گفت:«باشه؛ ولی قول بده که دائم بخندی.»
میبینی؟ دهها دلیلِ دمِ دست برای خوشحالی در لحظهی اکنون داری. و این یک حدّاقل برای زندگیست که ما گاهی، با برگفتن نگاهمان از ملال، متوجهش میشویم.
اما به کجا میرویم در این مسیر؟ به یک تابستان گرم و مرطوب، اگر هامون پرآب شود. به یک تابستانِ پرمشغلهی آرام و ساکت میروم. تا خرداد به پایان برسد، چمدانم را بستهام. تو که خوب میدانی؛ من «دلتنگِ» تابستان بودم. رنگش را هنوز تصمیم نگرفتهام چه باشد. سفید زیباست اما رنگِ من نیست. مشکی عالیست، با من هم مشکلی ندارد، اما این تابستان دلش میخواهد خُنک باشد. سبز و خاکستری و زرشکی را نمیدانم. شاید با یک مشکی کنار بیایند. مثل تابستان 16سالگی که انزلی را با همان شال و شلوار مشکی، در کنارِ پینکفلویدِ به یاد ماندنی پرستیدم. /دریا و عکاسی و ماسولهنوردیِ غریب./
هنوز هم میشود دل خوش کرد. به همان مشکیها و اینبار، «آوازم را میرقصیدی»ها. به کوک کردن ویولن خاکپوشیده که هیچوقت یک «سی دو رِ»ی درست نشنید. به «هفتآسمان را بردرم وز هفتدریا بگذرم؛ چون دلبرانه بنگری در جانسرگردانِ من».
ایکاش دیگر، هرگزِ هرگز، این فارغانه زیستن را فراموش نکنم. باید نگهش دارم، آبش دهم، نانش دهم، سازش زنم، نازش کنم، خوابش کنم.
نورِ چشمم شده ای مو فرفریِ ریزهمیزه. پابهپایت خواهم آمد. نگهت خواهم داشت.
[ماهپیشانوجان]
- ۹۳/۰۳/۰۵