دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

چند روز ننوشتم تا فرصت کنم در ساعت‌های مختلف روز کپچرها را به یاد بیاورم و بگذارم قند در دلم آب شود و مجنون‌وار در مترو و خیابان لبخندی بزنم که به این راحتی‌ها محو نمی‌شود. دیشب با وجود خستگی خوابم نمی‌برد، به او فکر کردم، دل‌تنگش شدم، و با خیالش خوابم برد.

در بوسه‌هایش کیفیتی‌ست که هوش از سرم می‌برد. گاهی سرم را با دو دستش می‌گیرد و خوب به چشم‌هایم نگاه می‌کند، انگار دنبال چیزی می‌گردد که قاطعانه می‌داند چیست، و بعد از پیدا کردنش آن‌قدر می‌خواهدم که اگر می‌توانستم جزئی از وجود نازنین او بشوم، لحظه‌ای تعلل نمی‌کردم. وقار دارد، عاقل است و صبور، لبخند می‌زند و لبخندش آرامم می‌کند. گاهی فقط زل می‌زنم به او که لبخند بزند. در آن کمتر از یک شبانه‌روز ان‌قدر از او محبت گرفتم که گویی بعد از آن هیچ چیز دیگری اهمیت نداشت. مرا به احساس آورد، انسانم کرد، مطمئن شدم که هیچ کم نداشته‌ام جز خود او را.

پی‌نوشت: وقتی از پیشم رفت، و در خانه را که پشت سرش بستم، تا جایی که در پاهایم نیرو حس می کردم -که نیروی زیادی هم بود و نشأت‌گرفته از قلبم- بلند پریدم.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۴

دیشب الف را بردم به خم اتوبان. موقع رد شدن از اتوبان، همان‌طور که سرش به سمت ماشین‌هایی بود که به سرعت در حال نزدیک شدن بودند، ساعدم را گرفت (دستم پر بود). چراغ کنار خم اتوبان خاموش بود، تا ما آن‌جا بودیم اصل‍اً روشن نشد. گمانم این تاریک‌ترین حالت آن‌جا بود که دیده بودم. خوابیده سیگار کشیدیم، فل‍اسک چایی را دست‌به‌دست کردیم -وه که من چه‌قدر صمیمیت در این ژست حس می‌کنم- کمی حرف زدیم و مقداری سکوت کردیم. همدیگر را نبوسیدیم. نمی‌دانم موضوع چیست، انگار مانعی هست. شاید دلم می‌خواهد در محیط امن‌تری و با خیال راحت‌تری اتفاق بیفتد. چیزها را با او به بهترین شکل می‌خواهم. از این که با وجود این که خواسته‌ام‌اش هنوز کشفش نکرده‌ام، لذت می‌برم. گاهی در ذهنم تصورش می‌کنم، آن لبخند و آن آرامش را اگر لب‌های من لمس کنند، نکند مخدوش شود؟ دل توی دلم نیست، منتظر آخر هفته‌ام. فکر می‌کنم چه غذایی بپزم.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۲

الف را دعوت کرده بودم برای شام امشب. با یک گلدان گیاه آمد؛ گیاهی با برگ‌های سبز و کمی بنفش مخملی، در گلدانی سفید. قرار گذاشته بودیم شام را با هم آماده کنیم. سیرها را سپردم به او که تا جای ممکن ریز خردشان کند. برایش سخت بود. خوب که دقت کردم، دیدم انگشت‌هایش بزرگ‌تر از انگشت‌های من است، و نگه داشتن یک حبه سیر با انگشت‌های کوچک‌تر راحت‌تر است. اما با همان صبوری خاص خودش همه را ریز و مرتب خرد کرد. هر از گاهی حرف می‌زدیم، بیشتر ساکت بودیم. شام خوردیم، گفت یک ساعت دیگر می‌رود. حتی نمی‌شد یک فیلم کامل ببینیم. تصمیم گرفتیم چند قسمت کوتاه از سریالی ببینیم که هرکداممان قبلاً چند بار دیده‌بودیم. وقت رفتنش نزدیک شده بود و من دلم می‌خواست بماند. حتی از تماشا کردنش هم لذت می‌برم. موضوع را با او در میان گذاشتم. با این که سعی کرد جواب مشخصی ندهد، فهمیدم که موافق نبود. چند دقیقه بعد موقع رفتنش، گفت که باید صحبت کنیم.

