دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 در ورتیگوی او، من خانم میج وودی هستم که میداند و به زبان می‎آورد حتی، که تنها یک مرد برای‎ش وجود دارد. که دوستش دارد اما نمیخواهد ذره‎ای مزاحمت ایجاد کند؛ یک خانه‎ی امن، یک قهوه‎ی همیشه دم دارد برای او. نقش سوم فیلم را دارد، شاید هم چهارم. اما من بیش از هر نقش، او را شناختم. من خودم را در خمِ ابروانِ محزونش دیدم، آن گاه که جانی‎اش از فرطِ جنون گنگ شده بود. در لبخند ساختگی و چشمان ناامیدی که زیر عینک پنهانشان میکند دیدم، که تا دنیا دنیاست، بی‎انتظار دوستش دارد.

 میگوید: عزیز من، مادلین‎‎ها و جودی‎ها می‎آیند، مینشینند، گپی میزنند، اسکاچی مینوشند و بی‎خداحافظی یا باخداحافظی، میروند. من هیچ‎گاه برای ماندن نیامدم، و هیچ‎وقت هم برای رفتن نماندم. من ریشه دواندم در همین خانه‎ی امن و قهوه‎ی همیشه دم. بی پرده بگویم، همیشه باور داشتم که روزی، جایی برای من ساخته خواهد شد؛ جایی به اسم من نوشته خواهد شد. درست در بیمناک‎ترین ورطه‎ی زندگی‎اش، صفحه‎ی موزارت را با آرامش تمام به نواختن گذاشتم و به او، که حتی نمیدید مرا، لبخند تمام نشدنی تقدیم کردم. در گوشش زمزمه کردم که تنها نیست، که من در کنارش هستم، حتی اگر نمیدانست. در همان حال هم، به روشنی میدیدم که به مادلین فکر میکند. حتی تصور اینکه در رویا او را به آغوش کشیده و مدام صدایش میزند، ذره‎ای از علاقه‎ی من نکاست. من بی انتظار دوستش داشتم، دارم و شاید خواهم داشت. حتی اگر برای من نبود، نیست، و هرگز نباشد.

+زیبا نیست؟

×حتی زیباتر از چهره‎ی دلفریب مادلین.

 

[Lovers Are Strangers]








  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۹


 میبینی؟ ده‎ها دلیلِ دمِ دست برای خوشحالی در لحظه‎ی اکنون داری. و این یک حدّاقل برای زندگیست که ما گاهی، با برگفتن نگاهمان از ملال، متوجه‎ش میشویم.

 اما به کجا میرویم در این مسیر؟ به یک تابستان گرم و مرطوب، اگر هامون پرآب شود. به یک تابستانِ پرمشغله‎ی آرام و ساکت میروم. تا خرداد به پایان برسد، چمدانم را بسته‎ام. تو که خوب میدانی؛ من «دلتنگِ» تابستان بودم. رنگ‎ش را هنوز تصمیم نگرفته‎ام چه باشد. سفید زیباست اما رنگِ من نیست. مشکی عالیست، با من هم مشکلی ندارد، اما این تابستان دل‎ش میخواهد خُنک باشد. سبز و خاکستری و زرشکی را نمیدانم. شاید با یک مشکی کنار بیایند. مثل تابستان 16سالگی که انزلی را با همان شال و شلوار مشکی، در کنارِ پینک‎فلویدِ به یاد ماندنی پرستیدم. /دریا و عکاسی و ماسوله‎نوردیِ غریب./

 هنوز هم میشود دل خوش کرد. به همان مشکی‎ها و این‎بار، «آوازم را میرقصیدی»ها. به کوک کردن ویولن خاک‎پوشیده که هیچوقت یک «سی دو رِ»ی درست نشنید. به «هفت‎آسمان را بردرم وز هفت‎دریا بگذرم؛ چون دلبرانه بنگری در جان‎سرگردانِ‎ من».

 ای‎کاش دیگر، هرگزِ هرگز، این فارغانه زیستن را فراموش نکنم. باید نگهش دارم، آبش دهم، نانش دهم، سازش زنم، نازش کنم، خوابش کنم.

 نورِ چشمم شده ای مو فرفریِ ریزه‎میزه. پابه‎پایت خواهم آمد. نگهت خواهم داشت.


[ماه‎پیشانوجان]  

[پادکست ـ ۰۱]



 

 



  


  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۳

 فرصتی اگر باشد، باید دوید و دور شد.

 دوستِ ثالث که سرزده و نزده ندارد، وقتی آمد، تو باید فاصله بگیری. باید در دوردست‎های امکان بایستی، اما، باشی.

 درست مثل معتل که بلد نمیشدی اما، خواندی.

 باهار هنوز قشنگی‎هایش را دارد، حرفی نیست. حال و احوالت اگر به جا نیست، سراغش را از دیگری بگیر.

 تو گمان کن در خودت حل شده‎ای، مگر غایت جز این است؟
 تا هستی، با همه‎ی توجهت باش. اگر قرار بر بیدلی و جفا به خودِ است، رها کن.

 گزافه نگو. من خودم بودم، خود. مرا نیاز به دیگری شدن اینچنین خوار و حالم را چنین زار کرد.

 دست از نالیدن بردار، این و آن دلیل نیست، شاهدیست بر آنچه تو هستی. تو خود دلدار خود باش.


 [Drift. Alina Baraz]

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۷