روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد.
در این تقریباً یک ماه که ننوشتم، چندبار فکر کردم که تنها ایراد این است که مبادا بعداً یادم نیاید این حسهای جدید چه بود. همانطور که قبل از این نمیدانستم چنین چیزهایی وجود دارند و میشود حسشان کرد.
در این مدت، هر هفته یکی دو شب را کنارش خوابیدهام. اوایل -همانطور که خودم را میشناسم- خوابم نمیبرد. حالا خوابم میبرد و هر بار بیدار شدنم بین خواب، از نو متوجه حضورش میشوم. یک شب من در همان خوابوبیداری بلند شدم رفتم در پذیرایی دراز کشیدم. چند دقیقه بعد دیدم که با پتو و بالشت آمدهاست کنارم، مرا کشید در بغلش و با دقت پتو را رویم کشید. اینها حسهای تازهای در من برانگیختهاند. خودش را در دلم جا کرده است. دو روز که میگذرد دلتنگی امانم را میبرد. خدا به من رحم کند آن روزی که دیگر نتوانم ببینمش.
یک هفتهای ذهنم درگیر موضوع انحصار یا عدم انحصار رابطهی عاطفی بود. از طرفی کنجکاو بودم که بفهمم شدنی هست یا نه، از طرف دیگر میترسیدم که این رابطه از دست برود. آخر دلم را زدم به دریا، موضوع را با الف در میان گذاشتم. صحبتمان طولانی شد، خوابش میآمد. به توافقی رسیدیم. یکی از ترسهای خودم از خودم بیمعنی شد. چند روز بعد، من سراغ کسی رفتم که برایم کنجکاویبرانگیز بود. میخواستم خودم را امتحان کنم. فهمیدم چیزی که بین من و الف است آنقدر خاص است و آنقدر آرامم کرده است، که هر چیزی جز آن فقط آرامشم را به هم میزند. بعد از فهمیدنش هم خوشحال بودم، هم تهوع گرفتم. نصف روز خوابیدم. شب که آمد پیشم، همان وقت که غذا پخته میشد و سریال میدیدیم، سلامت بازیافتهام را بغل کردم و با خودم فکر کردم که چه اتفاق نامحتملی بود پیدا کردنش.
باقی زندگیام هم بد نیست. حقوق اول شغل جدید را که گرفتم (که ۲.۵ برابر حقوق قبلیام در شغل قبلیست)، نگاهم به امکانات زندگیام تغییر کرد. یک بار دیگر ردپای ذهن هزینه-فرصتی را در رفتارم دیدم و حالا ترسیدهام که نکند نتوانم ارزش دستمزدم را در همین سطح نگه دارم و بعداً احساس تنگدستی مضاعف کنم. دانشگاه هنوز اذیتم میکند. یک درس دیگر مانده که باید بگذرانم تا فارغالتحصیلم کنند. فکر این که بعد از یک سال درس نخواندن مجبور شوم درسی ریاضیاتی را خودم به تنهایی در کمتر از دو هفته بخوانم و امتحان بدهم، به خندهام میاندازد. همهی اینها هم که به خیر بگذرد، آنطرف سه سال دیگر پادویی کردن در دانشگاه منتظرم نشسته است. چند شب پیش به الف گفتم بیا برویم همین ترکیه کار پیدا کنیم، بیمعطلی گفت برویم و شروع کرد به گشتن دنبال آگهیهای کار در ترکیه. من هم دنبال بلیت قطار میگشتم که نبود. همان چند دقیقه که شوخی را جدی گرفتیم و جدیتر از همیشه به رؤیای رفتن فکر کردم، حظ کردم.
پینوشت: مژههایش آنقدر بلند است که گاهی چشمش را اذیت میکنند.
- ۹۹/۰۷/۰۷