مفصلی در دست راستم درد می‌کند؛ بین انگشت شصت و اشاره.

شرایط نگهداری گیاهی که برایم آورده بود را از او پرسیدم، گفت نور لازم دارد و هفته‌ای دو بار آب. اما خانه‌ی من نور مستقیم ندارد.

دفتر نقاشی‌هایم را دادم نگاه بیاندازد. رسید به نقاشی‌ای که از عکس دوست مشترکمان کشیده بودم. گفت آن عکس کار خودش است. دلیل آشنایی من با دوست مشترکمان همان عکس بود. یعنی قبل از این که حتی الف را بشناسم، عکسی که او گرفته بوده چشمم را گرفته است. جوشی نهاد در شورم.



  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۲

نمی‌دانم چه شد و از چه موقع دیگر ننوشتم که با فلان شخص آشنا شده‌ام و از ویژگی‌هایش بگویم یا حسم به او بگویم. گویی آشنا شدن‌ها و چند صباحی معاشرت‌کردن‌های محکوم به جدایی دیگر آن‌قدر قابل پیش‌بینی شده‌اند که روزانه نوشتن درباره‌شان به مسخره کردن خودم بیشتر شبیه است.

بعد از تجربه‌ی ناراحت‌کننده‌ی اخیر، نزدیک شدن به ال که ماه‌ها می‌شناختمش، و حالا دیگر حتی خبری از حال همدیگر نداریم، برگشتم به همان تصمیم قبلی؛ آشنایی کمتر، سر کردن با همان خیال خوش اولیه تا جایی که شناختن ناگزیر همان خیال خوش را هم از من بگیرد.

دوست تازه‌ام هم اول اسمش الف است. داشتم فکر می‌کردم از پاییز پارسال تا الآن همه اسمشان با الف شروع شده‌است. اگر استعاره‌ای از ترتیب الفبا بگیریم که چه حکایت خنده‌داری می‌شود.

الف آرام است. آرامش از همان چهره‌ای که در عکس دیدم شروع می‌شود تا تُن صدایش. کم‌حرف نیست اما زیاد هم نمی‌گوید. گاهی چیزی می‌پرسد و برایم جالب است که می‌خواهد چیزی راجع به من بداند. چشم‌های درشتی دارد. نه چاق است و نه لاغر. به نظرم تجربه‌های متمایزی هم داشته‌است اما آن‌قدر سرسری بهشان اشاره می‌کند که انگار همه‌چیز به یک اندازه عادی‌ست. از ته دلم ازش خوشم آمد. امشب که رسیدم خانه، به عمر کوتاهم فکر کردم و بیهودگی انتظار کشیدن برای رسیدن یک آخر هفته‌ی دیگر. عجله کردن هم همیشه بد نیست، در شرایط امروز جهان گمان می‌کنم که عاقلانه‌تر هم هست. 

آخر شب داشتم فیلمی می‌دیدم راجع به کمپ زندانیان سیاسی شوروی در سیبری و این فکر به ذهنم رسید که کم‌ترین امید یک زندانی این است که زندانی جدیدی در آینده خواهد آمد و هم‌دستش خواهد شد در کشیدن نقشه‌ی فرار.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۷

" A person lives three lives. The first ends with the loss of naivete, the second with the loss of innocence, and the third with the loss of life itself."


[Dark, season 2]

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۰

"I now stand before you, no king's daughter, not a man's wife, no brother's sister. I am a loose end in time. And so we all die alike. No matter which house we are born into, no matter what clothes we wear, whether we grace the earth for many years, or briefly."


