دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

طلوع کرد و من خوابم نمی‌آید. چند دقیقه پیش دست از کار کشیدم، صورتم را آب زدم و آمدم به اتاقم، دراز کشیدم در تختم، با خستگی، اما خوابم نمی‌آید. شب قبل از سردرد خوابم نمی‌برد، صبح دو ساعت طول کشید تا از تخت جدا شدم. انگار عصب‌های سرم ریشه دوانده بود در تخت، با هر تکانی بیشتر درد می‌گرفت. سر شب چند ساعتی خوابیدم. خواب‌های سر شب بی‌کیفیت است، به وقت‌کشی بیشتر شبیه است تا استراحت.

دیشب ا. پیام داد. با این که دو روز پیش پیشنهاد قرض دادنم را قبول نکرد و گفت نمی‌تواند پس بدهد، ازم پرسید با چه مقدار سود و در چه زمانی به او قرض می‌دهم. من فقط دلم می‌خواست بغلش کنم، عذرخواهی کنم که در مصیبت تنهاست، که من مثل او مصیبت‌زده نیستم. قسم‌ام داد که به پولم نیاز نداشته باشم یک‌وقت، و من مدام شرمنده‌تر می‌شدم که آخر این شندرغاز ته حساب را برای چه نیاز داشته باشم وقتی مصیبت پشت مصیبت روی سر دوستم آوار شده است و از رنجش در رنج‌ام. راضی شد که کار بسازد و کارهایش را بفروشد و کم‌کم بدهی‌اش را صاف کند. گفتم این‌طور بهتر است، تو بیشتر کار می‌دهی و من بیشتر به تو گوش می‌کنم. امروز مادرش جراحی می‌شود. از من خواست دعا کنم. یاد آن موقع در سال اول یا دوم دبیرستان افتادم که میم عمل داشت و تمام روز در مدرسه رنگ‌پریده و مضطرب بودم. آن‌وقت عسل حالم را پرسید و برایش گفتم. یادم داد که با فکر کردن به او برایش انرژی بفرستم.

دلم گرفته است. آرامم، غصه‌ی خودم را ندارم، اما بیخ گلویم چیزی چمبره زده است.

دو شب پیش می‌دانستم هوا خنک است، هوس کردم بروم بنشینم در خم اتوبان و چند نخ سیگار بکشم. به ال خبر دادم، او هم آمد. سوال پرسیدم و فهمیدم تعللش در نزدیک‌تر شدنمان برای چه بوده است. با خودم گفتم مگر از خوب ماندن و خطر نکردن چه به ما رسیده است در این سال‌ها؟ تصمیم گرفتیم تجربه کنیم، می‌دانستم اگر از او بگذرم بعداً برایم سوالی می‌شود که بی‌جوابی‌اش آزارم خواهد داد. نمی‌دانم، نفهمیده‌ام که چرا چیزهایی را نمی‌دانم. برایم سخت است، اما یاد می‌گیرم. او کمکم می‌کند.

شب که رسیدم خانه، نوشینِ جان را در حسرت مطلق پیدا کردم. دلم ریخت. مطمئنش کردم که همه می‌رویم. جایی برای ماندن نمانده است. گفت: پس فارسی شکر است چی میشه؟ باز دلم ریخت. گفتم فارسی بیرون از این مرز هم شکر است. پراکنده می‌شویم اما آن‌وقت است که تازه از همیشه به هم نزدیک‌تریم. پرسید من کجا خواهم رفت و برنامه‌ام برای رفتن چیست. برنامه‌ی نقدی نداشتم. چند کار عقب‌افتاده دارم که باید سریع‌تر یک‌سره‌شان کنم. گفتم دیگر دل‌بستگی خاصی ندارم. گفت: «من دیگه شک ندارم. جای شک یه دل خون دارم». کاش این خون بدود در رگ‌هایش و سر پا نگهش دارد تا بتواند خودش را بیرون بکشد از این مرگآب.

دل‌گیرم. آرامم، غصه‌ی خودم را ندارم، اما چیزی جلوی مردمک چشمانم را تار کرده است.

ولی شکفته بادا

شکفته بادا

شکفته بادا

زبانِ من.

مدت‌هاست برای تو در این‌جا ننوشته‌ام. در دوردستی و بدون دل‌بستگی، امروز بسیار یاد آن سال‌ها کردم. من هر روز به تو شبیه‌تر شده‌ام در این بین. شاید تو هم آن‌قدر فرق کرده‌ای که دیگر من شبیه تو نیستم. حتماً شبیه تو نیستم.

