دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دیروز با کتاب و دفتر و دستکم رفتم منزل الف. من مشق‌های آلمانی را می‌نوشتم، او کار می‌کرد. وقت چای نوشیدن که شد پیک زنگ در را زد، الف. جعبه‌ی کوچکی آورد گفت سورپرایز است. باز کرد و دو دونات شکلاتی خوشگل داخل جعبه بود. آخر طی هفته‌ی اخیر من گفته بودم که هوس دونات کرده‌ام و چندبار خواستیم بعد از کلاس من و بعد از کار او هماهنگ شویم تا برویم بابی‌دونات، اما جور نشده بود. با این کار، این که حواسش بود، یک بار دیگر دلم را برد. فقط این نیست. قبل از خواب نزدیک به دو ساعت راجع به زمین و زمان گپ زدیم. من از کمتر چیزی به اندازه‌ی گفت‌وگوهای بالشتی با افرادی که دوستشان دارم لذت می‌برم. وسط همان حرف‌ها شانه‌ام را بوسید و گفت: «دلم خواست بوسِت کنم». دوباره بوسید و گفت: «دوباره دلم خواست بوسِت کنم». قندان‌قندان قند بود که در دل من آب می‌شد. همچنین به خاطر اختلال خواب، سه ساعتی از نصف شب تا سحر را بیدار کنارش دراز کشیده بودم. چندبار که لحظه‌ای بیدار می‌شد، خودش را می‌کشید سمت من و با حفظ همان فاصله‌ی کافی برای بیدار نشدنمان، مثلا دستش را می‌چسباند به دستم؛ فقط به حد حفظ یک تماس کوچک پوستی. دم صبح که تازه کمی خواب به غنیمت گرفته بودم و دیگر وقت تمام شده بود، دستم را که نزدیک صورتش بود بوسید.

این‌ها حقیقت است. من واصل نماندم، درست، اما به قدر چشم‌گیری دوست داشته شدم و دوست دارم. این‌طور نگاه می‌کنم که چند سال دیگر جا برای ماجراجویی در این دنیای بی‌صاحب نصیبم شده است، اما یک بار هم که شده، خوش‌بختی سرش را روی سینه‌ام گذاشته و آرام خوابیده است.

پی‌نوشت: این موضوع اختلال خوابم جدی است، درمانده شده‌ام. حس می‌کنم چیزی شیمیایی در بدنم خراب شده است. تلاش‌ها برای منظم شدن خوابم بی‌فایده است. باید فقط یاد بگیرم با این بی‌نظمی گذران کنم و دیگر به خود بی‌نظمی فکر نکنم، چون این فکرها هم خسته‌ام می‌کند. 

خیلی روز پیش باید می‌نوشتم. حالا که عطر چیزها رفته و فقط قیافه‌ی زشتشان باقی مانده چه دارم بگویم. روزگار من سیاه است. اصلا شاید دلیل میل شدیدی که اخیرا به برق انداختن خانه و اسباب زندگی پیدا کرده‌ام، نفی همین سیاهی روزگارم است. بعضی چیزهای سابقاً مهم حالا برایم معنی ندارند. دقیق نمی‌نویسم که شما اگر این را خواندید، نفهمید. که با همین نوشته دستی‌دستی سرنوشت سیاهم را رقم نزنم.

روزگار من از وقتی سیاه بود که جهان، جهان مردها بود و اگر زنی این میان به چشم کسی آمد، از سر افسون‌گری‌اش بود. میانه بودن در این جهان هیچ است. در درجه‌ی اول مرد نبودن، و در درجه‌ی بعدی زن بودن اما افسونگر نبودن، همان جوهر سیاهی است که از بدو تولد می‌چکد در زندگی شخص.

فکر نکنید حالا اتفاقی افتاده، من فریب خورده‌ام یا زورم به کسی که می‌خواسته‌ام نرسیده است. در سال‌های بزرگسالی، من به کل امکان زورورزی را غیرواقع انگاشتم، و همین موضوع یعنی پذیرش ضعف، تعیین جایگاه قدرت، احتیاط برای پا نگذاشتن فراتر از حد امنیت، ولو به قیمت از دست رفتن حق و شأن. من از ضعفا بوده‌ام، اما از متوسطانشان. یکی دیگر از دل‌گرمی‌هایم سودای کمک به ضعیف‌تر از خودم بوده‌است، یعنی آن گروه پایین‌تر از متوسط ضعفا. حتی لازم نیست اینجا تاکید کنم از چه حیث متوسط یا پایین‌تر.