[Dark, Season 1, Episode 6]

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۱
میمِ [هنوز] عزیز،
امروز بیشتر از معمول به تو فکر کردم. پنج روز پیش تولدت بود. داشتم فکر می‌کردم در مرور سال‌هایی که شناخته‌ام‌ات این اولین‌بار است که تولدت را تبریک نگفته‌ام، یا نه؟ من حتی دیگر راهی برای ارتباط با تو ندارم، خبر داشتن از اوضاع و احوال پیش‌کش. حتی چیزی ندارم برایت بنویسم. من هیچ چیز نمی‌دانم، تو بیشترش را می‌دانی. جوش عفونی زندگی اجتماعی ما آن‌قدر متورم شده که دیگر جای چندانی هم برای زندگی شخصیمان نمانده است، پس تو از همان فاصله هم می‌توانی بیشترش را حدس بزنی. مدتی قبل چیزی را تجربه کردم که باعث شد دلیل اتفاقی که پنج سال پیش بینمان افتاد را بفهمم. حتماً اگر آن‌طور مرا پس نزده بودی، شخصی که امروز هستم نمی‌شدم. پس فکر کردن به این که ای‌کاش چند سال دیرتر به تو می‌رسیدم، آرزوی باطلی‌ست. باید اتفاق میفتاد همه‌ی آن‌چه که اتفاق افتاد. با این که مطمئن نیستم کسی که تو امروز هستی را خواهم شناخت یا نه، فکر می‌کنم که هنوز، سال به سال، به کسی که از تو می‌شناختم شبیه‌تر می‌شوم. من اشتباهی کردم که تو نکردی؛ سودای ماندن در شهر خود و شهریار خود شدن در سرم پروردم. البته منظورم از شهر خود، کشور خود است، وگرنه من خودم را متعلق به شهرهایی که در آن‌ها زندگی کرده‌ام نمی‌دانم. وطن هم عینیت نداشت، یعنی همیشه شهرها و مردمانی در گستره‌ی وطن بود که نمی‌شناختم و همین کافی بود که آرمان‌شهرم انکار نشود. من فریب خیالاتم را خوردم، تو پی خیالاتت رفتی. پشیمان نیستم، گفتم که، اگر تجربیات گذشته نبود من هم آدم امروز نبودم و این خودش نقض پشیمانی‌ست. حالا فقط خسته‌ام. احتیاج دارم کاری نکنم، خودم را به خواب بزنم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشد. همین. شاید روزی دوباره ببینمت، شاید هم هرگز.

روی ماهت را می‌بوسم.
  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۴۴

فعلا نمی‌نویسم. کمی نفس بکشیم. ده‌ها لیوان آب خنک بخوریم. عادی‌گری کنیم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۲

سحر تا صبح با ا. حرف زدیم. وقتی تصویرش را دیدم فهمیدم که قیافه‌اش را فراموش کرده بودم. سلام و احوال‌پرسی مختصری کردیم و شروع کرد به خواندن شعری که نوشته بود. شور قدیم را نداشت، کم‌جنب‌وجوش بود اما لبخند ثابتی داشت. یاد چیزهای قشنگی افتادم. سوژه پیدا می‌کردیم که او فحش بدهد و بخندیم. دو سه باری جدی شد و در حالی که صورتش را به بهانه‌ای پشت دست‌هایش پنهان می‌کرد، گفت: پس کی تمام می‌شود؟ گفتم این چه حرفیست. گفت همه همین را می‌گویند و همه هم می‌میریم. گفتم تو زودتر از من نمیر اقلاً. خوب دوام آورده است. پرسیدم کتاب چه خوانده‌ای اخیراً؟ گفت بیشتر از پنج دقیقه نمی‌تواند تمرکز کند. کارهایش هم به خاطر همین کند پیش می‌روند. ای کاش می‌توانستم باری از دوشش بردارم. احساس ناتوانی می‌کنم. چندتا عکس موقع هم‌خوانی‌اش با مُجاز گرفتم که نگه دارم، نمی‌دانم برای چه روزی و چه کسی. کاش از این دوران به سلامت بگذریم و بعداً با دل راحت از این روزها یادی به میان بیاوریم.


