام با صحبتش ناپدید شود. بعد از نو دلم را خون کند و برود. به خودش گفتم که می‌ترسم. گفت: نه نترس. اعتماد کردم.

به هر حال دلم لک زده برای لمس کردنش، تماشای لبخندش، دست زدن به ریش و سبیلش، در یک کل‍ام، حس حضورش. فردا می‌خواهم فارغ از همه‌ی اتفاقاتی که افتاده و خواهد افتاد، با رفیقم خوش بگذرانم.

مدتیست سرخوشی بی‌جایی دارم. فکر کردن به الف. چندان طولی نمی‌کشد، از چشمم افتاده، خود امروزش هیچ معنایی برایم ندارد. حسرت از دست دادن چیزهایی را می‌خورم، اما به این درک رسیده‌ام که بودنش برای من همراه بود با سرکوبی مداوم در انتظارات و احساساتم؛ سرکوب‌هایی تا این اندازه، حقم نبود. از طرف دیگر این که هیچ‌کس در زندگی‌ام نباشد به نظر وضعیتی موقتی و زودگذر است. انگار توانایی تصور تنها بودن در طولانی‌مدت را از دست داده‌ام.

بیشتر دل‌خوشی‌ام، فکر رفتن است. این شاید بهترین دستاورد تمام شدن الف. بود، که من دوباره می‌توانستم به رفتن فکر کنم بدون این که حس خفگی از فکر کردن منصرفم کند. حالا به تجربه‌ی زندگی دیگری در جایی دیگر با آدم‌هایی دیگر دل امید بسته‌ام. همیشه قرارم همین بود، به جز وقتی که فکر کردم الف. پایان آن قرار و شروع قرار دیگریست. اشتباه می‌کردم. از یک چیز اما سر در نمی‌آورم؛ چرا این‌قدر به پشیمان شدن و مکافات دیدن الف فکر کرده‌ام؟ هیچ‌وقت برایم مهم نبود که به سر شخصی که از او جدا شده‌ام چه می‌آید، و مهم‌تر از آن این که هیچ‌وقت آرزوی سرنوشت منحوسی برای هیچ‌کس نکرده‌ام. اما این یکی، حس می‌کنم این آدم همیشه خوش‌شانسی آورده است. متوجهید؟ خوش‌شانسی او را خوش‌خیال کرده است، و من تاوانش را دادم. چرا خودش نه؟ پس به سر تاوان‌هایی که پیش از این برای خودم‌ داده بودم چه می‌آید؟ به نظر کافی نبوده‌اند.

دو روز پیش از سر استیصال از الف خواستم ویدیوکال کنیم. می‌خواستم چهره‌اش را ببینم وقتی می‌گوید که می‌خواهد جدا شویم. چه چهره‌ای، خالی از نگرانی، پشیمانی، ممانعت. تا حدودی اتفاقی اعل‍ام کرد که دوباره زیاد گُل می‌کشد. تازه گفت انتظار داشتم خودت فهمیده باشی. گفتم فکر می‌کردم مناسبتی‌ست. تازه فهمیدم منشأ همه‌ی این کثافت‌ها چیست. او مرا ناامید کرد. هیچ کم نگذاشتم، حتی وقتی فهمیدم دوباره معتاد شده، پیشنهاد کمک کردم. اما حرف‌های من حریف تغییرات شیمیایی داخل بدنش نمی‌شود. حتی دیگر درست و حسابی دلم نمی‌سوزد. انگار رابطه‌مان چیزی که من فکر می‌کردم نبوده که حالا دلم هم برای از دست رفتنش بسوزد. راستش، احساس انرجار هم می‌کنم. این کمال خودخواهی بود که نشانم داد. حالا، مثل گذشته، نگرانم که این تجربه باعث بی‌اعتمادی‌ام شود. هر دل‌سرد شدنی در جان آدم می‌ماند. دلم می‌خواست به همین سرعت کسی پیدا می‌شد که به من محبت می‌کرد. این جای خالی را پر می‌کرد، نمی‌گذاشت از تب‌وتاب بیفتم. عجیب است، که از ته دلم می‌خواهد پشیمانی‌اش را ببینم. تصور این که با خیال راحت به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و همیشه از هر طرف شانس می‌آورد، هیچ‌وقت به یک مشکل واقعی نمی‌خورد و هیچ‌وقت متوجه هزینه‌های وجود آدم نمی‌شود، اذیتم می‌کند.