مُردن برای من پیروزی دیگری بود. حالا هم شبیه مرگ شده‌ام، برخلاف تو، این را به روی خودم و تو می‌آورم، که چهره‌ام پذیرای مرگ شده است به همین زودی.

من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو،

و می‌روم که بخوابم.

من پرده را کنار زدم. حالا تو با خیال راحت، پروانه‌وار، در باغ گردش کن.


اخیراً یک دوست جدید [مجازی] پیدا کرده‌ام. امشب موقع خوش‌وبش دم‌دمای خداحافظی، گفت: تو آدم خوبی هستی. و بعد تشکر کرد از این که با او دوست شده‌ام. آن‌وقت من دنبال حیله‌ای می‌گشتم که با زبان بی‌زبانی به او ثابت کنم آن‌طور هم که فکر می‌کند نیست و من تا هنوز در حال شناختن کسی هستم گوش شنیدن، حرفی برای گفتن و حوصله‌ای دارم. اما تنها حرفی که توانستم بزنم این بود که ارجاع دادم به هم‌دردی نکردنم با فل‍ان مصیبت جمعی، و دست گذاشتن روی تعصبات پنهانم؛ تعصباتی که از قضا دامن او را نگرفته اما ممکن است برای دیگری مشکل‌ساز باشد.

گذشته از این‌ها، خوب یا بد بودن هم مثل خیلی از موضوعات سابقاً مهم، دیگر تأثیری در ارتباطات دست‌وپاشکسته‌ی ما با هم و زندگی‌های هر آینه در معرض انهداممان ندارد.

این که از قبل‌تر چه گفته بودم و چه گفت و آن شب چه گذشت، بماند. در حوصله‌ام نمی‌گنجد حالا که در این منجلاب دست‌وپا می‌زنم، توصیف‌های صد من یک غاز کنم.
اما یک چیز هست که باید نوشته شود و بماند. آن شب، از خانه‌ی آ. که آمدیم بیرون و خداحافظی کردیم با مهمان‌های دیگر، از همان لحظه‌ای که شروع کردیم به شبانه قدم زدن و حرف زدن، همه‌ی آن صمیمیت به دلم نشست. ال آرام‌آرام دستم را گرفت. دست در دست بودن برایم عجیب بود. همان موقع توی سرم به خودم هی می‌زدم که آخر چه مرگت است تو، چرا رفتارهایی به این سادگی در تو به آدمیزاد نرفته؟ بعد باز از خودم رنجیدم که چه شد که حالا به این فکر می‌کنی که چرا به آدمی‌زاد نرفته‌ای؟ راجع به موضوعی که اخیراً درگیرش بود سوال پرسیدم و حواسم را جمع کردم به حرف زدنش.
سوالی که منتظرش بودم را پرسید. جواب -که هنوز خودم هم نمی‌دانستمش- را گذاشته بودم که با هم پیدا کنیم. فرصت نبود. نیاز داشتم با او بدون نگرانی از وقت حرف بزنم، راه برویم و حرف بزنم و با همان دقت خاص خودش خوب گوش کند و سکوت کند، انگار که هرچه گفته‌ام را از قبل می‌دانسته است.
حالا که در تاریکی اتاقم در منزل مادری نشسته‌ام و این‌ها را می‌نویسم، خودم را مجبور کرده‌ام که این‌ها را بنویسم. واقعیت این است که مزاجم تباه شده، چشم‌اندازم سیاه که بود، حالا حتی اهمیت وجودی هم ندارد. هنوز گریه‌ای که باید دیروز عصر در خیابان می‌کردم اما قورتش دادم سر گلویم مانده است. شکسته‌ام و جان سر پا شدن ندارم. فردا برمی‌گردم تهران. هیولا -که حالا آرام است و من از همین هم بغضم گرفته- گفت فردا می‌رود ییلاق و پرسید دلم می‌خواهد با او بروم یا نه. لابد روحش هم خبر ندارد که یکی از کابوس‌های پرتکرار من است.
کاش برهوت جایی یا اقل‍اً قولی برای من داشت.
هوا خنکای شبانه دارد و بوی مزارع سوخته می‌آید از پنجره. مرا یاد شمال می‌اندازد. با حوصله و مقداری سردرد -که سعی دارم با آب خوردن، مثل نوش‌داروی بعد از مرگ سهراب درمانش کنم- قصد کرده‌ام بنویسم. از سه شب پیش تا کمتر از یک ساعت قبل...
ماجرای آخر شب را با «سلانه‌سلانه» در میان گذاشتم. مکاتبه رسیده‌است به «دردهای ننگ‌آلود». شرح مصیبت پشت مصیبت.
نوشتن بماند برای فردا.