برگرد.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۰

دیشب می‌خواستم زودتر بخوابم. کار تمام شده بود، مرور تست‌های ۹۲ تمام شده بود، دو روز بود که کم خوابیده بودم و حالا استحقاق چند ساعت بیشتر خوابیدن را پیدا کرده بودم. تا صبح چندین‌بار از خواب بیدار شدم. هر بار ساعت را که نگاه می‌کردم کمتر از یک ساعت از آخرین‌باری که خوابم بریده بود می‌گذشت. از بیدار شدن بعد از خواب‌های بی‌معنی‌تر از واقعیت کلافه شده بودم. حدود ۶ صبح که به همین ترتیب بیدار شدم و دست دراز کردم که ساعت را ببینم، پیام ا. را دیدم که اسمم را نوشته بود. جواب دادم، گفت سحرخیز شده‌ای. مختصر توضیحی دادم که در حسرت یک خواب پیوسته‌ام. پرسیدم او چرا نخوابیده، گفت می‌نویسد. خواستم بخوانم، او نمی‌خواست. شاید بعداً می‌شنومش. دوباره خوابیدم، یک ساعت بعد که بیدار شدم، نوشته بود: «دیگه دارم وا می‌دم». تماس هم گرفته بود. من هول شدم، بسیار قبل‌تر از این‌ها به دوامش بالیده بودم و حالا، در دلم آشوب شد که تازه حالا بُریده است. چه می‌گفتم؟ چه می‌توانستم بگویم؟ با این همه مصیبت و بی‌پناهی، تو یک نفر سر پا بمان و با دست خالی معجزه کن؟ صحبت را موکول کردم به امشب. در طول روز چند بار فکر کردم که چه بگویم، دیدم که می‌ترسم. از مواجه شدن با ضعف به حق او، این روزها که خودم هم ضعیفم و بی‌جان، می‌ترسم.

اصل این مطلب البته قرار بود راجع به آخرین خوابی باشد که امروز دیدم. آخرین خواب که ان‌قدر فکرم را مشغول کرد که بعد از آن دیگر نخوابیدم. خانه‌ای بزرگ را تصور کنید با اسباب و اثاثیه‌ی به اندازه، و نه بیشتر. کسی که انگار دوست جدید اما نزدیکم بود مرا به این خانه که با پدر و مادر و خواهرش در آن زندگی می‌کرد، برد. این دوست جدید مردی بود با حدود چهل سال سن، شقیقه‌هایی که به خاکستری رفته بودند با صورتی کشیده و پیشانی بلندی که موقع دقت کردن پر از چروک می‌شد. بعد از بیدار شدن که خوب به قیافه‌اش فکر کردم، فهمیدم دندان‌پزشکم بود و در خواب هم می‌دانستم که شغل‌ش دندان‌پزشکی‌ست. اتاق‌ش تقریباً خالی از وسیله بود، جا به جای کف اتاقش کاغذهای سفید و چند کتاب افتاده بود، و یک دیوار آن تماماً قفسه‌ی کتاب بود پر از کتاب‌هایی که بیشترشان برایم تازگی داشت. موقع ورود به خانه با کم‌رویی و بی‌میلی مرا به مادر و خواهرش که خودشان را مشتاق مهمان‌نوازی نشان می‌دادند معرفی کرد، پدرش اما به نظر می‌آمد سخت مشغول تلویزیون دیدن و بی‌توجهی کردن باشد. مادرش با خوش‌رویی اتاق او را به من نشان داد. هر دو که وارد اتاقش شدیم، مادرش در اتاق را پشت سرمان بست. برایم عجیب بود اما هیچ به روی خودم نیاوردم که او با آن سن‌وسال و با آن درآمد خوب، در اتاقی -هرچند بزرگ اما خالی از هرچیزی جز کاغذ و کتاب- همراه پدر و مادرش زندگی می‌کند. او هم افتخاری به وضعیتش نمی‌کرد اما راحت بود، صمیمیتی بینمان بود که جایی برای نگرانی از هیچ قضاوتی باقی نمی‌گذاشت. مادرش آمد دعوتمان کرد برای صرف غذا، و تنهایمان گذاشت. من از او پرسیدم که آیا لازم است شالم را سرم کنم؟ با جدیت و بی‌اهمیتی توأمان گفت که پدرش روی حجاب داشتن حساس است. من بی هیچ آزردگی شالم را سرم کردم و رفتیم نشستیم. بعد، بیدار شدم.

