بدان سان که کنونم، شب بیروزن هرگز، چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۸ ق.ظ
چهار روز پیشم ماند. خوابیدن کنارش مثل مصرف آلپرازولام بود برایم، خصوصاً که یک هفتهی قبل خوابم مختل شده بود و خستگی به جانم مانده بود. خندیدن با او آنقدر اتفاق طبیعی و بهجاییست که انگار وقتی پیشم نبوده، دنیا بیش از حد جدی بوده است. یک مینیسریال کامل را در طول دو روز باهم تماشا کردیم. به نظرم رسید درست همین سریال را اگر در تنهایی تماشا میکردم درک به کلی متفاوتی از آن پیدا میکردم، شاید کمی بیشتر همذاتپنداری میکردم یا اقلاً اینقدر خودمان را برتر از شخصیتهای تنها به تنهای سریال حس نمیکردم. با هم غذا پختیم، بازی کردیم، حرف زدیم، رؤیا بافتیم. دیشب که در صحبت زیرپتویی در تاریکی به زبان آوردم که به راحتی او را از دست نخواهم داد، که توضیح دادم هرچهقدر هم به او و تصمیمات یا عدم تصمیماتش انتقاد داشته باشم، چیزی از اشتیاقم به دیدنش و آرام گرفتن کنارش کم نمیکند، میل داشتم اشک از چشم و بینیام بیرون بریزد، اما نشد. فقط نفسهایم ملتهب شد. به الف گفتم که قبل از او دیگر قبول کرده بودم که من آدم احساسات نیستم، اما او آمد و مرا به خودم ثابت کرد. اگر بگویم دوستش دارم -که البته این را بارها به خودش گفتهام- بیان حقیقت را ناقص گذاشتهام و انتقال حسیات را واگذار کردهام به درک شنونده -الف- از مفهوم دوست داشتن. میگفت چند روزی که اینجا بوده فقط در لحظه زندگی کرده و این را خوب میدانست. داشتم فکر میکردم شاید برای من هم همین خاصیت را دارد که باعث شده وقتهایی که پیشم نیست، به نظر برسد آخرینبار در خوابم حضور داشته است. شاید ما در حضور همدیگر اثری از آینده نمیگذاریم، و در آیندهی بی حضور همدیگر ریسمانی از گذشته به چنگمان نمیفتد. گاهی حس میکنم چیزی را حرام کردهام. اگر با زبانی که دوستش دارم -اقتصاد- بخواهم اهمیت موضوع را روشن کنم، میتوانم اینطور ادعا کنم که اگر وقت گذراندن با او رویدادی بود که از قبل نیاز به تهیهی بلیت داشت و حتی اگر تهیهی بلیت لزوماً متضمن تداوم رابطهمان نبود، من همین امروز هرچه داشتم صرف خریدن بلیتهای آینده میکردم. سرش سلامت.
- ۹۹/۰۹/۲۲