دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دوباره حالم بد شده است. هربار که قرار است الف چند روزی از این شهر برود حالم بد می‌شود. هیچ چاره‌ای ندارم. با حرف زدنم حال او را هم بد کردم. دو دل شده‌ام که من هم برگردم به خانه‌ی پدری یا بمانم تا الف برگردد و بلکه هر از گاهی بتوانم ببینمش. درونم گواهی می‌دهد که این رابطه تمام شده است. اما مشکل از رابطه نیست، مشکل حال من است که این رابطه جواب‌گویش نیست. چند روزی سعی کردم و به نظرم رسید با بهتر شدنم می‌توانم به رابطه کمتر فکر کنم و ساده‌تر بگیرم. اما باز از دستم در رفت. بعد می‌بینم چه‌قدر مسخره‌ام. او حاضر نیست یک قدم بیشتر بردارد و وقتی می‌بینم دو راهی بین تمام شدن و همین مقداری که او می‌خواهد است، احساس ترس و بیچارگی می‌کنم. حالم بد می‌شود که به این روز افتاده‌ام.

شاید بهانه باشد، شاید هم تا حدی حقیقت داشته باشد، که بیست سال زندگی کردن من در این خانه و پنج سال باقی را در سایه‌ی ترس‌های همین خانه گذراندن، علیرغم همه‌ی نفرتی که از دعوا و خشونت دارم، مدام مرا به همان سمت و سو هدایت کرده است. گاهی که رفتار ناگهانی در ارتباط با الف. از خودم می‌بینم، فکر می‌کنم که شاید من هم روانی‌ام. این وحشتناک است که کنترلی روی رفتار خودم نداشته باشم و بعد هرچه نگاه کنم نفهمم چرا آن کار را کردم، چه لزومی داشت، چرا ان‌قدر شدید؟ ترسناک‌ترین اتفاق‌ها در این خانه روزانه در حال رخ دادن است. دعوا جزئی جدانشدنی از یک ۲۴ ساعت در این‌جاست. و بسیاری وقت‌ها اگر دعوا هم نیست، شاهد پایمال شدن عزت نفس مادرم هستم. بعد از چند روز زندگی در این‌جا، خودم هم تبدیل به هیول‍ایی می‌شوم که با مادرم سرد برخورد می‌کنم، انگار این که پایمال شدن عزت نفسش را تماشا کرده‌ام به من اطمینان داده است که من هم همان‌قدر حیوان باشم در برخورد با او. من سرد و تند برخورد می‌کنم ، او هم به روی خودش نمی‌آورد، و من حالم از خودم به هم می‌خورد. این خانه‌ی نکبتی مرا حیوان می‌کند. 

 این چند روز حواسم بیشتر از معمول تنهایی خودم پرت بود. یک شب در بغل آشنای تازه‌ای بودم که فقط محبتی ببینم، آخر شب زل زده بود به من، تشکر کرد که با من شب خوبی داشته است، و من می‌فهمیدم که چه‌قدر جایگاهمان فرق دارد، شاید کمی شرمنده هم بودم. تمام این روزها سعی کردم به فکرهای ناراحت‌کننده‌ای که در رابطه با الف به ذهنم هجوم می‌آورد، میدان ندهم. خصوصاً سعی کردم چیزی به زبان نیاورم که عیش او خراب نشود. امروز که گفت مسیر برگشتشان را طوری چیده که در این‌جا توقف ندارند، تاب نیاورم. پرسیدم چه موقع اگر قرار بود همدیگر را ببینیم تو حالا می‌آمدی به این سمت؟ گفت اگر بیستم بلیت داشتی برای تورنتو. فهمیدم مسئله همین بودن است. دلم نمی‌خواهد با دوباره دیدنش بیفتم به حال و روزی که تا همین یک هفته پیش داشتم. دلم نمی‌خواهد دل خوش کنم به این که قرار است ببینمش و بعد به هزار شکل نشانم بدهد که آن‌قدرها هم اتفاق مهمی نیست با هم بودنمان. وقتی این‌طور فکر می‌کنم که او مدام کارهایی می‌کند که توهین به من است، تهوع می‌گیرم. به هیچ‌کس نمی‌شود شکایتی کرد و خودش فقط عذرخواهی می‌کند. وضعیتمان حال‌به‌هم‌زن است. این کنار آمدن‌های به ظاهر بی‌محدودیت من تهوع‌برانگیز است. حضورم برای او ناخوانده است. خودش اگر این جمله را می‌شنید می‌گفت ناخوانده نیستی. اما نمی‌گفت چه هستم.

به این فکر می‌کنم که تا جای ممکن ندیدنش را امتحان کنم. 

دراز کشیده‌ام روی تخت کنار میز کارش، او مشغول کار کردن است. چند دقیقه پیش آمد دو دقیقه‌ای در بغلم دراز کشید، بوسیدمش، مرا بوسید، لپ‌هایمان را به هم چسباندیم -این کار با همه‌ی سادگی‌اش حس بی‌نظیری دارد. می‌بوسیدمش و با خودم فکر می‌کردم که تا مدتی طولانی دیگر نمی‌توانم حضورش را تجربه کنم؛ این‌ها آخرین‌هاست، حداقل برای مدتی طولانی. الان غصه‌ی زیادی ندارم، چون شاهد محبت کردنش هستم، از شما چه پنهان، ذهن علیلم هنوز اندک امیدی دارد که بعد از مدتی فاصله، ‌دل‌تنگی معجزه‌ای کند و برگردیم به روزهای خوش. امید دارم خودم با کمک‌های بیرونی به ذهنم سر و سامانی بدهم که این‌قدر از وجود زائدم در همه‌جا و هر زمان در عذاب نباشم. بیشترین امیدم به قرص‌هایی‌ست که متخصص برایم تجویز خواهد کرد. یک ماه یا بیشتر، تا تمام شدن ترم دانشگاه، می‌خواهم فقط حداقل‌های ل‍ازم را انجام بدهم و هیچ انتظار دیگری از خودم نداشته باشم؛ نه از خودم و نه از دیگری. دیشب خوابم نمی‌برد. غصه‌ام زیاد بود که شاید این آخرین شبی باشد که کنار حضور آرام او می‌خوابم. گفتم تو ناراحت نیستی؟ گفت من می‌دانم که آخری نیست.

من خودم در حال خفه کردن خودم هستم.

احساس خفگی می‌کنم. علاقه و توجه او را از دست داده‌ام. خودم هم دیگر خودم را لایقش نمی‌دانم، چون هیچ چیز دیگری ندارم. من از ذره‌ای امید هم خالی‌ام. برای خودم هیچ‌کس نیستم. چند دقیقه پیش به ذهنم خطور کرد شاید حضور «مادر» الان مسکّن باشد. اما مشکلی حل نمی‌شود. من دلیلی برای ادامه دادن هیچ‌چیز ندارم. دلیلی برای انجام دادن کاری ندارم.
پی‌نوشت: با رفیق جانی صحبت کردم، حس می‌کنم کمی نفسم جا آمد.

کرم روده، نصف خربزه شیرین، رقص دونفره با دوستان یک‌شبه، «دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه بیچ، ای بیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ».

احساس مرگ می‌کنم. فکر کنم از دستش می‌دهم. یعنی می‌گذارم از دستم برود، آرام و غم‌انگیز، بسپارمش به جهان غیرخودم. که گفته است یک نفر نباید عاشق باشد اگر چیزی که در مقابلش است عشق نیست. چیزی که من دیده‌ام تا چند وقت پیش با عشق مو نمیزد. وقت پریدن که رسید دیدیم یکیمان بال ندارد. بال در آوردن به زور نیست، ابله. چه کنم؟ زمین‌گیر شوم و غمگین شوم از زمین‌گیری، خوش‌حال از همراهی با بی‌بال؟ یا نذر و نیاز کنم، دخیل ببندم که معجزه‌ای شود این بال‌ها دربیایند یک روزی؟

چه ساده می‌گرفتم چه سخت است ضربه‌ی سیلی این حقیقت به پوست نازپرورده‌ام. عجز آدم که به ندرت پیدا می‌شود، اما وقتی پیدا می‌شود از فکر کردن به میرا بودنش هم زهرمارتر است.

