بعد از مدتها دوباره به قضایای خودم با الف. درست و حسابی فکر کردم و غصهام گرفت. کمبودهایی هست که در بهترین حالت بدون ایجاد فاصله یا جدایی برطرف نمیشوند. در بدترزن حالت که اصلا هیچوقت. من خوب بلدم خودم را بابت هیچی، بابت امکانهای دنیا، بابت یک تصور ساده از یک موقعیت فرضی غمگین کنم. غمی که از سر ناامیدی است. ناامیدی که از ناکامی است. ناکامی اما تقصیر من نیست، بخش زیادی از اتفاقات را از قبل تعیین کردهاند، ما را هم ضعیف خواندهاند. اینها پاکشدنی یا تغییرپذیر نیست. تنها راه ما این است که بپذیریم، کمکم چیزهایی را نبینیم دیگر، کرخت شویم. اگر بشود.
از همیشه آویزانترم. البته امیدی هست، دور از دست و جلوی نظر، اما هست. از شما چه پنهان، دلم میخواست یک بار هم که شده زهرم را بریزم و بمیرم. اگر تاحالا زهر نریختهام برای این بوده که مدت بیشتری زنده بمانم. در من هم مثل باقی شما شرارتی هست، با این تفاوت که همهی عمرم سرکوبش کردهام، نادیدهاش گرفتهام. چون به هر حال شر کافی در جهان وجود دارد. ظلم تو به من کم نیست، با ظلم متقابل این کثافت را حجیمتر نمیکنم. اما اگر تمام مدت کثافت در خودم حبس شده باشد چه؟ من مگر آدم نبودم؟
- ۰ نظر
- ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۴۱