حالا شاید مسخره‌ام کنید، من ناکامی روابطم را هم به همین ضعف‌ها ربط می‌دهم. وقتی که فهمیدم با زورورزی فقط گور خودم را می‌کنم، محبت پیش گرفتم. نمی‌دانم قبلا به رویتان آورده‌ام یا نه، که من معمولا به جای چندین نفر فکر می‌کنم. همیشه دادگاهی در ذهنم در حال برگزاری است و باید مشخص شود که حق به چه کسی می‌رسد. باید مشخص شود که من نیاز به تنبیه شدن دارم یا باید از دیگران خطاکار بگذرم. جز این، جزایی در کار نیست. 

همه آرزویم این است که روزی اعتقادم به ضرورت عدالت را از دست بدهم. اولین نفس راحتی که در کل مدت زندگی بر روی زمین کشیده‌ام آن لحظه خواهد بود، اگر قبل از مرگم اتفاق بیفتد.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۱۳

حس می‌کنم مدام در تغییرم. نه این که کار به خصوصی کنم، اما به جا آوردن خودم امر مسلّمی نیست برایم. این موضوع هیچ خللی در امور روزانه یا ارتباط با دیگران ایجاد نکرده است، حسی تماماً درونی است. اشتیاقی برای آینده ندارم. هربار این به ذهنم می‌رسد یخ می‌کنم. نمی‌دانم چه چیز راضی‌ام خواهد کرد، که تلاش کنم برای آینده. گاهی فکر می‌کنم، سرنوشت ما از قبل در هیچ پخی نشدن عقد شده است.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۳

دیشب منزل یکی از دوستان قدمت‌دار دعوت بودم. اخیراً برایم درد دل کرده بود که گاهی شب‌ها از ترس تنهایی خوابش نمی‌برد. پیشنهاد کرده بودم هروقت خواست شب بروم در خانه‌اش بخوابم، که فقط حس تنهایی مانع خوابش نشود. رفتم و بسیار گپ زدیم و شام پختیم و سریالی شروع کردیم. اوضاع طوری پیش رفت که من میل چندانی به آن نداشتم. به خودش هم توضیح دادم، هنوز ذهن من با الف. ماجراها دارد. با این حال یک چیز برایم جالب بود؛ او به من محبت می‌کرد، اما من باور نمی‌کردم. آدم نمی‌داند، مگر بوسیدن چیست که باور شدن و نشدن داشته باشد. درست خوابم نبرد. بعد که بیدار شدم دیدم دوستم نشسته سر کارهایش. حتی به قدر یک سیگار کشیدن برایم وقت نگذاشت. صبحانه‌ی مختصری خوردم، چایم را خوردم و سیگاری کشیدم، لباس پوشیدم و خداحافظی کردم. از در که رفتم بیرون، خوش‌حال بودم. «ایشان هم نبود».

الف. جان، تو کار عجیبی کردی. هرکسی تصمیم تو را درک نکند حق دارد. می‌دانی که اگر من را کنارت داشتی، سرفرازت می‌کردم. حرف زشتیست، اما من نمی‌خواهم محبتم را حرام کنم برای این و آن، حتی بهترینشان. محبتم برای آن‌ها زیادی است، محبتی‌ست که سهم تو بود اما نماندی تا تحویل بگیری‌اش. حالا مثل یک راز مانده در دلم، فاشش نمی‌کنم، حملش می‌کنم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۰۱

می‌گویند خواب دیدن نتیجه‌ی فعالیت مغز موقع جدا کردن اطلاعات کم اهمیت از اطلاعات پر اهمیت است. چند ماهی‌ست من به خاطر مصرف یک قرص اعصاب و بی‌نظمی در خواب، چندین خواب در یک وعده می‌بینم. یک خواب دیشب یا امروز صبح هولناک بود. در طول روز چند بار آن صحنه در ذهنم تداعی شد، اما این بار می‌نویسم بلکه کمتر غافلگیرم کند.

با والدینم رفته بودیم در یک خانه‌ی محقر در محله‌ای دور افتاده، که گوش تا گوش آن خانه روی زمین آدم نشسته بود. زن‌ها در یک اتاق ایستاده بودند، هرکدام مشغول هرچه از دستشان برمی‌آمد. 

یک نفر تعریف می‌کرد که از یک‌جایی به بعد دیگر چاره‌ای برایشان نمانده جز کشتن گربه‌هایی که با خودشان زندگی می‌کرده‌اند، برای سیر کردن شکم. در همین حال، دو سه نفرشان ایستاده بودند جلوی ما، پوست یک گربه را می‌کندند. درواقع این گربه را برای ما قربانی می‌کردند تا سفره‌ای پهن کنند. در همان حال که مرد با شرمندگی توضیح می‌داد چه شد که وضعشان به اینجا رسیده است، پدرم با ریشخندی گفت: به این که نمی‌گن گوشت. گوشت فقط راسته‌ی گوسفند، نه، گوساله.

پدر که این را گفت من از خجالت آب شدم. نتوانستم همان‌جا بنشینم و شاهد تاثیر این تحقیر در میزبانان مهربانمان باشم. رفتم سراغ مادر، به او گفتم پدر چه گفته، مادر هم کاری از دستش بر نمی‌آمد.

بوی گوشت که از خانه بیرون رفت، سگ‌ها را دیدم که از دور می‌دویدند به سمت در این خانه. من خودم را به در رساندم و سعی کردم ببندمش، اما پنجه‌های سگ‌ها لای در رسیده بود و آن‌قدر زور داشتند که به زودی من هم نمی‌توانستم جلویشان را بگیرم. هرچه کمک خواستم از جماعتی که نشسته بودند، انگار برایشان مهم نبود، کسی تکانی به خودش نداد، جز یکی دوتا که بالاخره تصمیم گرفتند بیایند پشت در. سگ‌ها رفتند، اما چند ثانیه بعد یک انگشت دو سه بندی از لای در نشانمان دادند؛ انگشت دست زنانه‌ای با لاک زرشکی. جماعت این را که دیدند، غوغا شد. همه از جایشان بلند شدند و به سمت یکدیگر رفتند برای مشورت، عده‌ای در حال ترک آن خانه بودند، می‌رفتند که سگ‌ها را دنبال کنند برای پیدا کردن باقی اجزای آن جسد. از یکی از دخترهای جوان پرسیدم موضوع چیست، انگشت متعلق به یک آشناست؟ گفت مدتی پیش یک دختر گم شد. نفهمیدیم خودخواسته بود یا از شوهرش فرار کرد که یک بار اقدام به سوزاندنش کرده بود. دختر جوان نگران بود دختر مورد بحثمان زنده پیدا شود، چون جماعت در هر حال می‌کشتندش.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۲۲

من به بن‌بست رسیدم راجع به موضوع الف. یعنی اگر می‌شد دستی در اعداد و ارقام و تاریخ‌ها برد، شاید این بن‌بست از پیش رویمان برداشته می‌شد. حیف، حیف که واقعیت چیزی جز این نیست. غصه دارم اما ناچارم. فقط دور شدن کمکم می‌کند.

کار پایان‌نامه بد نیست، لاک‌پشت‌وار پیش می‌رود. صفی از مراحل اداری مختلف جلوی رویم است و این‌ها سوای آن کار اصلی مدلسازی است که نمی‌دانم چطور قرار است انجامش بدهم، اما تجربه این را نشان داده که عملکردم در کارهای محاسباتی از کارهای اداری بهتر است.

پریروز برای اولین بار با استاد مشاوری که به تازگی مرا پذیرفته بود صحبت طولانی کردم. راجع به کل وضعیت و ادامه‌ی راه نظرش را پرسیدم. با احتیاط توصیه کرد که متوقف نشوم، یعنی دکترا بخوانم.

یک دوره‌ای بود راجع به مقدمات بلاک‌چین، من با کمک مالی سایت ارائه‌دهنده می‌توانستم گواهی دوره را بگیرم. امروز دیدم نزدیک تاریخ انقضایش است، شروع کردم به خواندن. یادم آمد چه‌قدر فرصت کار کردن و زمینه‌های مختلف برای من وجود دارد و من این‌طور عاطل و باطل نشسته‌ام. البته بیکاری این حداقل یک ماه اخیر خوب چسبید.

این هفته دو روز از بچه‌سگ دو ماهه‌ی یک هم‌مدرسه‌ای سابق مراقبت کردم. تجربه‌ی لذت‌بخش و جدیدی بود. در نظر دارم بعد از او، دنبال سگ دیگری برای مراقبت بگردم.

از وقتی مهسا در همین شهر است و معمولا آخر هفته‌ها می‌آید اینجا، کیفیت زندگی‌ام بهتر شده. روزها باهم تفاوت دارند، تنهایی آن‌قدرها غالب نیست.

دیگر عرضی ندارم.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۱۴

یا بیهوده سخت گرفته‌ام و تمام، یا حقم همین است که میبینی، باز هم تمام.

پذیرفتن وجود ناقص یک نفر کار شاقی‌ست، آقا. من خودم را به کی اثبات می‌کنم این همه؟

من چرا این‌قدر از منفعت‌طلبی مطلق فاصله دارم؟ انگار یک پیچ مرا شل بسته‌اند از روز اول. آخر یک چیزهایی با تمرین و تکرار قوی نمی‌شود، یا داری، یا نداری، یا کمتر از حد مطلوب داری، یا بیشتر. سرنوشت تو همین است. هفت سال بزرگسالی همین را به تو نشان داد، که سرنوشتت بودن با منفعت‌طلبی کمتر از حد مطلوب است. خیر باقی بر خیر خودت مقدم است. جانت کف دست، فقط برای مقایسه‌ی این و آن معطل می‌کنی. آدم منفعت‌طلب تعلل نمی‌کند، خود یکی است و منفعت خود هم یکی. تازه یک‌جاهایی این منفعت‌طلبی کم را به از خودگذشتگی و خیرخواهی تعبیر کرده‌اند که مثلا صفات حسنه‌ای است، و این شکایت من با آن تعابیر تبدیل می‌شود به یک شکایت ریاکارانه از خلقیات خودم. با خیال راحت نمی‌شود این چیزها را گفت.

خواب‌ها روزگارم را سیاه کرده‌اند. همه زنده، شناور جلوی چشمانم، در طول روز، در لحظاتی که هیچ جایی در آن‌ها ندارند، غافلگیرم می‌کنند. آن‌قدر خواب‌ها به بیداری‌ام می‌آیند و آن‌قدر خواب‌ها شبیه واقعیت هستند، که کند شده‌ام. مدام تردید می‌کنم حرفی را بزنم یا نزنم، به فکری مجال بدهم یا ندهم، نگران چیزی که در ذهنم گم شده بشوم یا نشوم. تکلیفم معلوم نیست، و این بی‌تکلیفی مرا شبیه آدم‌های مات و مبهوت کرده است. مدام منتظرم دستوری از غیب برسد. اختیارم نیمه است.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۳۲

وضعیت عجیبیست. دوستی و صمیمیت جای خودش، آن‌قدر حرف برای گفتن و شنیدن داریم که حتی بعد از یک روز معاشرت، باز یادمان می‌افتد فلان مطلب را وقت نشده بگوییم. دوست داشتنش و معشوق بودنش برایم مبهم است. یک لحظه برایم واضح است که چرا کنارش هستم، لحظه‌ی دیگر سر در نمی‌آورم. اطمینان‌بخش‌ترین حسم وقتی است که میان و خواب و بیداری به من محبت می‌کند. دیشب وقتی روی مبل خوابش برده بود، آرام بیدارش کردم و پرسیدم می‌آید در تخت بخوابد. او رفت در تخت دراز کشید، من پشت سرش لامپ‌ها را خاموش کردم، رفتم در اتاق و خزیدم در آغوشش؛ همان موقع که چشمانش را نیمه باز کرد و با لبخند دست‌هایش را برای گرفتنم باز کرد، با محبت و خواب‌آلودگی گفت: قربونت برم.