امروز حوالی غروب نور کمتر می‌شد و حال من هم وخیم‌تر. همان‌وقت‌ها بود که آن خانمی که مثل فرشته‌ی نجات چند روز پیش مطمئنم کرده بود به رفتن، به پیام راجع به بن‌بستی که در عالم عاشقی گرفتارش شده‌ام پاسخ داد. گفت که زمان رفتن خودش یک نفر بوده که او را خیلی دوست داشته، و امید داشته که این خانم بعد از رفتنش او را هم دعوت کند. اما این خانم معتقد بود که بدون هیچ پشتیبانی برای رفتن زحمت کشیده و حاضر نبوده کسی را به این راحتی به آن رفاه برساند. گفتم آن‌چه تو تجربه کرده‌ای برعکس مسئله‌ی من است. بعد راهی جلوی پایم گذاشت که از وجودش بی‌خبر بودم. در واقع قانونی وجود دارد در آن کشور که اجازه می‌دهد من و الف همین رابطه را برداریم ببریم آن‌جا؛ با مقادیری زحمت برای هر دو نفرمان. این باریکه‌ی نور چنان حالم را خوش کرد که دوست داشتم تا منزل الف بدوم و بغلش کنم و این که راهی پیدا شده که از انتخاب بین تداوم رابطه و مهاجرت خلاص شویم را جشن بگیریم. البته که نرفتم. تصمیم گرفته‌ایم من تا حد امکان آن‌جا نروم و خود الف هر زمان که برایش مناسب باشد بیاید اینجا. پس مزاحمش نشدم. چند ساعتی در وبسایت قوانین مهاجرتی مقصد جست‌وجو کردم و تا حدی مطمئن شدم که می‌توانیم شرایطش را جور کنیم. هنوز منتظریم آن خانم فرشته‌ی نجات هم از دوستش که تجربه‌ی استفاده از این قوانین را داشته پرس‌وجو کند و بعد از آن دست من و دامنِ آن سروِ بلند.


پی‌نوشت: اسم آن فرشته، دریاست. از دوستش پرس‌وجو کرده بود و نتیجه این که بله، شدنی‌ست.

حالم خیلی بده. خیلی زیاد بد. نمیدونم اگه با الف آشنا نشده بودم حالا حالم کمتر بد بود یا نه. دیشب صحبت مفصلی کردیم راجع به تصمیم من برای مهاجرت و همراهی [نکردن] او. مطمئنم که تا کمتر از یک سال دیگه از او جدا میشم و همین حالا هم به قدر کافی او رو نمی‌بینم. احساس مرگ می‌کنم. تمام چیزی که می‌بینم یک جداییِ بی‌دلیل و اجتناب‌ناپذیره. صبح برای کلاس بیدار شدم اما دیگه خوابم نبرد. دراز کشیده بودم اما آگاهی به بیچارگیم خواب به چشمم نمیاورد. دل و روده‌م شروع کرد به پیچیدن. هیچ انگیزه‌ای برای هیچ کاری ندارم. بارها به ذهنم رسید که برم خانه‌ی پدری. اون‌جا کمتر آدم به‌دردنخوری به نظر می‌رسم. اینجا با وجود بی‌فایده‌ام همه‌ی منابع رو تلف می‌کنم. اما اگه برم همین ملاقات‌های هر از گاهی رو هم از دست می‌دم. اون‌جا هم بی‌قرار می‌شم. حالم بده.

فرصت برای نوشتن نیست این چند روز. به کشف دقیقی نرسیده‌ام اما این پایین و بال‍ا شدن‌ها مستحق نوشته شدن هستند. آدم خنده‌اش میگیرد که این نقش‌ها چیست که به خودش گرفته است و به آب و آتش می‌زند خودش را که حفظ شود. انگار وظیفه‌ام است.

شش ساعت دیگر آزمون رانندگی شهری دارم، برای دومین بار. مطمئنم که این‌بار هم در همان چند ثانیه‌ی اول رد خواهم شد. انگار همه‌چیزش از اراده‌ی خودم خارج است.

