دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

همین‌جا نشسته است، روی کاناپه‌ی روبه‌رویم، در دو سه قدمی. سرگرم موبایلش است. من آمدم نشستم اینجا، دو سه دقیقه‌ای بیکار بودم، موبایلش را کنار نگذاشت. کتاب مودیانو را از کنار تختم برداشتم آوردم و نشستم به خواندن.

کمتر از همیشه می‌خواهمش. چند ساعت پیش وقتی فیلم می‌دیدیم و مرتب صدایی از حلق و بینی‌اش تولید می‌کرد که به قول خودش به خاطر حساسیت همیشگی‌اش است، از خودم پرسیدم چطور خودش مشکلی با این صداها ندارد؟

بعد از تماشای فیلم، موضوع کسب‌وکار تازه را مطرح کردم و همراهی‌ای که دوست داشتم از او ببینم را به من نشان نداد. بعدتر راجع به موضوع خانه گرفتنش پرسیدم و راستش را گفت. به او توضیح دادم که چرا به نظرم تصمیمش درست نیست. بعد با خودم فکر کردم که همین توضیحات را قبلا هم داده‌ام و اگر بنا بود الف با میل خودش به کم‌کاری و تکیه به این و آن مقابله کند، تا حال‍ا نشانه‌ای دیده بودم.

این‌ها البته به من ارتباط مستقیمی ندارد. زندگی خودش است و صاحب‌اختیار خودش. اما من این‌طور درک می‌کنم که معاشرت نزدیک با او ممکن است من را شبیه خودش کند. این که او دنبال سخت‌تر کار کردن یا آزمودن خودش نیست، باعث می‌شود که من حس کنم از او برترم. دوست ندارم این‌طور حس کنم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم.

چهارشنبه‌شب الف آمد پیشم. قرار بود آخرهفته را با هم باشیم، من درس بخوانم و او باشد که من روحیه بگیرم. گاهی باران ریزی می‌گرفت. شب دوم، همان حوالی غروب خبر خواند که استاد شجریان فوت کرده است. چه می‌شد کرد؟ حوصله‌مان سر رفته بود. رفت که خرید کند، باران گرفت. آمد، نشستیم کمی مست کردیم. یادم نیست به چه چیزهایی می‌خندیدیم، اما خوب یادم هست که از شدت خنده لپ‌ها و شکمم درد گرفت. نشسته بودم روی پاهایش و با هر نمکی که می‌ریخت در بغلش غش‌غش می‌خندیدم. آخرشب شد و شام نخورده بودیم. تصمیم گرفتیم چند ساعتی بخوابیم، نصف شب بیدار شویم. تصویر بعدی که به یاد دارم این است که با صدای وحشتناک رعدوبرق از خواب پریدم و محکم بغلش کردم. تجسم آرامش بود. همه‌ی چیزی که می‌توانستم آن لحظه تمنا کنم، همان‌جا کنارم بود. با همان صدای خوابالود پرسید برقش را دیده بودم یا نه.

فکر نمی‌کنم این اتفاق دیگر در عمر من تکرار شود. این هوس را به خواب هم نمی‌دیدم. چه تلخ‌وشیرینی شده‌اند این روزهای دنیا.

در این تقریباً یک ماه که ننوشتم، چندبار فکر کردم که تنها ایراد این است که مبادا بعداً یادم نیاید این حس‌های جدید چه بود. همان‌طور که قبل از این نمی‌دانستم چنین چیزهایی وجود دارند و می‌شود حسشان کرد.

در این مدت، هر هفته یکی دو شب را کنارش خوابیده‌ام. اوایل -همان‌طور که خودم را می‌شناسم- خوابم نمی‌برد. حالا خوابم می‌برد و هر بار بیدار شدنم بین خواب، از نو متوجه حضورش می‌شوم. یک شب من در همان خواب‌وبیداری بلند شدم رفتم در پذیرایی دراز کشیدم. چند دقیقه بعد دیدم که با پتو و بالشت آمده‌است کنارم، مرا کشید در بغلش و با دقت پتو را رویم کشید. این‌ها حس‌های تازه‌ای در من برانگیخته‌اند. خودش را در دلم جا کرده است. دو روز که می‌گذرد دل‌تنگی امانم را می‌برد. خدا به من رحم کند آن روزی که دیگر نتوانم ببینمش.

یک هفته‌ای ذهنم درگیر موضوع انحصار یا عدم انحصار رابطه‌ی عاطفی بود. از طرفی کنجکاو بودم که بفهمم شدنی هست یا نه، از طرف دیگر می‌ترسیدم که این رابطه از دست برود. آخر دلم را زدم به دریا، موضوع را با الف در میان گذاشتم. صحبتمان طولانی شد، خوابش می‌آمد. به توافقی رسیدیم. یکی از ترس‌های خودم از خودم بی‌معنی شد. چند روز بعد، من سراغ کسی رفتم که برایم کنجکاوی‌برانگیز بود. می‌خواستم خودم را امتحان کنم. فهمیدم چیزی که بین من و الف است آن‌قدر خاص است و آن‌قدر آرامم کرده است، که هر چیزی جز آن فقط آرامشم را به هم می‌زند. بعد از فهمیدنش هم خوش‌حال بودم، هم تهوع گرفتم. نصف روز خوابیدم. شب که آمد پیشم، همان وقت که غذا پخته می‌شد و سریال می‌دیدیم، سلامت بازیافته‌ام را بغل کردم و با خودم فکر کردم که چه اتفاق نامحتملی بود پیدا کردنش.

باقی زندگی‌ام هم بد نیست. حقوق اول شغل جدید را که گرفتم (که ۲.۵ برابر حقوق قبلی‌ام در شغل قبلی‌ست)، نگاهم به امکانات زندگی‌ام تغییر کرد. یک بار دیگر ردپای ذهن هزینه-فرصتی را در رفتارم دیدم و حالا ترسیده‌ام که نکند نتوانم ارزش دستمزدم را در همین سطح نگه دارم و بعداً احساس تنگ‌دستی مضاعف کنم. دانشگاه هنوز اذیتم می‌کند. یک درس دیگر مانده که باید بگذرانم تا فارغ‌التحصیلم کنند. فکر این که بعد از یک سال درس نخواندن مجبور شوم درسی ریاضیاتی را خودم به تنهایی در کمتر از دو هفته بخوانم و امتحان بدهم، به خنده‌ام می‌اندازد. همه‌ی این‌ها هم که به خیر بگذرد، آن‌طرف سه سال دیگر پادویی کردن در دانشگاه منتظرم نشسته است. چند شب پیش به الف گفتم بیا برویم همین ترکیه کار پیدا کنیم، بی‌معطلی گفت برویم و شروع کرد به گشتن دنبال آگهی‌های کار در ترکیه. من هم دنبال بلیت قطار می‌گشتم که نبود. همان چند دقیقه که شوخی را جدی گرفتیم و جدی‌تر از همیشه به رؤیای رفتن فکر کردم، حظ کردم. 


پی‌نوشت: مژه‌هایش آن‌قدر بلند است که گاهی چشمش را اذیت می‌کنند.

چند ساعت بعد از رسیدنش به تهران آمد پیشم. مقدار زیادی غذای دست‌پخت مادرش و زردآلوهای حیاط خانه‌ی پدری‌اش را برایم آورد. آن دو سه ساعتی که منتظرش بودم مدام قند توی دلم آب می‌شد. امروز، همین حال‍ا هم، با این که تا همین دیروز صبح با هم بودیم، باز دل‌تنگش شده‌ام. وقتی بغلم می‌کند و می‌بوسدم، آن تسلسل بوسه‌های کوچک و نوازش‌گرانه را که آرام می‌نشاند روی صورتم و گردنم و شانه‌ام، کودکی می‌شوم که گویی در عمر مختصرش چیزی جز محبت ندیده است. حتی یک‌بار با همین بوسه‌ها چنان آرامم کرد که در بغلش خوابم گرفت. شب، وقتی که سردم بود و به پهلو دراز کشیده بودم، بوسه‌هایی به پشتم گذاشت که گرمم کرد؛ من جریان گرمای لب‌های او را در تمام بدنم حس کردم، شبیه معجزه بود.
در طول روز، چند بار به یادش میفتم و یادش با لبخند می‌آید. فکر می‌کنم که کارهای تلنبارشده را چه‌طور و چه موقع جمع‌وجور کنم که زودتر فرصتی پیدا بشود همدیگر را ببینیم. از طرف دیگر نگران می‌شوم که اگر همدیگر را زیاد ببینیم، این جزییات برایمان عادی شود؟ و هزار «نکند» دیگر.
  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۲
چند روز است که هوا خنک شده است. چند روز پیش پیاده از شرکت جدید می‌آمدم خانه و با خودم فکر کردم اگر الف خودش قرار بگذارد، باز هم نزدیک‌تر می‌شود به ایده‌آل من. پیام داد، حالم خوش‌تر از آن که بود شد. منتظرش که بودم، لاک مات مشکی زدم. بعد، وقتی که دستانم را حلقه کرده بودم دور گردنش، گفت بوی لاک حس می‌کند. دستم را گرفت و ناخن‌هایم را با دقت نگاه کرد. پرسید: کی لاک زدی؟ گفتم: یک یا نیم ساعت پیش. لبخند پهنی زد.
صبح با هم از خانه رفتیم بیرون، تا مترو هم‌مسیر بودیم و بعد هرکدام می‌رفتیم سر کار خودمان. موقع رد شدن از خیابان که دست همدیگر را گرفتیم، دیگر رها نکردیم تا موقع رد شدن از گیت مترو. آن‌قدر این صمیمیت عادی است که انگار کار هرروزمان است. و نمی‌دانم اگر هرروز همین‌ها تکرار می‌شد، باز هم این همه صمیمیت بود یا نه.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۹

چند روز ننوشتم تا فرصت کنم در ساعت‌های مختلف روز کپچرها را به یاد بیاورم و بگذارم قند در دلم آب شود و مجنون‌وار در مترو و خیابان لبخندی بزنم که به این راحتی‌ها محو نمی‌شود. دیشب با وجود خستگی خوابم نمی‌برد، به او فکر کردم، دل‌تنگش شدم، و با خیالش خوابم برد.

در بوسه‌هایش کیفیتی‌ست که هوش از سرم می‌برد. گاهی سرم را با دو دستش می‌گیرد و خوب به چشم‌هایم نگاه می‌کند، انگار دنبال چیزی می‌گردد که قاطعانه می‌داند چیست، و بعد از پیدا کردنش آن‌قدر می‌خواهدم که اگر می‌توانستم جزئی از وجود نازنین او بشوم، لحظه‌ای تعلل نمی‌کردم. وقار دارد، عاقل است و صبور، لبخند می‌زند و لبخندش آرامم می‌کند. گاهی فقط زل می‌زنم به او که لبخند بزند. در آن کمتر از یک شبانه‌روز ان‌قدر از او محبت گرفتم که گویی بعد از آن هیچ چیز دیگری اهمیت نداشت. مرا به احساس آورد، انسانم کرد، مطمئن شدم که هیچ کم نداشته‌ام جز خود او را.

پی‌نوشت: وقتی از پیشم رفت، و در خانه را که پشت سرش بستم، تا جایی که در پاهایم نیرو حس می کردم -که نیروی زیادی هم بود و نشأت‌گرفته از قلبم- بلند پریدم.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۴

دیشب الف را بردم به خم اتوبان. موقع رد شدن از اتوبان، همان‌طور که سرش به سمت ماشین‌هایی بود که به سرعت در حال نزدیک شدن بودند، ساعدم را گرفت (دستم پر بود). چراغ کنار خم اتوبان خاموش بود، تا ما آن‌جا بودیم اصل‍اً روشن نشد. گمانم این تاریک‌ترین حالت آن‌جا بود که دیده بودم. خوابیده سیگار کشیدیم، فل‍اسک چایی را دست‌به‌دست کردیم -وه که من چه‌قدر صمیمیت در این ژست حس می‌کنم- کمی حرف زدیم و مقداری سکوت کردیم. همدیگر را نبوسیدیم. نمی‌دانم موضوع چیست، انگار مانعی هست. شاید دلم می‌خواهد در محیط امن‌تری و با خیال راحت‌تری اتفاق بیفتد. چیزها را با او به بهترین شکل می‌خواهم. از این که با وجود این که خواسته‌ام‌اش هنوز کشفش نکرده‌ام، لذت می‌برم. گاهی در ذهنم تصورش می‌کنم، آن لبخند و آن آرامش را اگر لب‌های من لمس کنند، نکند مخدوش شود؟ دل توی دلم نیست، منتظر آخر هفته‌ام. فکر می‌کنم چه غذایی بپزم.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۲

الف را دعوت کرده بودم برای شام امشب. با یک گلدان گیاه آمد؛ گیاهی با برگ‌های سبز و کمی بنفش مخملی، در گلدانی سفید. قرار گذاشته بودیم شام را با هم آماده کنیم. سیرها را سپردم به او که تا جای ممکن ریز خردشان کند. برایش سخت بود. خوب که دقت کردم، دیدم انگشت‌هایش بزرگ‌تر از انگشت‌های من است، و نگه داشتن یک حبه سیر با انگشت‌های کوچک‌تر راحت‌تر است. اما با همان صبوری خاص خودش همه را ریز و مرتب خرد کرد. هر از گاهی حرف می‌زدیم، بیشتر ساکت بودیم. شام خوردیم، گفت یک ساعت دیگر می‌رود. حتی نمی‌شد یک فیلم کامل ببینیم. تصمیم گرفتیم چند قسمت کوتاه از سریالی ببینیم که هرکداممان قبلاً چند بار دیده‌بودیم. وقت رفتنش نزدیک شده بود و من دلم می‌خواست بماند. حتی از تماشا کردنش هم لذت می‌برم. موضوع را با او در میان گذاشتم. با این که سعی کرد جواب مشخصی ندهد، فهمیدم که موافق نبود. چند دقیقه بعد موقع رفتنش، گفت که باید صحبت کنیم.

مفصلی در دست راستم درد می‌کند؛ بین انگشت شصت و اشاره.

شرایط نگهداری گیاهی که برایم آورده بود را از او پرسیدم، گفت نور لازم دارد و هفته‌ای دو بار آب. اما خانه‌ی من نور مستقیم ندارد.

دفتر نقاشی‌هایم را دادم نگاه بیاندازد. رسید به نقاشی‌ای که از عکس دوست مشترکمان کشیده بودم. گفت آن عکس کار خودش است. دلیل آشنایی من با دوست مشترکمان همان عکس بود. یعنی قبل از این که حتی الف را بشناسم، عکسی که او گرفته بوده چشمم را گرفته است. جوشی نهاد در شورم.



  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۲

نمی‌دانم چه شد و از چه موقع دیگر ننوشتم که با فلان شخص آشنا شده‌ام و از ویژگی‌هایش بگویم یا حسم به او بگویم. گویی آشنا شدن‌ها و چند صباحی معاشرت‌کردن‌های محکوم به جدایی دیگر آن‌قدر قابل پیش‌بینی شده‌اند که روزانه نوشتن درباره‌شان به مسخره کردن خودم بیشتر شبیه است.

بعد از تجربه‌ی ناراحت‌کننده‌ی اخیر، نزدیک شدن به ال که ماه‌ها می‌شناختمش، و حالا دیگر حتی خبری از حال همدیگر نداریم، برگشتم به همان تصمیم قبلی؛ آشنایی کمتر، سر کردن با همان خیال خوش اولیه تا جایی که شناختن ناگزیر همان خیال خوش را هم از من بگیرد.

دوست تازه‌ام هم اول اسمش الف است. داشتم فکر می‌کردم از پاییز پارسال تا الآن همه اسمشان با الف شروع شده‌است. اگر استعاره‌ای از ترتیب الفبا بگیریم که چه حکایت خنده‌داری می‌شود.

الف آرام است. آرامش از همان چهره‌ای که در عکس دیدم شروع می‌شود تا تُن صدایش. کم‌حرف نیست اما زیاد هم نمی‌گوید. گاهی چیزی می‌پرسد و برایم جالب است که می‌خواهد چیزی راجع به من بداند. چشم‌های درشتی دارد. نه چاق است و نه لاغر. به نظرم تجربه‌های متمایزی هم داشته‌است اما آن‌قدر سرسری بهشان اشاره می‌کند که انگار همه‌چیز به یک اندازه عادی‌ست. از ته دلم ازش خوشم آمد. امشب که رسیدم خانه، به عمر کوتاهم فکر کردم و بیهودگی انتظار کشیدن برای رسیدن یک آخر هفته‌ی دیگر. عجله کردن هم همیشه بد نیست، در شرایط امروز جهان گمان می‌کنم که عاقلانه‌تر هم هست. 

آخر شب داشتم فیلمی می‌دیدم راجع به کمپ زندانیان سیاسی شوروی در سیبری و این فکر به ذهنم رسید که کم‌ترین امید یک زندانی این است که زندانی جدیدی در آینده خواهد آمد و هم‌دستش خواهد شد در کشیدن نقشه‌ی فرار.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۷

" A person lives three lives. The first ends with the loss of naivete, the second with the loss of innocence, and the third with the loss of life itself."


[Dark, season 2]

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۰

"I now stand before you, no king's daughter, not a man's wife, no brother's sister. I am a loose end in time. And so we all die alike. No matter which house we are born into, no matter what clothes we wear, whether we grace the earth for many years, or briefly."


[Dark, Season 1, Episode 6]

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۱
میمِ [هنوز] عزیز،
امروز بیشتر از معمول به تو فکر کردم. پنج روز پیش تولدت بود. داشتم فکر می‌کردم در مرور سال‌هایی که شناخته‌ام‌ات این اولین‌بار است که تولدت را تبریک نگفته‌ام، یا نه؟ من حتی دیگر راهی برای ارتباط با تو ندارم، خبر داشتن از اوضاع و احوال پیش‌کش. حتی چیزی ندارم برایت بنویسم. من هیچ چیز نمی‌دانم، تو بیشترش را می‌دانی. جوش عفونی زندگی اجتماعی ما آن‌قدر متورم شده که دیگر جای چندانی هم برای زندگی شخصیمان نمانده است، پس تو از همان فاصله هم می‌توانی بیشترش را حدس بزنی. مدتی قبل چیزی را تجربه کردم که باعث شد دلیل اتفاقی که پنج سال پیش بینمان افتاد را بفهمم. حتماً اگر آن‌طور مرا پس نزده بودی، شخصی که امروز هستم نمی‌شدم. پس فکر کردن به این که ای‌کاش چند سال دیرتر به تو می‌رسیدم، آرزوی باطلی‌ست. باید اتفاق میفتاد همه‌ی آن‌چه که اتفاق افتاد. با این که مطمئن نیستم کسی که تو امروز هستی را خواهم شناخت یا نه، فکر می‌کنم که هنوز، سال به سال، به کسی که از تو می‌شناختم شبیه‌تر می‌شوم. من اشتباهی کردم که تو نکردی؛ سودای ماندن در شهر خود و شهریار خود شدن در سرم پروردم. البته منظورم از شهر خود، کشور خود است، وگرنه من خودم را متعلق به شهرهایی که در آن‌ها زندگی کرده‌ام نمی‌دانم. وطن هم عینیت نداشت، یعنی همیشه شهرها و مردمانی در گستره‌ی وطن بود که نمی‌شناختم و همین کافی بود که آرمان‌شهرم انکار نشود. من فریب خیالاتم را خوردم، تو پی خیالاتت رفتی. پشیمان نیستم، گفتم که، اگر تجربیات گذشته نبود من هم آدم امروز نبودم و این خودش نقض پشیمانی‌ست. حالا فقط خسته‌ام. احتیاج دارم کاری نکنم، خودم را به خواب بزنم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشد. همین. شاید روزی دوباره ببینمت، شاید هم هرگز.

روی ماهت را می‌بوسم.
  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۴۴

فعلا نمی‌نویسم. کمی نفس بکشیم. ده‌ها لیوان آب خنک بخوریم. عادی‌گری کنیم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۲