دلی دیرم که بهبودش نمیبو
یا بیهوده سخت گرفتهام و تمام، یا حقم همین است که میبینی، باز هم تمام.
پذیرفتن وجود ناقص یک نفر کار شاقیست، آقا. من خودم را به کی اثبات میکنم این همه؟
من چرا اینقدر از منفعتطلبی مطلق فاصله دارم؟ انگار یک پیچ مرا شل بستهاند از روز اول. آخر یک چیزهایی با تمرین و تکرار قوی نمیشود، یا داری، یا نداری، یا کمتر از حد مطلوب داری، یا بیشتر. سرنوشت تو همین است. هفت سال بزرگسالی همین را به تو نشان داد، که سرنوشتت بودن با منفعتطلبی کمتر از حد مطلوب است. خیر باقی بر خیر خودت مقدم است. جانت کف دست، فقط برای مقایسهی این و آن معطل میکنی. آدم منفعتطلب تعلل نمیکند، خود یکی است و منفعت خود هم یکی. تازه یکجاهایی این منفعتطلبی کم را به از خودگذشتگی و خیرخواهی تعبیر کردهاند که مثلا صفات حسنهای است، و این شکایت من با آن تعابیر تبدیل میشود به یک شکایت ریاکارانه از خلقیات خودم. با خیال راحت نمیشود این چیزها را گفت.
خوابها روزگارم را سیاه کردهاند. همه زنده، شناور جلوی چشمانم، در طول روز، در لحظاتی که هیچ جایی در آنها ندارند، غافلگیرم میکنند. آنقدر خوابها به بیداریام میآیند و آنقدر خوابها شبیه واقعیت هستند، که کند شدهام. مدام تردید میکنم حرفی را بزنم یا نزنم، به فکری مجال بدهم یا ندهم، نگران چیزی که در ذهنم گم شده بشوم یا نشوم. تکلیفم معلوم نیست، و این بیتکلیفی مرا شبیه آدمهای مات و مبهوت کرده است. مدام منتظرم دستوری از غیب برسد. اختیارم نیمه است.
- ۰۱/۰۲/۰۷