حالا نمی‌گویم میل حرف زدن با او دارم، اما از ناراحتی بی‌قرار شده‌ام. مهم‌تر از همه این که چشم‌اندازی برای فردای خودم ندارم. کاش برای چند ماه می‌خوابیدم، بیدار می‌شدم و می‌دیدم همان اتفاقی افتاده که باید بیفتد.

امروز حدود ساعت ۳ بعد از ظهر الف (برای دومین‌بار در تاریخ رابطه‌مان) اعلام کرد که تمام شدن رابطه‌مان را درست‌ترین کار می‌داند. گفت نمی‌تواند مادامی که این موضوع باز است به مشکلات خودش رسیدگی کند. یعنی نمی‌توانست دوست داشته شدن را تحمل کند؟

گفتن ندارد که حالم خراب است. وقتی به این فکر می‌کنم دیگر هرگز نمی‌بینمش، احساس اخیراً مکرر مرگ می‌کنم. قبلاً نوشته بودم که مُردن در روزهای بعد بدشکل‌تر می‌شود؛ حالا همان روزهای بعدم است. سعی می‌کنم حواسم را پرت چیز دیگری کنم. فایده‌ای ندارد. راستش را بخواهید، پنج دهم درصد احتمال می‌دهم که مشکلاتش را حل کند و تصمیم بگیرد دوباره شروع کند، با من. آدم اگر بعد از تمام شدن رابطه امید نداشته باشد در چاله‌ی چهار متری دفن می‌شود. به جز این، فقط یک دلیل برای ناراحت نبودن دارم؛ این که دیگر وابستگی کافی برای ماندن در این‌جا و برای آینده ندارم. انگار از بهشت اخراج شده‌ام، در فضای نامتناهی منهای بهشت افتاده‌ام.

لحظاتی پیش با همه‌ی وجودم به یک نتیجه‌ی محکم رسیدم؛ یک روز، تصمیم خواهم گرفت که خودم را بکُشم.

احساس می‌کنم الف. مثل قبل هم دوستم ندارد. انگار من روز به روز بیشتر شبیه روح می‌شوم، یا مثل‍اً هم‌رنگ در و دیوار می‌شوم. این را نمی‌شود کاریش کرد. اتفاق‌ها و اشتباه‌های من بوده، اما حتی اگر این‌ها نبود هم تضمینی وجود نداشت. متوجهید؟ من نمی‌دانم در مغز یک نفر چه انفعال‍اتی رخ می‌دهد که کسی که را که زمانی برایش ذوق داشته، حال‍ا ذوق کمتر دیدنش را داشته باشد و اصل‍اً هوس نکند ابراز عل‍اقه‌ای به او بکند. خیلی چیزها در مورد او هست که من نمی‌دانم و خیلی از این چیزها هست که او نمی‌داند من بهشان فکر می‌کنم. جالب است، من که زمانی فکر می‌کردم با صحبت کردن همه‌ی سوتفاهم‌ها را می‌شود برطرف کرد، حال‍ا فهمیده‌ام این صحبت‌ها به قیمت از بین رفتن چیز دیگری پیش می‌روند. این دومین باری است که این‌طور بن‌بست بودن امور واقع به صورتم کوبیده شده است. حتی فکر نمی‌کنم این چیز برگشت‌پذیری باشد. یعنی هیچ راهی وجود ندارد که ذوق گذشته را دوباره پیدا کنیم یا حداقل این رنگ در و دیوار که پاشیده شده روی من، پاک شود. اگر به همچین راهی باور داشتم، یک‌لحظه هم بیکار نمی‌ماندم.

یک سال پیش همین موقع‌ها بود که فاتحه‌ی خودم را خواندم، در همین اتاق، اما وقتی که ل‍امپ روشن بود. همین است؛ مُردن این‌شکلی‌ست، و حتی بدشکل‌تر از این در روزهای بعد.

البته من این حق را ندارم که برای لجنی که در آن هستم فقط یک دلیل عنوان کنم. اما گمان می‌کنم همین یک دلیل، می‌توانست از لجن دربیاوردم، اگر به اندازه‌ی کافی ل‍ایق و خوش‌اقبال بودم.

همه‌ی امیدم به فردا ساعت ۵:۳۰ عصر است. در آن دقایق قرار است اسم قرص‌هایی در نسخه‌ای برای من نوشته شود که چندوقت بعد این نوشته‌ها را به چشمم دور و تاریخی بیاورد. مردن با همراهی قرص‌ها را به مردن بدون آن‌ها ترجیح می‌دهم.