پی‌نوشت: صدای رعد آمد. اگر باران بگیرد، می‌شود باران تفتیده‌ی تیر.
حال و روزم بدون تغییر مانده است. هیچ‌چیز ذره‌ای امیدوارم نمی‌کند. دلم می‌خواهد رو بیاورم به الکل. باید هر طور شده بگذرد، فقط بگذرد این روزها و شب‌های نفرینی. هرچند که این جمله خطرناک است. آخرین‌بار که به زبان می‌آوردمش حسابی کار دست خودم دادم. این را می‌دانم، اما حتی قوه‌ی ایستادن ندارم، چه برسد به زحمت کشیدن برای نجات پیدا کردن از این مرداب. نوشتم مرداب، یاد دو مرداب افتادم، یکی در فیلم ارباب حلقه‌ها -که کاش یادم بماند بگیرم یک دور با دقت از اول تا آخرش را ببینم- و دیگری در فیلم آلیس در سرزمین عجایب. ویژگی مشترک این دو در این است که سرهای بریده‌ی مردگان به فراوانی در سطح آن‌ها شناورند، ترکیب واقعی مُرده با آب‌اند. پس «مرگاب» برای توصیف وضعیت من مناسب‌تر است، ترکیب آب با به‌سوی‌خودکِشندگیِ مرگ.

حالم خوش نیست. باز این روزها زیاد بی‌قرار می‌شوم. هرجا که باشم، نمی‌خواهم آن‌جا باشم. می‌خواهم پا به دو بگذارم و دور شوم، در واقع فقط وقت‌هایی خیالم راحت است که در حال دور شدنم. هیچ دستاویزی برای چنگ زدن ندارم. روزها قیافه‌ام را فراموش می‌کنم. شب‌ها صدا می‌شنوم. مفهوم نیست، انگار همه‌ی هدفش این است که حضورش را گوشزد کند. دست از خواندن اقتصاد کشیده‌ام. هر روز را با مصیبت شب می‌کنم، هر شب را با چهل‌تکه شدن در کشمکش خواب‌های خالی از ماجرا و بیداری صبح می‌کنم.

بسیار بیشتر از معمول به دیگران فکر می‌کنم. منظورم این نیست که به فکر دیگرانم، منظورم این است که خودم را جای آن‌ها می‌گذارم و با اطل‍اعات مختصری که از حال و روزشان دارم، می‌بینم چه حس یا فکری راجع به خودم (خودشان) دارم (دارند).

فکر می‌کنم بیش از اندازه اطل‍اعات نامربوط در ذهنم، به دیواره‌های مغزم، چسبیده و آلوده‌ام کرده‌است. همیشه فکر می‌کردم مغزم زیادی خالی است، حال‍ا فکر می‌کنم پر از کثافت محض است.

بهترین اوقاتم این روزها مشغولیت به پازل و جلد دوم «روزها در راه» است، همان دو سه ساعت آخر شب یا عصر.

این چند روز تعطیل، دم‌دمای غروب، لپتاپ را می‌بستم و چراغی اگر روشن بود خاموش می‌کردم، جلد دوم «روزها در راه» را برمی‌داشتم و ولو می‌شدم روی مبل یا تخت و همان‌طور که کم‌کم به دل تاریکی می‌رفتم، از زمان و مکان حاضر فاصله می‌گرفتم. حالا که غلتی زدم و متوجه تاریکی اتاق شدم، با خودم فکر کردم این یک ساعت‌های گرگ‌ومیش را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.

