آب حیوان تیره گون شد، خضر فَرُّخپِی کجاست؟
وضعیت عجیبیست. دوستی و صمیمیت جای خودش، آنقدر حرف برای گفتن و شنیدن داریم که حتی بعد از یک روز معاشرت، باز یادمان میافتد فلان مطلب را وقت نشده بگوییم. دوست داشتنش و معشوق بودنش برایم مبهم است. یک لحظه برایم واضح است که چرا کنارش هستم، لحظهی دیگر سر در نمیآورم. اطمینانبخشترین حسم وقتی است که میان و خواب و بیداری به من محبت میکند. دیشب وقتی روی مبل خوابش برده بود، آرام بیدارش کردم و پرسیدم میآید در تخت بخوابد. او رفت در تخت دراز کشید، من پشت سرش لامپها را خاموش کردم، رفتم در اتاق و خزیدم در آغوشش؛ همان موقع که چشمانش را نیمه باز کرد و با لبخند دستهایش را برای گرفتنم باز کرد، با محبت و خوابآلودگی گفت: قربونت برم.
اینها فراموششدنی نیست. مجبورم دستکم بگیرمشان اما چیزی از دلسوختگیام کم نمیشود.
ای کاش روزگار بهتری بود و از عشق میگفتیم.
- ۰۱/۰۲/۰۲