هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
دلم لک زده بود برای نوشتن؛ تا اینجا را درست حس میکنم. اما میدانم یک چیزهایی در ذهنم وجود دارد که شکلی ندارد، نمیتوانم بنویسمشان. باور کنید من کم ننوشتهام در سالهای نوجوانی و بزرگسالیام، وقتی میگویم حسهایی هست که نمیتوانم بنویسم، میدانم اگر با تلاش کردن میشد کاری برایش کرد، میکردم.
آخر هفتهی گذشته درگیر ماجرای دوست قدیمیام -عسل- بودم. پسر عاشقپیشه ناگهان رهایش کرده بود و او را با صدها تناقض در ذهنش تنها گذاشته بود. رفتم کاشان تا باشم، تا حداقل تناقضها را برای کسی بلند بگوید. دم برگشتنم به تهران، توانستم چند بار بخندانماش. با دل راحت خداحافظی کردم و یک ساعتی در خیابانهای بارانی و بهاری کاشان راه رفتم. طی مواجههام با مسألهی عسل، بسیار یاد الف افتادم. جمعه شب بالاخره به او پیام دادم. فهمیدم با دوچرخه تصادف کردهاست، و تنها رفته بیمارستان. اشکم در آمد. چرا مرا از خودش گرفت؟ شنبه که در راه تهران بودم دعوتش کردم بیاید پیشم. آمد، راجع به اتفاقات این چند ماه صحبت کردیم، تقریبا مدام حرف میزدیم، مثل از قحطیبرگشتگان. باهم شام پختیم، سریال تماشا کردیم، و خوابیدیم؛ خوابیدن در آغوش اسرارآمیزش مثل دوباره زنده شدن بود. تا صبح بارها بیدار میشدیم و همدیگر را میدیدیدم. لبخند میزد. هربار بوسم میکرد و کمی سرش را عقب میبرد تا ببیند که لبخندش چه خوش نشسته است بر چهرهی من. دو بار در خواب دیدمش، بیدار که میشدم، خودش را میدیدم. چه تجربهی کمنظیری بود دیشب تا صبح. چهقدر دوست داشتنش برایم واضح است.
بارها گفتم، بسیار دوستش دارم. دلیل رفتنش را میفهمم. کار درستی کرد. امیدوارم موفق شود تجربههایی که کم دارد را بیاندوزد و در سالهای دورتر، شاید روزی جایی و در شرایطی بهتر، دوباره همدیگر را پیدا کنیم. برایم یک یادگاری دستساز هدیه آورده بود؛ گردنآویزی از خاک قشم. از دیشب تاحالا مدام آن را گردنم انداختهام. تصور این که یک مشت خاک از آن سر کشور با خودش آورده، بعد جستوجو کرده تا ظرف شیشهای کوچک و بند چرمی و چوبپنبه و حلقهای پیدا کند، و بعد نشسته با دستان خودش این را برایم ساخته است، حس ارزشمند بودن میدهد.
- ۰۱/۰۱/۲۹