ز بَعد ما
حالم بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. دلم برای الف. تنگ نشده است. در صحبتهای اخیر حرفهایی زد که دیگر دلیلی برای توجیه کردنشان نداشتم و با همان شکل خام او را از چشمم انداخت. پریشب، آخر شب، به ع. دوست قدیمی گفتم که باید فردا به استاد راهنمایم ارائه کنم اما هنوز چیزی آماده نکردهام. گفت او هم بیدار خواهد ماند. گفتم اگر دلش خواست بیاید پیش من. آمد، برعکس دفعهی پیش که اینجا بود، بسیار زیاد صحبت کردیم. تا صبح نخوابیدیم. حدود ۳ نیمه شب اسلایدها را برای استاد فرستادم، ساعت ۷ خبر داد که ۸:۳۰ بیا ویدیوکال کنیم. هربار بیشتر از استادم خوشم میآید؛ شوخیهایش واقعا خندهدار است، همهچیز را خوب توضیح میدهد و با وجود صمیمیت لحنی که بین اساتید رایج نیست، تا امروز احترامم را نگه داشته است. در صحبتهای با ع. متوجه شدم در وضعیت خوبی نیست. سعی کردم با انسجام خاطری که میدانستم در آن لحظه دارم، برایش توضیح بدهم که چطور مسئلهاش را هضم کند. اما من مسئول نجات هیچکس نیست. این را آنقدر تکرار میکنم که حفظش شوم.
- ۰۰/۱۲/۰۱