عاشقان بیگانهاند.
در ورتیگوی او، من خانم میج وودی هستم که میداند و به زبان میآورد حتی، که تنها یک مرد برایش وجود دارد. که دوستش دارد اما نمیخواهد ذرهای مزاحمت ایجاد کند؛ یک خانهی امن، یک قهوهی همیشه دم دارد برای او. نقش سوم فیلم را دارد، شاید هم چهارم. اما من بیش از هر نقش، او را شناختم. من خودم را در خمِ ابروانِ محزونش دیدم، آن گاه که جانیاش از فرطِ جنون گنگ شده بود. در لبخند ساختگی و چشمان ناامیدی که زیر عینک پنهانشان میکند دیدم، که تا دنیا دنیاست، بیانتظار دوستش دارد.
میگوید: عزیز من، مادلینها و جودیها میآیند، مینشینند، گپی میزنند، اسکاچی مینوشند و بیخداحافظی یا باخداحافظی، میروند. من هیچگاه برای ماندن نیامدم، و هیچوقت هم برای رفتن نماندم. من ریشه دواندم در همین خانهی امن و قهوهی همیشه دم. بی پرده بگویم، همیشه باور داشتم که روزی، جایی برای من ساخته خواهد شد؛ جایی به اسم من نوشته خواهد شد. درست در بیمناکترین ورطهی زندگیاش، صفحهی موزارت را با آرامش تمام به نواختن گذاشتم و به او، که حتی نمیدید مرا، لبخند تمام نشدنی تقدیم کردم. در گوشش زمزمه کردم که تنها نیست، که من در کنارش هستم، حتی اگر نمیدانست. در همان حال هم، به روشنی میدیدم که به مادلین فکر میکند. حتی تصور اینکه در رویا او را به آغوش کشیده و مدام صدایش میزند، ذرهای از علاقهی من نکاست. من بی انتظار دوستش داشتم، دارم و شاید خواهم داشت. حتی اگر برای من نبود، نیست، و هرگز نباشد.
+زیبا نیست؟
×حتی زیباتر از چهرهی دلفریب مادلین.
[Lovers Are Strangers]