تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد، ریاضت من تا سحر نشسته چه دانی؟
مدتیست سرخوشی بیجایی دارم. فکر کردن به الف. چندان طولی نمیکشد، از چشمم افتاده، خود امروزش هیچ معنایی برایم ندارد. حسرت از دست دادن چیزهایی را میخورم، اما به این درک رسیدهام که بودنش برای من همراه بود با سرکوبی مداوم در انتظارات و احساساتم؛ سرکوبهایی تا این اندازه، حقم نبود. از طرف دیگر این که هیچکس در زندگیام نباشد به نظر وضعیتی موقتی و زودگذر است. انگار توانایی تصور تنها بودن در طولانیمدت را از دست دادهام.
بیشتر دلخوشیام، فکر رفتن است. این شاید بهترین دستاورد تمام شدن الف. بود، که من دوباره میتوانستم به رفتن فکر کنم بدون این که حس خفگی از فکر کردن منصرفم کند. حالا به تجربهی زندگی دیگری در جایی دیگر با آدمهایی دیگر دل امید بستهام. همیشه قرارم همین بود، به جز وقتی که فکر کردم الف. پایان آن قرار و شروع قرار دیگریست. اشتباه میکردم. از یک چیز اما سر در نمیآورم؛ چرا اینقدر به پشیمان شدن و مکافات دیدن الف فکر کردهام؟ هیچوقت برایم مهم نبود که به سر شخصی که از او جدا شدهام چه میآید، و مهمتر از آن این که هیچوقت آرزوی سرنوشت منحوسی برای هیچکس نکردهام. اما این یکی، حس میکنم این آدم همیشه خوششانسی آورده است. متوجهید؟ خوششانسی او را خوشخیال کرده است، و من تاوانش را دادم. چرا خودش نه؟ پس به سر تاوانهایی که پیش از این برای خودم داده بودم چه میآید؟ به نظر کافی نبودهاند.
- ۰۰/۱۱/۱۹