چشمت خراج میطلبد؟
آنک خراج!
- ۰ نظر
- ۱۲ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۹
دیشب قبل خواب کتابخانهی کیندلم را بالا پایین میکردم که چشمم خورد به «ساعدی به روایت ساعدی» باز کردم یک روایتش را خواندم و شیفتگیام زبانه کشید. من آدمی به این بزرگی و قوت نشناختهام. یکجا در آخرین جمله نوشته بود که ده سال است سینما نرفته است. نوشته بود: «من هیچگاه به سینما نمیروم. حداقل ده سال است به سینما نرفتهام. من سینما را مینویسم». وحشت کردم از این همه غرور.
حالا صبحانهخورده و حمامرفته دراز کشیدهام در اتاق سردم که با نور پاییزی غیرمستقیمی خاکستری شده است. این اتاق و آن کتاب برای آرامشم کافیست. یکی دو ساعت پیش با تکستهای ب. و س. بیدار شدم. اتفاق خوبی که میتوانست بیفتد نیفتاده بود، توی ذوق من و ب. خورد و حالا دارد میآید اینجا حرف بزنیم و سالاد الویه بخوریم. من هنوز حس میکنم روز به روز کنترل چیزهای بیشتری از دستم خارج میشود. اذیت نیستم اما نگرانم. قولهای زیادی دادهام که از پس انجام دادنشان برنمیآیم. حداقل هوا خوب است.
ساعدی چیز دیگری هم نوشته بود که من را فکری کرد. نوشته بود تبعید در پاریس از انفرادی اوین هم سختتر است. نوشته بود زبان یاد نمیگیرد تا امید برگشتنش به وطن را زنده نگه دارد. میگفت همهچیز این شهر (پاریس) در چشمش دکور است، واقعی نیست. چندباری نوشته بود اگر مطمئن شود نمیتواند به وطن برگردد خودکشی میکند.
پس ساعدی عزیزم را هم این حکومت کشت.
ببین دایی، باید یاد بگیری دیگر بحث عدالت را پیش نکشی. آنها که فهمیدهاند خبری نیست هم صدایش را درنمیآورند، چون زرنگند، فهمیدهاند چطور میشود همهشکل کثافتی دید و شاکی نشد. آخر شکایت کردن که بدون متمم نمیشود. سر عقل بیا.
به خاطر رفتار امشبش باهام گریهم گرفته. مطمئنم این رابطه اشتباهه. مطمئنم که لیاقتم بیشتر از این سطح از فکر و درک و برخورده. اما بعید میدونم خودش متوجه باشه چهقدر آسیب میزنه. و نمیدونم میتونه آسیب نزنه یا نه. باید یه فکر اساسی کرد. باید یادم بیاد راحت بودن چطور بود. حتی اگه من بیش از حد حساس باشم، لیاقت راحت بودن رو دارم.
یادآوری: میم هم آسیب میزد.
بعد از مدتها دوباره به قضایای خودم با الف. درست و حسابی فکر کردم و غصهام گرفت. کمبودهایی هست که در بهترین حالت بدون ایجاد فاصله یا جدایی برطرف نمیشوند. در بدترزن حالت که اصلا هیچوقت. من خوب بلدم خودم را بابت هیچی، بابت امکانهای دنیا، بابت یک تصور ساده از یک موقعیت فرضی غمگین کنم. غمی که از سر ناامیدی است. ناامیدی که از ناکامی است. ناکامی اما تقصیر من نیست، بخش زیادی از اتفاقات را از قبل تعیین کردهاند، ما را هم ضعیف خواندهاند. اینها پاکشدنی یا تغییرپذیر نیست. تنها راه ما این است که بپذیریم، کمکم چیزهایی را نبینیم دیگر، کرخت شویم. اگر بشود.
