با دلِ زخمکش و دیدهی گریان بروم.
این چند روز حواسم بیشتر از معمول تنهایی خودم پرت بود. یک شب در بغل آشنای تازهای بودم که فقط محبتی ببینم، آخر شب زل زده بود به من، تشکر کرد که با من شب خوبی داشته است، و من میفهمیدم که چهقدر جایگاهمان فرق دارد، شاید کمی شرمنده هم بودم. تمام این روزها سعی کردم به فکرهای ناراحتکنندهای که در رابطه با الف به ذهنم هجوم میآورد، میدان ندهم. خصوصاً سعی کردم چیزی به زبان نیاورم که عیش او خراب نشود. امروز که گفت مسیر برگشتشان را طوری چیده که در اینجا توقف ندارند، تاب نیاورم. پرسیدم چه موقع اگر قرار بود همدیگر را ببینیم تو حالا میآمدی به این سمت؟ گفت اگر بیستم بلیت داشتی برای تورنتو. فهمیدم مسئله همین بودن است. دلم نمیخواهد با دوباره دیدنش بیفتم به حال و روزی که تا همین یک هفته پیش داشتم. دلم نمیخواهد دل خوش کنم به این که قرار است ببینمش و بعد به هزار شکل نشانم بدهد که آنقدرها هم اتفاق مهمی نیست با هم بودنمان. وقتی اینطور فکر میکنم که او مدام کارهایی میکند که توهین به من است، تهوع میگیرم. به هیچکس نمیشود شکایتی کرد و خودش فقط عذرخواهی میکند. وضعیتمان حالبههمزن است. این کنار آمدنهای به ظاهر بیمحدودیت من تهوعبرانگیز است. حضورم برای او ناخوانده است. خودش اگر این جمله را میشنید میگفت ناخوانده نیستی. اما نمیگفت چه هستم.
به این فکر میکنم که تا جای ممکن ندیدنش را امتحان کنم.
- ۰۰/۰۹/۱۱