حس می‌کنم خاطره‌ای نزدیک با اسم «اسد» دارم. شبیه تصویری که از اسم «اسماعیل» دارم، با این تفاوت که اسد کمتر مظلوم است، همیشه فارغ‌تر بوده و زندگی را بیشتر از یک شعر نمی‌دیده است. اسد شاعر مختصرسُراست.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰

امشب یادداشت‌های مسکوب رسید به جایی که در شصت سالگی، همزمان با از دست دادن شغل دفتری‌اش، با یک بچه‌ی یازده ساله از این ازدواج و یک فرزند بالغ از آن ازدواج ساکن در قاره‌ای دیگر، همسرش از او طل‍اق خواست. به نظرم رسید زخم جدا شدن در آن سن‌وسال کاری‌تر است. آن‌موقع خطر تنها ماندن از همیشه‌ی عمر جدی‌تر است. همه‌ی امید شخص محدود می‌شود به همان بچه‌ها که علی‌القاعده سنشان آن‌قدر هست که بیشتر از سالی چند مرتبه فرصت مل‍اقاتشان مهیا نشود.

البته در این موضوع چیزی که بیشتر اذیتم می‌کند مسئله‌ی تنها ماندن نیست، مسئله‌ی پیری است. راستش، من فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت عمرم به پیر شدن قد بدهد. حال‍ا که اصل‍اً مغزم فرمان نمی‌برد که بیشتر از سه ماه آینده را تصور کنم. درکم از جهان این است که در تُنگی به حال خودمان رها شده‌ایم که هرچه می‌گذرد آب آن کدرتر و بی‌چیزتر می‌شود. اگر خفگی ما را نکشد، مرض فقدان ‌چشم‌انداز ما را خواهد کشت.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۲

دیروز عصر که فهمیدم این سه روز تعطیل است، یک ساعتی می‌گشتم دنبال شهری، روستایی، جایی که بشود رفت نشست یا راه رفت و چیزی جز سیمان و آهن دید. پیدا نشد. خصوصاً که این روزها وضع مالی‌ام خوب نیست و روزها را برای گرفتن دستمزد این ماه می‌شمارم. از آن شکننده‌تر این که، وضع کاری‌ام هم خوب نیست. یعنی چشم‌اندازی ندارم و بعد از سرخوردگی اخیر، قانع شده‌ام به همین وضع موجود. امروز هم مثل روزهای قبل خواستم درس خواندن را از سر بگیرم، صفحه‌ی تست‌های فصل اول (رقابت کامل) را آوردم، مداد را گذاشتم لای کتاب و بستمش. خسته‌ام، از دل دادن به همه‌ی راه‌هایی که فکر می‌کردم ممکن است به نور برسند و بعد فهمیدم که نمی‌رسند، اصلاً هیچ‌وقت قرار نبوده که برسند. دیروز به س. پیام دادم این چند روز تعطیلی را با هم بگذرانیم، تو فلانی را دعوت کن من هم بهمانی را می‌آورم، خوش بگذرانیم. گفت شنبه تحویل پروژه دارد و نمی‌رسد این چند روز. امروز از ظهر که بیدار شدم تا عصر از سر تا ته خانه شلنگ می‌انداختم، می‌نشستم یک تکه‌فیلمی نگاه می‌کردم، چند بار آواز خواندم. ضبط می‌کردم، تا می‌خواستم گوش کنم قطعش می‌کردم. بیشتر وقت‌ها با آینه هم همین‌کار را می‌کنم. به محض این که با خودم چشم‌توی‌چشم می‌شوم، سرم را می‌اندازم پایین، تظاهر می‌کنم شستن دست‌ها همه‌ی چشم و گوشم را مشغول کرده‌است. امروز چند بار وسوسه شدم پازلی که اخیراً خریده‌ام را باز کنم، اما هم خلوت کردن میز کار مشکلی است، و هم این که می‌ترسم اگر دستم به پازل بند شود کمتر بابت درس نخواندن خودم را سرزنش کنم. روزهای آخر خواندن جلد اوّل «روزها در راه»، به خودم قول دادم تا تمام شدنش به این که درس نمی‌خوانم فکر نکنم و در عوض بعد از تمام شدن این یکی، هیچ کتاب دیگری را شروع نکنم. زهی قول باطل! دیشب جلد دوم را زیر بغل زدم، چراغ‌ها را خاموش کردم و رفتم در تخت، خواندم تا خوابم گرفت. وقتی به این فکر می‌کنم که زندگی حال حاضرم چه‌قدر با بهینه‌ترین زندگی کارمندی که در ذهنم هست فاصله دارد، می‌بینم فرق زیادی نمی‌کنند. دغدغه‌ی خواندن همین درس بی‌ربط به کار و بار هم حذف می‌شود، صبح تا عصر پنج روز هفته در اختیار خودم نیستم، شب‌ها پیاده برمی‌گردم خانه یا پیاده برنمی‌گردم، فیلمی می‌بینم یا نمی‌بینم، هر چه از شب باقی مانده باشد را آن‌قدر کتاب می‌خوانم تا خوابم ببرد. آخر هفته با چند نفر مشخص معاشرت می‌کنم، حرف‌های مهم می‌زنیم یا نمی‌زنیم، یک نفر هست یا نیست که هر از چند گاهی با هم شام بخوریم و چیزی بنوشیم و با هم بخوابیم و صبحانه بخوریم و برویم پی نخودسیاه‌هایمان تا چند هفته‌ی بعد که دوباره چه بشود یا نشود که به هم برسیم. اگر وضعیت جهان مثل حالا آشفته نباشد شاید بتوانم هر از چند ماهی یک سفر کوتاه هم بروم. مثل سال پیش. پیشرفت‌ها فقط ممکن است در خود این اتفاق‌ها بروز کند؛ مثل سفر تازه‌تری با هم‌سفرانی، یا اسارت کمتر در ساعات کار کوتاه‌تر، یا کار معنی‌دارتر -خصوصاً کاری که خودم طرحش را ریخته باشم، یا کتاب‌های کِشنده‌تر، یا یار موافق‌تر، یا نوشیدنی مرغوب‌تر. چند ساعت پیش، خوب که فکرهایم را کردم، نتیجه را طی پیامی مختصر به اطلاع مهسا رساندم: «دورم خیلی خلوته.»

