به یاد میآورم روزهای پیشین را.
همینجا نشسته است، روی کاناپهی روبهرویم، در دو سه قدمی. سرگرم موبایلش است. من آمدم نشستم اینجا، دو سه دقیقهای بیکار بودم، موبایلش را کنار نگذاشت. کتاب مودیانو را از کنار تختم برداشتم آوردم و نشستم به خواندن.
کمتر از همیشه میخواهمش. چند ساعت پیش وقتی فیلم میدیدیم و مرتب صدایی از حلق و بینیاش تولید میکرد که به قول خودش به خاطر حساسیت همیشگیاش است، از خودم پرسیدم چطور خودش مشکلی با این صداها ندارد؟
بعد از تماشای فیلم، موضوع کسبوکار تازه را مطرح کردم و همراهیای که دوست داشتم از او ببینم را به من نشان نداد. بعدتر راجع به موضوع خانه گرفتنش پرسیدم و راستش را گفت. به او توضیح دادم که چرا به نظرم تصمیمش درست نیست. بعد با خودم فکر کردم که همین توضیحات را قبلا هم دادهام و اگر بنا بود الف با میل خودش به کمکاری و تکیه به این و آن مقابله کند، تا حالا نشانهای دیده بودم.
اینها البته به من ارتباط مستقیمی ندارد. زندگی خودش است و صاحباختیار خودش. اما من اینطور درک میکنم که معاشرت نزدیک با او ممکن است من را شبیه خودش کند. این که او دنبال سختتر کار کردن یا آزمودن خودش نیست، باعث میشود که من حس کنم از او برترم. دوست ندارم اینطور حس کنم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم.
- ۹۹/۰۷/۲۵