از همیشه آویزانترم. البته امیدی هست، دور از دست و جلوی نظر، اما هست. از شما چه پنهان، دلم میخواست یک بار هم که شده زهرم را بریزم و بمیرم. اگر تاحالا زهر نریختهام برای این بوده که مدت بیشتری زنده بمانم. در من هم مثل باقی شما شرارتی هست، با این تفاوت که همهی عمرم سرکوبش کردهام، نادیدهاش گرفتهام. چون به هر حال شر کافی در جهان وجود دارد. ظلم تو به من کم نیست، با ظلم متقابل این کثافت را حجیمتر نمیکنم. اما اگر تمام مدت کثافت در خودم حبس شده باشد چه؟ من مگر آدم نبودم؟
ما در حجابیم. خیالبافی پیش از خواب من امشب زیر و بم زندانی باشکوه است، با راهرویی نمور به سمت زمین اعدام. مهم است که مسیر منتهی به قتلگاه تا لحظات آخر مرموز بماند. این را نوشتم که بگویم اقیانوس حالا تبدیل شده به محل و چند و چون مجازات انسانهای یاغی؛ تو گویی اقیانوسی دیگر. این همه تمدنخواهی برای من عبث بوده است. طرز فکر مرا تباه کرده، زندگی را بر من زهر کرده است. بیخیالی وعدهی کذبیست. این رنجها جمع میشود روی هم و هر چند روز یکبار روی سرم آوار میشود. هیچ عادتی در کار نیست.
دیروز با کتاب و دفتر و دستکم رفتم منزل الف. من مشقهای آلمانی را مینوشتم، او کار میکرد. وقت چای نوشیدن که شد پیک زنگ در را زد، الف. جعبهی کوچکی آورد گفت سورپرایز است. باز کرد و دو دونات شکلاتی خوشگل داخل جعبه بود. آخر طی هفتهی اخیر من گفته بودم که هوس دونات کردهام و چندبار خواستیم بعد از کلاس من و بعد از کار او هماهنگ شویم تا برویم بابیدونات، اما جور نشده بود. با این کار، این که حواسش بود، یک بار دیگر دلم را برد. فقط این نیست. قبل از خواب نزدیک به دو ساعت راجع به زمین و زمان گپ زدیم. من از کمتر چیزی به اندازهی گفتوگوهای بالشتی با افرادی که دوستشان دارم لذت میبرم. وسط همان حرفها شانهام را بوسید و گفت: «دلم خواست بوسِت کنم». دوباره بوسید و گفت: «دوباره دلم خواست بوسِت کنم». قندانقندان قند بود که در دل من آب میشد. همچنین به خاطر اختلال خواب، سه ساعتی از نصف شب تا سحر را بیدار کنارش دراز کشیده بودم. چندبار که لحظهای بیدار میشد، خودش را میکشید سمت من و با حفظ همان فاصلهی کافی برای بیدار نشدنمان، مثلا دستش را میچسباند به دستم؛ فقط به حد حفظ یک تماس کوچک پوستی. دم صبح که تازه کمی خواب به غنیمت گرفته بودم و دیگر وقت تمام شده بود، دستم را که نزدیک صورتش بود بوسید.
اینها حقیقت است. من واصل نماندم، درست، اما به قدر چشمگیری دوست داشته شدم و دوست دارم. اینطور نگاه میکنم که چند سال دیگر جا برای ماجراجویی در این دنیای بیصاحب نصیبم شده است، اما یک بار هم که شده، خوشبختی سرش را روی سینهام گذاشته و آرام خوابیده است.
پینوشت: این موضوع اختلال خوابم جدی است، درمانده شدهام. حس میکنم چیزی شیمیایی در بدنم خراب شده است. تلاشها برای منظم شدن خوابم بیفایده است. باید فقط یاد بگیرم با این بینظمی گذران کنم و دیگر به خود بینظمی فکر نکنم، چون این فکرها هم خستهام میکند.