قبلاً یک بار نوشته بودم که نشان دادن اتاقی که آدم در آن بزرگ شده است به کسی، حد بالایی از صمیمیت با اوست. من این صمیمیت را در خوابی که دیدم به راحتی حس می‌کردم. او به من اعتماد داشت و حتی مادرش هم از این موضوع تعجب کرده بود و دست‌وپایش را گم کرده بود. انگار خوب می‌شناختمش. دل‌گرم بودم و آرام.


پی‌نوشت: از روزی که نوشتم مادر ا. سرطان دارد، چند بار یادم آمد اما مناسبتی در میان نبود که این را هم بنویسم که من یک بار دست‌پخت مادر ا. را خورده‌ام، و آن غذا آن‌قدر طعم متفاوتی داشت که بعداً خودم پختنش را یاد گرفتم؛ پلو مرغ با خلال پوست پرتقال. حالا که پیام دادم به ا. و او نوشت که پیش مادرش است و بعداً خودش پیام می‌دهد، نوشتم که از طرف من مادرش را ببوسد. بعد پیش خودم تعجب کردم که آخر من یک‌لاقبا به چه حقی مادرش را ببوسم؟ یاد آن غذای خوش‌طعم در آن غربت تلخ‌مزه افتادم.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۰

طلوع کرد و من خوابم نمی‌آید. چند دقیقه پیش دست از کار کشیدم، صورتم را آب زدم و آمدم به اتاقم، دراز کشیدم در تختم، با خستگی، اما خوابم نمی‌آید. شب قبل از سردرد خوابم نمی‌برد، صبح دو ساعت طول کشید تا از تخت جدا شدم. انگار عصب‌های سرم ریشه دوانده بود در تخت، با هر تکانی بیشتر درد می‌گرفت. سر شب چند ساعتی خوابیدم. خواب‌های سر شب بی‌کیفیت است، به وقت‌کشی بیشتر شبیه است تا استراحت.

دیشب ا. پیام داد. با این که دو روز پیش پیشنهاد قرض دادنم را قبول نکرد و گفت نمی‌تواند پس بدهد، ازم پرسید با چه مقدار سود و در چه زمانی به او قرض می‌دهم. من فقط دلم می‌خواست بغلش کنم، عذرخواهی کنم که در مصیبت تنهاست، که من مثل او مصیبت‌زده نیستم. قسم‌ام داد که به پولم نیاز نداشته باشم یک‌وقت، و من مدام شرمنده‌تر می‌شدم که آخر این شندرغاز ته حساب را برای چه نیاز داشته باشم وقتی مصیبت پشت مصیبت روی سر دوستم آوار شده است و از رنجش در رنج‌ام. راضی شد که کار بسازد و کارهایش را بفروشد و کم‌کم بدهی‌اش را صاف کند. گفتم این‌طور بهتر است، تو بیشتر کار می‌دهی و من بیشتر به تو گوش می‌کنم. امروز مادرش جراحی می‌شود. از من خواست دعا کنم. یاد آن موقع در سال اول یا دوم دبیرستان افتادم که میم عمل داشت و تمام روز در مدرسه رنگ‌پریده و مضطرب بودم. آن‌وقت عسل حالم را پرسید و برایش گفتم. یادم داد که با فکر کردن به او برایش انرژی بفرستم.

دلم گرفته است. آرامم، غصه‌ی خودم را ندارم، اما بیخ گلویم چیزی چمبره زده است.

