متأسفم.
دو روز پیش از سر استیصال از الف خواستم ویدیوکال کنیم. میخواستم چهرهاش را ببینم وقتی میگوید که میخواهد جدا شویم. چه چهرهای، خالی از نگرانی، پشیمانی، ممانعت. تا حدودی اتفاقی اعلام کرد که دوباره زیاد گُل میکشد. تازه گفت انتظار داشتم خودت فهمیده باشی. گفتم فکر میکردم مناسبتیست. تازه فهمیدم منشأ همهی این کثافتها چیست. او مرا ناامید کرد. هیچ کم نگذاشتم، حتی وقتی فهمیدم دوباره معتاد شده، پیشنهاد کمک کردم. اما حرفهای من حریف تغییرات شیمیایی داخل بدنش نمیشود. حتی دیگر درست و حسابی دلم نمیسوزد. انگار رابطهمان چیزی که من فکر میکردم نبوده که حالا دلم هم برای از دست رفتنش بسوزد. راستش، احساس انرجار هم میکنم. این کمال خودخواهی بود که نشانم داد. حالا، مثل گذشته، نگرانم که این تجربه باعث بیاعتمادیام شود. هر دلسرد شدنی در جان آدم میماند. دلم میخواست به همین سرعت کسی پیدا میشد که به من محبت میکرد. این جای خالی را پر میکرد، نمیگذاشت از تبوتاب بیفتم. عجیب است، که از ته دلم میخواهد پشیمانیاش را ببینم. تصور این که با خیال راحت به زندگیاش ادامه میدهد و همیشه از هر طرف شانس میآورد، هیچوقت به یک مشکل واقعی نمیخورد و هیچوقت متوجه هزینههای وجود آدم نمیشود، اذیتم میکند.
حالا نمیگویم میل حرف زدن با او دارم، اما از ناراحتی بیقرار شدهام. مهمتر از همه این که چشماندازی برای فردای خودم ندارم. کاش برای چند ماه میخوابیدم، بیدار میشدم و میدیدم همان اتفاقی افتاده که باید بیفتد.
- ۰۰/۱۱/۰۲