خیلی روز پیش باید مینوشتم. حالا که عطر چیزها رفته و فقط قیافهی زشتشان باقی مانده چه دارم بگویم. روزگار من سیاه است. اصلا شاید دلیل میل شدیدی که اخیرا به برق انداختن خانه و اسباب زندگی پیدا کردهام، نفی همین سیاهی روزگارم است. بعضی چیزهای سابقاً مهم حالا برایم معنی ندارند. دقیق نمینویسم که شما اگر این را خواندید، نفهمید. که با همین نوشته دستیدستی سرنوشت سیاهم را رقم نزنم.
روزگار من از وقتی سیاه بود که جهان، جهان مردها بود و اگر زنی این میان به چشم کسی آمد، از سر افسونگریاش بود. میانه بودن در این جهان هیچ است. در درجهی اول مرد نبودن، و در درجهی بعدی زن بودن اما افسونگر نبودن، همان جوهر سیاهی است که از بدو تولد میچکد در زندگی شخص.
فکر نکنید حالا اتفاقی افتاده، من فریب خوردهام یا زورم به کسی که میخواستهام نرسیده است. در سالهای بزرگسالی، من به کل امکان زورورزی را غیرواقع انگاشتم، و همین موضوع یعنی پذیرش ضعف، تعیین جایگاه قدرت، احتیاط برای پا نگذاشتن فراتر از حد امنیت، ولو به قیمت از دست رفتن حق و شأن. من از ضعفا بودهام، اما از متوسطانشان. یکی دیگر از دلگرمیهایم سودای کمک به ضعیفتر از خودم بودهاست، یعنی آن گروه پایینتر از متوسط ضعفا. حتی لازم نیست اینجا تاکید کنم از چه حیث متوسط یا پایینتر.
حالا شاید مسخرهام کنید، من ناکامی روابطم را هم به همین ضعفها ربط میدهم. وقتی که فهمیدم با زورورزی فقط گور خودم را میکنم، محبت پیش گرفتم. نمیدانم قبلا به رویتان آوردهام یا نه، که من معمولا به جای چندین نفر فکر میکنم. همیشه دادگاهی در ذهنم در حال برگزاری است و باید مشخص شود که حق به چه کسی میرسد. باید مشخص شود که من نیاز به تنبیه شدن دارم یا باید از دیگران خطاکار بگذرم. جز این، جزایی در کار نیست.
همه آرزویم این است که روزی اعتقادم به ضرورت عدالت را از دست بدهم. اولین نفس راحتی که در کل مدت زندگی بر روی زمین کشیدهام آن لحظه خواهد بود، اگر قبل از مرگم اتفاق بیفتد.
حس میکنم مدام در تغییرم. نه این که کار به خصوصی کنم، اما به جا آوردن خودم امر مسلّمی نیست برایم. این موضوع هیچ خللی در امور روزانه یا ارتباط با دیگران ایجاد نکرده است، حسی تماماً درونی است. اشتیاقی برای آینده ندارم. هربار این به ذهنم میرسد یخ میکنم. نمیدانم چه چیز راضیام خواهد کرد، که تلاش کنم برای آینده. گاهی فکر میکنم، سرنوشت ما از قبل در هیچ پخی نشدن عقد شده است.
دیشب منزل یکی از دوستان قدمتدار دعوت بودم. اخیراً برایم درد دل کرده بود که گاهی شبها از ترس تنهایی خوابش نمیبرد. پیشنهاد کرده بودم هروقت خواست شب بروم در خانهاش بخوابم، که فقط حس تنهایی مانع خوابش نشود. رفتم و بسیار گپ زدیم و شام پختیم و سریالی شروع کردیم. اوضاع طوری پیش رفت که من میل چندانی به آن نداشتم. به خودش هم توضیح دادم، هنوز ذهن من با الف. ماجراها دارد. با این حال یک چیز برایم جالب بود؛ او به من محبت میکرد، اما من باور نمیکردم. آدم نمیداند، مگر بوسیدن چیست که باور شدن و نشدن داشته باشد. درست خوابم نبرد. بعد که بیدار شدم دیدم دوستم نشسته سر کارهایش. حتی به قدر یک سیگار کشیدن برایم وقت نگذاشت. صبحانهی مختصری خوردم، چایم را خوردم و سیگاری کشیدم، لباس پوشیدم و خداحافظی کردم. از در که رفتم بیرون، خوشحال بودم. «ایشان هم نبود».
الف. جان، تو کار عجیبی کردی. هرکسی تصمیم تو را درک نکند حق دارد. میدانی که اگر من را کنارت داشتی، سرفرازت میکردم. حرف زشتیست، اما من نمیخواهم محبتم را حرام کنم برای این و آن، حتی بهترینشان. محبتم برای آنها زیادی است، محبتیست که سهم تو بود اما نماندی تا تحویل بگیریاش. حالا مثل یک راز مانده در دلم، فاشش نمیکنم، حملش میکنم.
میگویند خواب دیدن نتیجهی فعالیت مغز موقع جدا کردن اطلاعات کم اهمیت از اطلاعات پر اهمیت است. چند ماهیست من به خاطر مصرف یک قرص اعصاب و بینظمی در خواب، چندین خواب در یک وعده میبینم. یک خواب دیشب یا امروز صبح هولناک بود. در طول روز چند بار آن صحنه در ذهنم تداعی شد، اما این بار مینویسم بلکه کمتر غافلگیرم کند.
با والدینم رفته بودیم در یک خانهی محقر در محلهای دور افتاده، که گوش تا گوش آن خانه روی زمین آدم نشسته بود. زنها در یک اتاق ایستاده بودند، هرکدام مشغول هرچه از دستشان برمیآمد.
یک نفر تعریف میکرد که از یکجایی به بعد دیگر چارهای برایشان نمانده جز کشتن گربههایی که با خودشان زندگی میکردهاند، برای سیر کردن شکم. در همین حال، دو سه نفرشان ایستاده بودند جلوی ما، پوست یک گربه را میکندند. درواقع این گربه را برای ما قربانی میکردند تا سفرهای پهن کنند. در همان حال که مرد با شرمندگی توضیح میداد چه شد که وضعشان به اینجا رسیده است، پدرم با ریشخندی گفت: به این که نمیگن گوشت. گوشت فقط راستهی گوسفند، نه، گوساله.
پدر که این را گفت من از خجالت آب شدم. نتوانستم همانجا بنشینم و شاهد تاثیر این تحقیر در میزبانان مهربانمان باشم. رفتم سراغ مادر، به او گفتم پدر چه گفته، مادر هم کاری از دستش بر نمیآمد.
بوی گوشت که از خانه بیرون رفت، سگها را دیدم که از دور میدویدند به سمت در این خانه. من خودم را به در رساندم و سعی کردم ببندمش، اما پنجههای سگها لای در رسیده بود و آنقدر زور داشتند که به زودی من هم نمیتوانستم جلویشان را بگیرم. هرچه کمک خواستم از جماعتی که نشسته بودند، انگار برایشان مهم نبود، کسی تکانی به خودش نداد، جز یکی دوتا که بالاخره تصمیم گرفتند بیایند پشت در. سگها رفتند، اما چند ثانیه بعد یک انگشت دو سه بندی از لای در نشانمان دادند؛ انگشت دست زنانهای با لاک زرشکی. جماعت این را که دیدند، غوغا شد. همه از جایشان بلند شدند و به سمت یکدیگر رفتند برای مشورت، عدهای در حال ترک آن خانه بودند، میرفتند که سگها را دنبال کنند برای پیدا کردن باقی اجزای آن جسد. از یکی از دخترهای جوان پرسیدم موضوع چیست، انگشت متعلق به یک آشناست؟ گفت مدتی پیش یک دختر گم شد. نفهمیدیم خودخواسته بود یا از شوهرش فرار کرد که یک بار اقدام به سوزاندنش کرده بود. دختر جوان نگران بود دختر مورد بحثمان زنده پیدا شود، چون جماعت در هر حال میکشتندش.