دو شب پیش می‌دانستم هوا خنک است، هوس کردم بروم بنشینم در خم اتوبان و چند نخ سیگار بکشم. به ال خبر دادم، او هم آمد. سوال پرسیدم و فهمیدم تعللش در نزدیک‌تر شدنمان برای چه بوده است. با خودم گفتم مگر از خوب ماندن و خطر نکردن چه به ما رسیده است در این سال‌ها؟ تصمیم گرفتیم تجربه کنیم، می‌دانستم اگر از او بگذرم بعداً برایم سوالی می‌شود که بی‌جوابی‌اش آزارم خواهد داد. نمی‌دانم، نفهمیده‌ام که چرا چیزهایی را نمی‌دانم. برایم سخت است، اما یاد می‌گیرم. او کمکم می‌کند.

شب که رسیدم خانه، نوشینِ جان را در حسرت مطلق پیدا کردم. دلم ریخت. مطمئنش کردم که همه می‌رویم. جایی برای ماندن نمانده است. گفت: پس فارسی شکر است چی میشه؟ باز دلم ریخت. گفتم فارسی بیرون از این مرز هم شکر است. پراکنده می‌شویم اما آن‌وقت است که تازه از همیشه به هم نزدیک‌تریم. پرسید من کجا خواهم رفت و برنامه‌ام برای رفتن چیست. برنامه‌ی نقدی نداشتم. چند کار عقب‌افتاده دارم که باید سریع‌تر یک‌سره‌شان کنم. گفتم دیگر دل‌بستگی خاصی ندارم. گفت: «من دیگه شک ندارم. جای شک یه دل خون دارم». کاش این خون بدود در رگ‌هایش و سر پا نگهش دارد تا بتواند خودش را بیرون بکشد از این مرگآب.

دل‌گیرم. آرامم، غصه‌ی خودم را ندارم، اما چیزی جلوی مردمک چشمانم را تار کرده است.

ولی شکفته بادا

شکفته بادا

شکفته بادا

زبانِ من.

مدت‌هاست برای تو در این‌جا ننوشته‌ام. در دوردستی و بدون دل‌بستگی، امروز بسیار یاد آن سال‌ها کردم. من هر روز به تو شبیه‌تر شده‌ام در این بین. شاید تو هم آن‌قدر فرق کرده‌ای که دیگر من شبیه تو نیستم. حتماً شبیه تو نیستم.

مُردن برای من پیروزی دیگری بود. حالا هم شبیه مرگ شده‌ام، برخلاف تو، این را به روی خودم و تو می‌آورم، که چهره‌ام پذیرای مرگ شده است به همین زودی.

من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو،

و می‌روم که بخوابم.

من پرده را کنار زدم. حالا تو با خیال راحت، پروانه‌وار، در باغ گردش کن.


اخیراً یک دوست جدید [مجازی] پیدا کرده‌ام. امشب موقع خوش‌وبش دم‌دمای خداحافظی، گفت: تو آدم خوبی هستی. و بعد تشکر کرد از این که با او دوست شده‌ام. آن‌وقت من دنبال حیله‌ای می‌گشتم که با زبان بی‌زبانی به او ثابت کنم آن‌طور هم که فکر می‌کند نیست و من تا هنوز در حال شناختن کسی هستم گوش شنیدن، حرفی برای گفتن و حوصله‌ای دارم. اما تنها حرفی که توانستم بزنم این بود که ارجاع دادم به هم‌دردی نکردنم با فل‍ان مصیبت جمعی، و دست گذاشتن روی تعصبات پنهانم؛ تعصباتی که از قضا دامن او را نگرفته اما ممکن است برای دیگری مشکل‌ساز باشد.

گذشته از این‌ها، خوب یا بد بودن هم مثل خیلی از موضوعات سابقاً مهم، دیگر تأثیری در ارتباطات دست‌وپاشکسته‌ی ما با هم و زندگی‌های هر آینه در معرض انهداممان ندارد.