دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دیشب می‌خواستم زودتر بخوابم. کار تمام شده بود، مرور تست‌های ۹۲ تمام شده بود، دو روز بود که کم خوابیده بودم و حالا استحقاق چند ساعت بیشتر خوابیدن را پیدا کرده بودم. تا صبح چندین‌بار از خواب بیدار شدم. هر بار ساعت را که نگاه می‌کردم کمتر از یک ساعت از آخرین‌باری که خوابم بریده بود می‌گذشت. از بیدار شدن بعد از خواب‌های بی‌معنی‌تر از واقعیت کلافه شده بودم. حدود ۶ صبح که به همین ترتیب بیدار شدم و دست دراز کردم که ساعت را ببینم، پیام ا. را دیدم که اسمم را نوشته بود. جواب دادم، گفت سحرخیز شده‌ای. مختصر توضیحی دادم که در حسرت یک خواب پیوسته‌ام. پرسیدم او چرا نخوابیده، گفت می‌نویسد. خواستم بخوانم، او نمی‌خواست. شاید بعداً می‌شنومش. دوباره خوابیدم، یک ساعت بعد که بیدار شدم، نوشته بود: «دیگه دارم وا می‌دم». تماس هم گرفته بود. من هول شدم، بسیار قبل‌تر از این‌ها به دوامش بالیده بودم و حالا، در دلم آشوب شد که تازه حالا بُریده است. چه می‌گفتم؟ چه می‌توانستم بگویم؟ با این همه مصیبت و بی‌پناهی، تو یک نفر سر پا بمان و با دست خالی معجزه کن؟ صحبت را موکول کردم به امشب. در طول روز چند بار فکر کردم که چه بگویم، دیدم که می‌ترسم. از مواجه شدن با ضعف به حق او، این روزها که خودم هم ضعیفم و بی‌جان، می‌ترسم.

اصل این مطلب البته قرار بود راجع به آخرین خوابی باشد که امروز دیدم. آخرین خواب که ان‌قدر فکرم را مشغول کرد که بعد از آن دیگر نخوابیدم. خانه‌ای بزرگ را تصور کنید با اسباب و اثاثیه‌ی به اندازه، و نه بیشتر. کسی که انگار دوست جدید اما نزدیکم بود مرا به این خانه که با پدر و مادر و خواهرش در آن زندگی می‌کرد، برد. این دوست جدید مردی بود با حدود چهل سال سن، شقیقه‌هایی که به خاکستری رفته بودند با صورتی کشیده و پیشانی بلندی که موقع دقت کردن پر از چروک می‌شد. بعد از بیدار شدن که خوب به قیافه‌اش فکر کردم، فهمیدم دندان‌پزشکم بود و در خواب هم می‌دانستم که شغل‌ش دندان‌پزشکی‌ست. اتاق‌ش تقریباً خالی از وسیله بود، جا به جای کف اتاقش کاغذهای سفید و چند کتاب افتاده بود، و یک دیوار آن تماماً قفسه‌ی کتاب بود پر از کتاب‌هایی که بیشترشان برایم تازگی داشت. موقع ورود به خانه با کم‌رویی و بی‌میلی مرا به مادر و خواهرش که خودشان را مشتاق مهمان‌نوازی نشان می‌دادند معرفی کرد، پدرش اما به نظر می‌آمد سخت مشغول تلویزیون دیدن و بی‌توجهی کردن باشد. مادرش با خوش‌رویی اتاق او را به من نشان داد. هر دو که وارد اتاقش شدیم، مادرش در اتاق را پشت سرمان بست. برایم عجیب بود اما هیچ به روی خودم نیاوردم که او با آن سن‌وسال و با آن درآمد خوب، در اتاقی -هرچند بزرگ اما خالی از هرچیزی جز کاغذ و کتاب- همراه پدر و مادرش زندگی می‌کند. او هم افتخاری به وضعیتش نمی‌کرد اما راحت بود، صمیمیتی بینمان بود که جایی برای نگرانی از هیچ قضاوتی باقی نمی‌گذاشت. مادرش آمد دعوتمان کرد برای صرف غذا، و تنهایمان گذاشت. من از او پرسیدم که آیا لازم است شالم را سرم کنم؟ با جدیت و بی‌اهمیتی توأمان گفت که پدرش روی حجاب داشتن حساس است. من بی هیچ آزردگی شالم را سرم کردم و رفتیم نشستیم. بعد، بیدار شدم.

قبلاً یک بار نوشته بودم که نشان دادن اتاقی که آدم در آن بزرگ شده است به کسی، حد بالایی از صمیمیت با اوست. من این صمیمیت را در خوابی که دیدم به راحتی حس می‌کردم. او به من اعتماد داشت و حتی مادرش هم از این موضوع تعجب کرده بود و دست‌وپایش را گم کرده بود. انگار خوب می‌شناختمش. دل‌گرم بودم و آرام.


پی‌نوشت: از روزی که نوشتم مادر ا. سرطان دارد، چند بار یادم آمد اما مناسبتی در میان نبود که این را هم بنویسم که من یک بار دست‌پخت مادر ا. را خورده‌ام، و آن غذا آن‌قدر طعم متفاوتی داشت که بعداً خودم پختنش را یاد گرفتم؛ پلو مرغ با خلال پوست پرتقال. حالا که پیام دادم به ا. و او نوشت که پیش مادرش است و بعداً خودش پیام می‌دهد، نوشتم که از طرف من مادرش را ببوسد. بعد پیش خودم تعجب کردم که آخر من یک‌لاقبا به چه حقی مادرش را ببوسم؟ یاد آن غذای خوش‌طعم در آن غربت تلخ‌مزه افتادم.

  • ۹۹/۰۵/۰۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی