مده به خاطر نازک ملامت از من زود
دیروز صبح کنارش بیدار شدم، بیشتر ساکت بودیم. هردو میدانستیم اتفاق ناشناختهای در انتظار رابطهمان است که هنوز حسش نکردهایم. تا سر میدان پیاده رفتیم، کمی روی نیمکت نشستیم منتظر تاکسیهایمان. او سی ثانیه زودتر از من رفت. بلند شدنش از کنارم روی نیمکت، ایستادنش جلویم و دست دادنم با او آخرین تصویریست که احتمالاً تا یک ماه آینده از او در ذهنم خواهم داشت. در روز بارها مطلبی به ذهنم میرسد یا اتفاقی میفتد که بخواهم برای او بازگو کنم، و پیام میدهم. هنوز دلتنگش نشدهام. طوری حس دلتنگی نمیکنم که نگرانم تا آخر این دوره هم چنین بمانم. این اتاق سالها عاشقیت من برای معشوق دور از دسترس را شاهد بوده است، تجربهای که مثل روز برایم روشن است که تکرار نخواهد شد، نه فقط به این دلیل که همان یکبار تجربه کردنش به قدر کافی گران بوده که تکرار کردنش دور از عقلانیت است، بلکه چون من آنقدر تغییر کردهام پس از آن سالها که توانایی عاشق بودن به آن شکل را از دست دادهام. دیگر نمیتوانم شب با فکر کردن به یک شخص بیعیبونقص، به یک معشوق تمامعیار، آرام بشوم، چون به وجود چنین شخصی بیاعتقادم. شاید همان که کارایی خدا را داشت برایم یک زمان منعکس شد در معشوقی و حالا هم که گم شده، نیست.
بههرحال یکی از کنجکاویهایم برای فاصله گرفتن همین بود که بفهمم هنوز هم آثاری از آن نوع شیدایی و شاعرانگی در دوردستی پیدا میشود یا نه. کاش میشد.
- ۹۹/۱۰/۱۶