گفتنش ناراحتم میکند، اما ضرورت دارد که ثبت کنم. میلم به الف بسیار کم شده است. میتوانم به اندازهی دو ماه عقبتر بروم و بگویم مأموریت عقلم از کجا شروع شد. از همان روزهایی که من در برهوت ماتم برده بود، نفسم سخت در میآمد و به او چنگ میزدم برای تنها نماندنم. او مثل کشتی در دریای مواج، نه تکان میخورد نه راهش را کج میکرد. بهترین ویژگی برای او، بدترین ویژگی برای من. بعداً به این نتیجه رسیدم که در صمیمیت آنقدر ماهر نیست که در معشوق بودن است. سرخورده شدم. دیگر فقط دو چیز برایم پررنگ بود؛ تاریخچهی مشترکمان و معاشقه.
نمیدانم چه حقیقت یا بازنمایی عامدانهای از حقیقت است که باعث شده به این نتیجه برسم که همیشه زنها خواستار ابدی شدن رابطه و اکثر مواقع مردان مخالف با ابدی شدن هستند. به هر حال تا آنجا که من فهمیدهام، همهی ما -چه زن و چه مرد- این عدم توازن را در ذهنمان به عنوان پدیدهی غالبی پذیرفتهایم. همین موضوع ممکن است دقیقاً در تقلید ویژگیهایی که پذیرفتهایم اثر گذاشته باشد. اما یک چیز با عقل جور در نمیآید، و آن میل من به عدم تبعیت از جمع است. من چرا از الف خواستم که به موضوع ازدواج میان من و خودش فکر کند؟ ۱. ترس از دست دادن او، کسی که درست بعد از ناامید شدن من از روابط عاطفی سر و کلهاش پیدا شد، و کمکم عاشقش شدم. بعد از سه چهار ماه که مدام از تمام شدن رابطه ترس داشتم، همچنان ادامه پیدا و این انتظارات مرا تغییر داد. فهمیدم با اتفاقی حاصل از ضرب احتمالاتِ کوچک مواجهم. ۲. در زمانهای زندگی میکنیم که مرگ بسیار به ما نزدیک است. چه مرگ اطرافیان، چه مرگ خودمان، و بدتر از آن: بیماری. حالا من عمر را مختصرتر از آن میبینم که کسی که گوشهی دلم شده است را از دست بدهم، مدتها سعی کنم بدون او زنده بمانم، بعد کمکم سعی کنم که برگردم سر پا، به خودم بقبولانم که به باقی مردها فکر کنم، دوباره آزمون و خطا کنم و امید داشته باشم که باز هم حاصل ضرب احتمالات کوچک سراغم خواهد آمد. ۳. ازدواج با همهی مسخرگیاش برای ما آنقدرها دستوپاگیر نخواهد بود. ما توافقهایی داریم و ذهنهای پذیرایی داریم که بالاخره بتوانیم گره را باز کنیم. من با همهی تغییراتی که این رابطه در انتظاراتم به وجود آورد، به این که تا ابد به معشوق فعلیام عشق داشته باشم و دلزده نشوم، بیاعتقادم. اما ترجیح میدهم به خاطر این بیاعتقادی، مادامی که عاشقم از دستش ندهم.
با همهی این احوال، همین رابطهای که سرنوشتش محتوم است، اشتیاق سابق را از من گرفته. حس میکنم حضورم در آن علیالسویه است. وقتهایی که جلوی چشم الف نباشم انگار هرگز نبودهام. این لحظهجویی آنقدر بر فکرش مسلط است که ارزش من در نظر خودم را به لحظهها تقلیل میدهد.
دفاع او البته این است که اهل ابراز کلامی احساسات و حتی آگاه به این مسائل نیست. من اما انتظار یادگیری داشتم از موجود پویایی که آنهمه دوستش داشتم. غمانگیز است. این -به قول خودش- حسابگریها حال خودم را هم بد میکند. نمیدانم چه خبر است.