- ۰ نظر
- ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۱
چند شب پیش، نصفهشب که من بیدار بودم برای درس خواندن و متوجه شدم که الف هم بیدار است، صحبت اشتباهی را شروع کردم که باعث شد فاجعهای رقم بزنم. صحبت که تمام شد من رفتم نشستم یک گوشه و آنقدر به روبهرو، به هیچ، زل زدم تا گریهام گرفت. بعد مسواک زدم و خوابیدم. آن دو روز از خودم بدم میآمد. الف را رنجانده بودم و آنقدر خود این مسأله غصهدارم کرده بود که دیگر مسألهی اولیه یادم نمیآمد. ترسیده بودم که از چشمش افتاده باشم؛ از دست دادنش همین شکل است. دیشب پیام دادم، گفت که احساس صمیمیتش با من بعد از آن اتفاق کمتر شده است. دلم آتش گرفت. یک آن حس کردم آمادهام هر کاری بکنم تا برگردیم به همان شکل رابطهمان در دو شب پیش، فقط دو شب پیش. شب امتحانم بود اما خواستم ببینمش، هر چه زودتر باید میدیدمش و میبوسیدمش و ذرهای از مهرش را هم که شده به خودم میدیدم تا دق نکنم از غصه. آمد پیشم. وقتی با احتیاط نزدیکش شدم تا ببوسمش، و او مثل سابق آغوشش را برایم باز کرد و مرا بوسید، انگار سلامتم را بازیافته بودم. آنقدر محکم بغلش کردم تا با زبان بیزبانی از او، از خودم، از هر کسی که بند دل ما دستش است بخواهم که دیگر جانم نرود. اما هنوز، افسوسم...
دیروز صبح کنارش بیدار شدم، بیشتر ساکت بودیم. هردو میدانستیم اتفاق ناشناختهای در انتظار رابطهمان است که هنوز حسش نکردهایم. تا سر میدان پیاده رفتیم، کمی روی نیمکت نشستیم منتظر تاکسیهایمان. او سی ثانیه زودتر از من رفت. بلند شدنش از کنارم روی نیمکت، ایستادنش جلویم و دست دادنم با او آخرین تصویریست که احتمالاً تا یک ماه آینده از او در ذهنم خواهم داشت. در روز بارها مطلبی به ذهنم میرسد یا اتفاقی میفتد که بخواهم برای او بازگو کنم، و پیام میدهم. هنوز دلتنگش نشدهام. طوری حس دلتنگی نمیکنم که نگرانم تا آخر این دوره هم چنین بمانم. این اتاق سالها عاشقیت من برای معشوق دور از دسترس را شاهد بوده است، تجربهای که مثل روز برایم روشن است که تکرار نخواهد شد، نه فقط به این دلیل که همان یکبار تجربه کردنش به قدر کافی گران بوده که تکرار کردنش دور از عقلانیت است، بلکه چون من آنقدر تغییر کردهام پس از آن سالها که توانایی عاشق بودن به آن شکل را از دست دادهام. دیگر نمیتوانم شب با فکر کردن به یک شخص بیعیبونقص، به یک معشوق تمامعیار، آرام بشوم، چون به وجود چنین شخصی بیاعتقادم. شاید همان که کارایی خدا را داشت برایم یک زمان منعکس شد در معشوقی و حالا هم که گم شده، نیست.
بههرحال یکی از کنجکاویهایم برای فاصله گرفتن همین بود که بفهمم هنوز هم آثاری از آن نوع شیدایی و شاعرانگی در دوردستی پیدا میشود یا نه. کاش میشد.
حالم خوب نیست. نگرانم که چرا حالم خوب نیست و همین حالم را خرابتر میکند. امشب با تهوع لپتاپ را بعد از ۹ ساعت کار مدام بستم. از خستگی میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد. گذر زمان را حس میکردم اما کاملا هوشیار نبودم. حدود ۱۲ بیدار شدم. تصمیم گرفتم همین فردا آزمایش بدهم. بیشتر که گشتم و فکر کردم، تصمیمم عوض شد به این که همین پسفردا بروم دکتر. باید تمام کنم این دغدغهی فاصلهزا را. بیدار که شده بودم دیدم الف. نوشته فردا بعدازظهر بلیت گرفتهاست. نوشتم: خیلی ازت دورم. تأیید کرد، گفت خودش هم حسش میکند.
نیاز دارم که چندوقتی چند منبع مهم را مطالعه کنم. اینها مدتهاست که جمع شدهاند روی هم و کار تماموقت و زندگی تکنفره و کلاس درس مهلت نداده است سراغشان بروم. ترجیح میدهم مدت کوتاهی منابع را بردارم و بروم در شهر خلوت و خوشآبوهوایی، به مطالعات عقبافتاده برسم. کار را هم باید تعطیل کنم. خانهی والدین در اصفهان شدنیتر است. وقت چانهزنی برای ادامهی همکاری با شرکت فعلی حدود یک ماه دیگر است. باید تصمیمی بگیرم.
خوابم نمیبرد. چندوقتیست راحت خوابیدن برایم شبیه آرزو شده است. تمام تحرکم محدود شده است به هفتهای یکبار پیادهروی از شرکت تا خانه، با همراهی همکارم. دلم برای استخر تنگ شده است.