گفتنش ناراحتم می‌کند، اما ضرورت دارد که ثبت کنم. میلم به الف بسیار کم شده است‌. می‌توانم به اندازه‌ی دو ماه عقب‌تر بروم و بگویم مأموریت عقلم از کجا شروع شد. از همان روزهایی که من در برهوت ماتم برده بود، نفسم سخت در می‌آمد و به او چنگ می‌زدم برای تنها نماندنم. او مثل کشتی در دریای مواج، نه تکان می‌خورد نه راهش را کج می‌کرد. بهترین ویژگی برای او، بدترین ویژگی برای من. بعداً به این نتیجه رسیدم که در صمیمیت آن‌قدر ماهر نیست که در معشوق بودن است. سرخورده شدم. دیگر فقط دو چیز برایم پررنگ بود؛ تاریخچه‌ی مشترکمان و معاشقه.

نمی‌دانم چه حقیقت یا بازنمایی عامدانه‌ای از حقیقت است که باعث شده به این نتیجه برسم که همیشه زن‌ها خواستار ابدی شدن رابطه و اکثر مواقع مردان مخالف با ابدی شدن هستند. به هر حال تا آن‌جا که من فهمیده‌ام، همه‌ی ما -چه زن و چه مرد- این عدم توازن را در ذهنمان به عنوان پدیده‌ی غالبی پذیرفته‌ایم. همین موضوع ممکن است دقیقاً در تقلید ویژگی‌هایی که پذیرفته‌ایم اثر گذاشته باشد. اما یک چیز با عقل جور در نمی‌آید، و آن میل من به عدم تبعیت از جمع است. من چرا از الف خواستم که به موضوع ازدواج میان من و خودش فکر کند؟ ۱. ترس از دست دادن او، کسی که درست بعد از ناامید شدن من از روابط عاطفی سر و کله‌اش پیدا شد، و کم‌کم عاشقش شدم. بعد از سه چهار ماه که مدام از تمام شدن رابطه ترس داشتم، همچنان ادامه پیدا و این انتظارات مرا تغییر داد. فهمیدم با اتفاقی حاصل از ضرب احتمال‍اتِ کوچک مواجهم. ۲. در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که مرگ بسیار به ما نزدیک است. چه مرگ اطرافیان، چه مرگ خودمان، و بدتر از آن: بیماری. حال‍ا من عمر را مختصرتر از آن می‌بینم که کسی که گوشه‌ی دلم شده است را از دست بدهم، مدت‌ها سعی کنم بدون او زنده بمانم، بعد کم‌کم سعی کنم که برگردم سر پا، به خودم بقبول‍انم که به باقی مردها فکر کنم، دوباره آزمون و خطا کنم و امید داشته باشم که باز هم حاصل ضرب احتمال‍ات کوچک سراغم خواهد آمد. ۳. ازدواج با همه‌ی مسخرگی‌اش برای ما آن‌قدرها دست‌وپاگیر نخواهد بود. ما توافق‌هایی داریم و ذهن‌های پذیرایی داریم که بال‍اخره بتوانیم گره را باز کنیم. من با همه‌ی تغییراتی که این رابطه در انتظاراتم به وجود آورد، به این که تا ابد به معشوق فعلی‌ام عشق داشته باشم و دلزده نشوم، بی‌اعتقادم. اما ترجیح می‌دهم به خاطر این بی‌اعتقادی، مادامی که عاشقم از دستش ندهم.

با همه‌ی این احوال، همین رابطه‌ای که سرنوشتش محتوم است، اشتیاق سابق را از من گرفته. حس می‌کنم حضورم در آن علی‌السویه است. وقت‌هایی که جلوی چشم الف نباشم انگار هرگز نبوده‌ام. این لحظه‌جویی آن‌قدر بر فکرش مسلط است که ارزش من در نظر خودم را به لحظه‌ها تقلیل می‌دهد.