من به بنبست رسیدم راجع به موضوع الف. یعنی اگر میشد دستی در اعداد و ارقام و تاریخها برد، شاید این بنبست از پیش رویمان برداشته میشد. حیف، حیف که واقعیت چیزی جز این نیست. غصه دارم اما ناچارم. فقط دور شدن کمکم میکند.
کار پایاننامه بد نیست، لاکپشتوار پیش میرود. صفی از مراحل اداری مختلف جلوی رویم است و اینها سوای آن کار اصلی مدلسازی است که نمیدانم چطور قرار است انجامش بدهم، اما تجربه این را نشان داده که عملکردم در کارهای محاسباتی از کارهای اداری بهتر است.
پریروز برای اولین بار با استاد مشاوری که به تازگی مرا پذیرفته بود صحبت طولانی کردم. راجع به کل وضعیت و ادامهی راه نظرش را پرسیدم. با احتیاط توصیه کرد که متوقف نشوم، یعنی دکترا بخوانم.
یک دورهای بود راجع به مقدمات بلاکچین، من با کمک مالی سایت ارائهدهنده میتوانستم گواهی دوره را بگیرم. امروز دیدم نزدیک تاریخ انقضایش است، شروع کردم به خواندن. یادم آمد چهقدر فرصت کار کردن و زمینههای مختلف برای من وجود دارد و من اینطور عاطل و باطل نشستهام. البته بیکاری این حداقل یک ماه اخیر خوب چسبید.
این هفته دو روز از بچهسگ دو ماههی یک هممدرسهای سابق مراقبت کردم. تجربهی لذتبخش و جدیدی بود. در نظر دارم بعد از او، دنبال سگ دیگری برای مراقبت بگردم.
از وقتی مهسا در همین شهر است و معمولا آخر هفتهها میآید اینجا، کیفیت زندگیام بهتر شده. روزها باهم تفاوت دارند، تنهایی آنقدرها غالب نیست.
دیگر عرضی ندارم.
یا بیهوده سخت گرفتهام و تمام، یا حقم همین است که میبینی، باز هم تمام.
پذیرفتن وجود ناقص یک نفر کار شاقیست، آقا. من خودم را به کی اثبات میکنم این همه؟
من چرا اینقدر از منفعتطلبی مطلق فاصله دارم؟ انگار یک پیچ مرا شل بستهاند از روز اول. آخر یک چیزهایی با تمرین و تکرار قوی نمیشود، یا داری، یا نداری، یا کمتر از حد مطلوب داری، یا بیشتر. سرنوشت تو همین است. هفت سال بزرگسالی همین را به تو نشان داد، که سرنوشتت بودن با منفعتطلبی کمتر از حد مطلوب است. خیر باقی بر خیر خودت مقدم است. جانت کف دست، فقط برای مقایسهی این و آن معطل میکنی. آدم منفعتطلب تعلل نمیکند، خود یکی است و منفعت خود هم یکی. تازه یکجاهایی این منفعتطلبی کم را به از خودگذشتگی و خیرخواهی تعبیر کردهاند که مثلا صفات حسنهای است، و این شکایت من با آن تعابیر تبدیل میشود به یک شکایت ریاکارانه از خلقیات خودم. با خیال راحت نمیشود این چیزها را گفت.
خوابها روزگارم را سیاه کردهاند. همه زنده، شناور جلوی چشمانم، در طول روز، در لحظاتی که هیچ جایی در آنها ندارند، غافلگیرم میکنند. آنقدر خوابها به بیداریام میآیند و آنقدر خوابها شبیه واقعیت هستند، که کند شدهام. مدام تردید میکنم حرفی را بزنم یا نزنم، به فکری مجال بدهم یا ندهم، نگران چیزی که در ذهنم گم شده بشوم یا نشوم. تکلیفم معلوم نیست، و این بیتکلیفی مرا شبیه آدمهای مات و مبهوت کرده است. مدام منتظرم دستوری از غیب برسد. اختیارم نیمه است.