از خودم بدم میآید. دیشب با بهانهی مسخرهای به الف غر زدم و آنقدر عمیق شدم در فکرهای سمیام که در بغلش گریهام گرفت. یک دل سیر گریه کردم. مثل دو سال پیش. مثل وقتی که بعد از هجوم طولانی مدت افسردگی بالاخره در بغل کسی که مراقبت هست میشکنی و از سر عجز گریه میکنی. حالا خیالم راحت است که مرا در لُختترین -و زشتترین- شکل خودم دیدهاست، که من از خودم بدم میآید. هیچ راه فراری هم نیست.
ترسیدهام. امروز برخلاف انتظاری که الف از من داشت، او را دعوت نکردم. مشغله -مثل سراسر دو ماه اخیر- کم نبود اما اینبار مطمئن بودم که دلم برایش تنگ نشده است. به زبان آوردنش هم مثل فکرش شرمندهام میکند که حالا دیگر او را همردهی خودم نمیبینم. شاید حسادت باشد، شاید هم حساسیت زیاده از حد، که از رفاقتش با آن شخصی که برایم از حرفهایش نقل کرده و کارهایش را تعریف کرده، بیزارم. اما به قول خودش، نمیشود به رفیقانش و به رئیسانش خرده گرفت، مشکل از خود اوست که دم به انواع تلهها داده است. البته چیزهایی که از نظر من تله هستند، در نظر او طبیعیست که تله نباشند و تصوری که من از شخصیت ضعیف او پیدا کردهام را شاید خودش در خودش سراغ ندارد. مسئلهی جدیتر برای من، تفرعن خودم است. از این خودبرتربینی و دیگری را به همان اندازه برتر خواستن ترسیدهام. مگر پذیرفتن عیبهای او و «صرف نظر کردن» از آنها چهقدر سخت است؟ موضوع آنجایی است که من حسابگرم و گمان میکنم در این معامله متضرر میشوم. همان تعجیل همیشگی را در خودم حس میکنم و فرصتهایی که محقق نمیشوند. از این که احساساتم کمکم نمیکنند ترسیدهام. چرا دلتنگش نیستم؟ چرا نمیخواهم اینجا کنارم باشد؟ چرا نمیتوانم تحمل کنم وقتی که حتی اگر به طور کلی ضعیفتر از انتظار من است اما به هر حال وقتی اینجا نشسته و نگاه یا نوازشم میکند، هیچچیز کم ندارد.
خودم را هیولایی درک میکنم که از پس رام کردن خودش برنمیآید. انگار این سرشت من است، و من ترجیح میدادم سرشتم این نبود. اما میدانم آنوقت از جنبههای دیگر هم آدم دیگری میشدم که نمیخواستم.
همینجا نشسته است، روی کاناپهی روبهرویم، در دو سه قدمی. سرگرم موبایلش است. من آمدم نشستم اینجا، دو سه دقیقهای بیکار بودم، موبایلش را کنار نگذاشت. کتاب مودیانو را از کنار تختم برداشتم آوردم و نشستم به خواندن.
کمتر از همیشه میخواهمش. چند ساعت پیش وقتی فیلم میدیدیم و مرتب صدایی از حلق و بینیاش تولید میکرد که به قول خودش به خاطر حساسیت همیشگیاش است، از خودم پرسیدم چطور خودش مشکلی با این صداها ندارد؟
بعد از تماشای فیلم، موضوع کسبوکار تازه را مطرح کردم و همراهیای که دوست داشتم از او ببینم را به من نشان نداد. بعدتر راجع به موضوع خانه گرفتنش پرسیدم و راستش را گفت. به او توضیح دادم که چرا به نظرم تصمیمش درست نیست. بعد با خودم فکر کردم که همین توضیحات را قبلا هم دادهام و اگر بنا بود الف با میل خودش به کمکاری و تکیه به این و آن مقابله کند، تا حالا نشانهای دیده بودم.
اینها البته به من ارتباط مستقیمی ندارد. زندگی خودش است و صاحباختیار خودش. اما من اینطور درک میکنم که معاشرت نزدیک با او ممکن است من را شبیه خودش کند. این که او دنبال سختتر کار کردن یا آزمودن خودش نیست، باعث میشود که من حس کنم از او برترم. دوست ندارم اینطور حس کنم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم.
چهارشنبهشب الف آمد پیشم. قرار بود آخرهفته را با هم باشیم، من درس بخوانم و او باشد که من روحیه بگیرم. گاهی باران ریزی میگرفت. شب دوم، همان حوالی غروب خبر خواند که استاد شجریان فوت کرده است. چه میشد کرد؟ حوصلهمان سر رفته بود. رفت که خرید کند، باران گرفت. آمد، نشستیم کمی مست کردیم. یادم نیست به چه چیزهایی میخندیدیم، اما خوب یادم هست که از شدت خنده لپها و شکمم درد گرفت. نشسته بودم روی پاهایش و با هر نمکی که میریخت در بغلش غشغش میخندیدم. آخرشب شد و شام نخورده بودیم. تصمیم گرفتیم چند ساعتی بخوابیم، نصف شب بیدار شویم. تصویر بعدی که به یاد دارم این است که با صدای وحشتناک رعدوبرق از خواب پریدم و محکم بغلش کردم. تجسم آرامش بود. همهی چیزی که میتوانستم آن لحظه تمنا کنم، همانجا کنارم بود. با همان صدای خوابالود پرسید برقش را دیده بودم یا نه.
فکر نمیکنم این اتفاق دیگر در عمر من تکرار شود. این هوس را به خواب هم نمیدیدم. چه تلخوشیرینی شدهاند این روزهای دنیا.