باز این تهوع لعنت‌شده بالا گرفت.

این هم از پایان‌بندی. همین را هم قبل از این نداشتم. مناسب یا نامناسب بودنش پیش‌کش.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۱
امروز در اولین دور تماشای ویدیوی اجرای ارغوان در وین گریه‌ام گرفت. شعر که سال‌هاست کنج خاطرم مانده، اما چیزی که در حین تماشای این اجرا در ذهنم می‌چرخید و آتشم می‌زد این بود که آن تالار کوچک و حتی ارکستر کوچک چه‌قدر باشکوه است، که شعری فارسی از حنجره‌ی یک فارسی‌زبان در مملکتی غریب، در کنار نوازندگانی که بعید است فارسی متوجه بشوند، همه‌ی آن چیزی را می‌گوید که بعد از این همه سال زندگی در وطن‌خودغریبانه روی دل من سنگینی می‌کند. شاید همین‌ها روی دل شاعر هم سنگینی می‌کرده‌است. آخرین جمله این است: تو بخوان نغمه‌ی ناخوانده‌ی من. گویی خواننده، تک‌وتنها، درست همین رسالت را به انجام می‌رساند، و شانه‌هایش سبُک می‌شود.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۲

چند شب پیش دیدم آخر هفته است و باید کاری کرد تا کل هفته به دوری از خودم نگذشته باشد. به اَل پیام دادم که فردا برویم جایی، موافق بود. گمانم او هیچ‌وقت دعوت‌های پیاده‌روی‌ام را رد نکرده‌است. چند باری که بعد از کار شرکت قبول کرد برویم پیاده‌روی، زودتر از انتظارم خسته شد و خواست برود خانه. اما به هر حال، دعوتم را رد نکرده است.

این‌بار طول‍انی‌تر از همیشه شد. شش ساعت بعد از زمان قرارمان رسیدم خانه. دو جای شهر دو ساعتی نشستیم، و در هر دو قاب اتوبانی بود. اوّلی چمران جنوب به شمال، دومی رسالت غرب به شرق. همین رسالت است که اسمش را چند ماه پیش عوض کردند. از کیسه‌ی شهرداری می‌بخشند.

از کنار اتوبان گذشتیم، بیشترش را ساکت بودیم. از خیابان‌ها و محله‌هایی گذشتیم که من تاحال‍ا ندیده‌بودمشان. صحبتمان تاریخی شد، در واقع من می‌پرسیدم و اَل با توضیحش همه‌ی جوانب موضوع را پوشش می‌داد. من باز می‌پرسیدم تا چیزی در ذهنم بماند. نسبت به تاریخ همیشه سر به هوا بوده‌ام. مدتیست این را فهمیده‌ام که به تاریخی که از نقطه‌نظر افراد حاضر و درگیر در دوران خاصی نقل شده است، عل‍اقه دارم. به‌طور کلی، گویی شنیدن روایت‌های تجربیات کسانی که زندگی متفاوتی داشته‌اند یا دید متفاوتی به زندگی عادیشان دارند و این در بیانشان مشخص می‌شود، برایم مثل جعبه‌ایست پر از هدایا.