دفاع او البته این است که اهل ابراز کلامی احساسات و حتی آگاه به این مسائل نیست. من اما انتظار یادگیری داشتم از موجود پویایی که آن‌همه دوستش داشتم. غم‌انگیز است. این -به قول خودش- حسابگری‌ها حال خودم را هم بد می‌کند. نمی‌دانم چه خبر است.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۰

از خودم بدم میاد. امروز به خاطر عصبانیت احمقانه‌ام باعث شدم که گوشه‌ی دلم ساعت‌ها بیرون منتظرم بماند و دل‌واپسم باشد، در حالی که من حتی این انتظار را از او نداشتم. از خودم بدم میاد. کاش می‌شد کاری کرد که همه‌چیز به ۱۲ ساعت قبل برگردد و من آن اشتباه را نکنم. او تنها دل‌خوشیم بود. حال‍ا تا مدتی نامعلوم او را هم ندارم. هیچ ندارم. از سر تا ته این زندگی حالم را به هم می‌زند. چند شب پیش بهم توضیح می‌داد که بابت داشتن والدین سالم، سقف بال‍ای سر، امکان اشتغال (حتی اگر نه خود اشتغال)، پس‌انداز معقول و این‌ها باید خوش‌حال باشم و بی‌غم. معلوم است آدم وقتی این چیزها را دارد غصه‌ی نداشتنشان را نمی‌خورد. اما چه کنم، این‌ها مرا به جلو نمی‌راند. شاید مثل‍اً این که بروم در منزل والدین و از حضور سالم و سر حالشان استفاده کنم حالم بهتر شود. اما آن‌وقت با دل‌تنگ شدن برای گوشه‌ی دلم چه‌کار کنم؟ حتی حال‍ا که این‌قدر از دستم ناراحتش کرده‌ام. شاید از چشمش افتاده باشم. اصل‍اً دیگر نمی‌دانم راجع به من چه فکری می‌کند. نگاه می‌کنم، می‌بینم این دو ماه گذشته مل‍ال سر تا پای رابطه‌مان را گرفته، من مدام از سر مل‍ال بهانه گرفته‌ام و او که اهل بحث نیست، فقط کل‍افه‌تر شده است. از خودم و از طرز وجودم در رابطه بدم می‌آید. کم و بیش به ویزیت روان‌پزشک و گرفتن داروهای ضدافسردگی فکر می‌کنم. فقط تا وقتی که هوا کمی خنک‌تر شود و کارهایم کمی بیشتر شود، اصل‍اً چه معلوم، شاید شغلی هم بگیرم. دارو فقط به اندازه‌ای که مرا به آن نقطه برساند. ها؟ امشب سر شب در حال تماشای سریالی بودم که ذره‌ای با آن ارتباط نداشتم. پیام دادم به کسی که تاحالا ندیده‌امش و امیدی هم به جالب بودنش ندارم، که امشب بیاید اینجا. گفت درس دارد و از برنامه عقب است، اما در طول هفته هماهنگ می‌کند. این از اولین دعوت دیوانه‌وارم. بعد ناصری زیر توییت خوداظهاری‌ام نوشت از من خوشش می‌آید، با این که می‌دانم ناصری خیلی زود روی مخم می‌رود گفتم جور کند فردا شب بیاید اینجا. لابد به رسم آخرین دفعه که آمده بود، شب را هم می‌ماند. فیلمی می‌بینیم و حرف‌های بی‌ربط و خارج از دغدغه و حوصله‌ی من می‌زنیم (بیشتر او حرف می‌زند و من سعی می‌کنم کلماتی از جملاتش که واقعا مغزم پردازش می‌کند را به هم وصل کنم که از او جا نمانم) و شامی درست می‌کنیم که احتمالا او بارها به خودش لعنت می‌فرستد که چرا غذا پختن بلد نیست و مادرش اجازه نمی‌دهد پا به آشپزخانه بگذارد و بعد می‌رسد به تحلیل‌های روان‌شناسانه که این فروان‌روایی در محدوده‌ی قدرت مادرش (آشپزخانه) از کجا نشأت گرفته و چه تأثیری بر نسل‌های آینده دارد. این هم دومین دعوت دیوانه‌وارم که جوابش هنوز معلوم نیست.

خواستم بنویسم تنها زمانی که سیستم دفاعی ذهنم علیه خودش حمله نمی‌کند وقتیست که رمان می‌خوانم، یادم آمد هربار رفتن سراغ کتاب نیمه‌باز رمان هم با این عذاب و غصه که چرا کتاب آیین‌نامه را نمی‌خوانم همراه است. حال‍ا فکر می‌کنم فقط مرگم یا حضور مادر می‌تواند نجاتم دهد.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۸