شب پر از حادثه، دهشتافزاست.
چهارشنبهشب الف آمد پیشم. قرار بود آخرهفته را با هم باشیم، من درس بخوانم و او باشد که من روحیه بگیرم. گاهی باران ریزی میگرفت. شب دوم، همان حوالی غروب خبر خواند که استاد شجریان فوت کرده است. چه میشد کرد؟ حوصلهمان سر رفته بود. رفت که خرید کند، باران گرفت. آمد، نشستیم کمی مست کردیم. یادم نیست به چه چیزهایی میخندیدیم، اما خوب یادم هست که از شدت خنده لپها و شکمم درد گرفت. نشسته بودم روی پاهایش و با هر نمکی که میریخت در بغلش غشغش میخندیدم. آخرشب شد و شام نخورده بودیم. تصمیم گرفتیم چند ساعتی بخوابیم، نصف شب بیدار شویم. تصویر بعدی که به یاد دارم این است که با صدای وحشتناک رعدوبرق از خواب پریدم و محکم بغلش کردم. تجسم آرامش بود. همهی چیزی که میتوانستم آن لحظه تمنا کنم، همانجا کنارم بود. با همان صدای خوابالود پرسید برقش را دیده بودم یا نه.
فکر نمیکنم این اتفاق دیگر در عمر من تکرار شود. این هوس را به خواب هم نمیدیدم. چه تلخوشیرینی شدهاند این روزهای دنیا.
- ۹۹/۰۷/۲۱