کنار پل رسالت که نشسته بودیم بحث تکامل و بقا را پیش کشید و واقعیات را بی‌رحمانه در صورتم می‌کوبید. من برای این که از این حملات جان سالم به در ببرم سعی می‌کردم به چیزهای دیگری فکر کنم. مثل‍اً این که این‌قدر منطقی زندگی کردن برای او چطور قابل‌تحمل است؟ نه این که ما بی‌منطق باشیم یا او بی‌احساس باشد، اما آخر مگر می‌شود فرار نکرد به سمت احساس و زیر ضربه‌های مدام پتکِ اندیشه زنده ماند؟ تا این که بال‍اخره گفت: با آگاهی به این‌ها اگر به ادبیات متوسل شوی و لذت ببری، بهتر است. نفس راحتی کشیدم. از دو برِ یک دایره گذشتیم تا رسیدیم به یک نقطه. جسمم خسته بود و ذهنم انگار روباهی که بعد از روز‌ها هوشیارانه پرسه زدن در جنگل، ل‍انه‌ای در دل یک درخت پیدا کرده بود. از ته دلم می‌خواستم که می‌شد همان‌جا در کنار اَل چند ساعتی بخوابم، با طلوع بیدار بشوم و بعد تصمیم بگیرم با باقی عمرم چه‌کار کنم.

شب که رسیدم خانه، انگار که همان ۶ ساعت معاشرتمان کافی نبود، با وجود سردرد و خوابالودگی توأمان، پیامی دادم. سوال مهمی پرسیدم، که روشن شدنش به تصور من از خودم از دید اَل رسمیت می‌داد، یا ردش می‌کرد، که رد کرد. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. صحبتمان ادامه پیدا کرد و اَل جمله‌ای گفت که فکر مرا همان شب و شب بعدش مشغول کرد.

گفت مدتی‌ست که همیشه خودش را سوم شخص می‌بیند، گویی تصمیم‌های زندگی‌اش را خودش نمی‌گیرد. تا این‌جا متوجه حرفش شدم، قبل‍اً تجربه‌اش کرده‌ام و دور از ذهن نبود که اَل با تحمل این همه فشار و تل‍اش‌های مدام بعضاً بی‌پاداش، به مقطعی رسیده باشد که از قهرمان خستگی‌ناپذیر داستانش بودن خسته شده و کنار نشسته است. بعد گفت حس می‌کند که اوّل شخص آن داستان، منم. این را نفهمیدم. چند تعبیر برایش پیدا کردم که هیچ‌کدامشان به دیگری ارجح نیست. شاید بعداً سر در بیاورم، شاید هرگز.

[حال‍ا از نوشتن چند خط صرف‌نظر کردم. گویی از تغییر آینده در گذشته جلوگیری می‌کنم، مثل همان قوانین سفر با ماشین زمان. یادم بماند این مطلب را بعداً جایی بسط بدهم.]

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۷

بیست روز از آن شبی که م. برایم خاطره‌ی مواجهه‌ی دیروقت با مرد راننده در داروخانه را تعریف کرد می‌گذرد و تا امروز یک بار هم نشده من به کاری کردن فکر کنم و آن ماجرا در ذهنم تصویر نشود. اول از همه فکر کردم کاش م. خودش می‌نوشت چنین اتفاقاتی که در روزمره نمی‌گنجد را. شاید هم می‌نویسد، کسی چه می‌داند. بعد به این فکر کردم که مفصل نوشتن راجع به اتفاقی که خودم شاهدش نبوده‌ام و با واسطه توصیفش را شنیده‌ام، حتماً کار مشکلیست. به تخیل کردن بیشتر شباهت دارد تا به تشریح و تفصیل. بعد یادم آمد که من واقعاً نوشتن نمی‌دانم، چون تخیل نوشتن ندارم. وقتی که واقعه‌ای که تجربه کرده‌ام را می‌نویسم، انگشتانم از همیشه پرزورتر است. اما وقتی به سر و سامان دادن به یک تصویر خیالی فکر می‌کنم، گویی روی آب قدم می‌گذارم.

راستی شما اگر حلقه دارید، می‌توانید حلقه‌تان را از جهت عمودی آن روی میز قائم کنید و در همان وضعیت رهایش کنید؟ من هر چه سعی می‌کنم، نمی‌توانم.


  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۵