این‌ها فراموش‌شدنی نیست. مجبورم دست‌کم بگیرمشان اما چیزی از دل‌سوختگی‌ام کم نمی‌شود.

ای کاش روزگار بهتری بود و از عشق می‌گفتیم.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۴۴

دلم لک زده بود برای نوشتن؛ تا اینجا را درست حس می‌کنم. اما می‌دانم یک چیزهایی در ذهنم وجود دارد که شکلی ندارد، نمی‌توانم بنویسمشان. باور کنید من کم ننوشته‌ام در سال‌های نوجوانی و بزرگسالی‌ام، وقتی می‌گویم حس‌هایی هست که نمی‌توانم بنویسم، می‌دانم اگر با تلاش کردن می‌شد کاری برایش کرد، می‌کردم.

آخر هفته‌ی گذشته درگیر ماجرای دوست قدیمی‌ام -عسل- بودم. پسر عاشق‌پیشه ناگهان رهایش کرده بود و او را با صدها تناقض در ذهنش تنها گذاشته بود. رفتم کاشان تا باشم، تا حداقل تناقض‌ها را برای کسی بلند بگوید. دم برگشتنم به تهران، توانستم چند بار بخندانم‌اش. با دل راحت خداحافظی کردم و یک ساعتی در خیابان‌های بارانی و بهاری کاشان راه رفتم. طی مواجهه‌ام با مسأله‌ی عسل، بسیار یاد الف افتادم. جمعه شب بالاخره به او پیام دادم. فهمیدم با دوچرخه تصادف کرده‌است، و تنها رفته بیمارستان. اشکم در آمد. چرا مرا از خودش گرفت؟ شنبه که در راه تهران بودم دعوتش کردم بیاید پیشم. آمد، راجع به اتفاقات این چند ماه صحبت کردیم، تقریبا مدام حرف می‌زدیم، مثل از قحطی‌برگشتگان. باهم شام پختیم، سریال تماشا کردیم، و خوابیدیم؛ خوابیدن در آغوش اسرارآمیزش مثل دوباره زنده شدن بود. تا صبح بارها بیدار می‌شدیم و همدیگر را می‌دیدیدم. لبخند می‌زد. هربار بوسم می‌کرد و کمی سرش را عقب می‌برد تا ببیند که لبخندش چه خوش نشسته است بر چهره‌ی من. دو بار در خواب دیدمش، بیدار که می‌شدم، خودش را می‌دیدم. چه تجربه‌ی کم‌نظیری بود دیشب تا صبح. چه‌قدر دوست داشتنش برایم واضح است.

بارها گفتم، بسیار دوستش دارم. دلیل رفتنش را می‌فهمم. کار درستی کرد. امیدوارم موفق شود تجربه‌هایی که کم دارد را بیاندوزد و در سال‌های دورتر، شاید روزی جایی و در شرایطی بهتر، دوباره همدیگر را پیدا کنیم. برایم یک یادگاری دست‌ساز هدیه آورده بود؛ گردن‌آویزی از خاک قشم. از دیشب تاحالا مدام آن را گردنم انداخته‌ام. تصور این که یک مشت خاک از آن سر کشور با خودش آورده، بعد جست‌وجو کرده تا ظرف شیشه‌ای کوچک و بند چرمی و چوب‌پنبه و حلقه‌ای پیدا کند، و بعد نشسته با دستان خودش این را برایم ساخته است، حس ارزشمند بودن می‌دهد.


  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۵۲

‏یه طوری‌ام که دلم نمی‌خواد هیچ چیزی راجع به کسی بدونم، و ترجیح می‌دم بخشی از چیزهایی که می‌دونم هم پاک بشه. ‏حقیقتش اینه که من هیچ‌وقت با شما بُر نخوردم. با همه‌ی تل‍اشی که کردم واسه هم‌رنگ شدن، گاهی شک هم کردید. بیشتر از هرکسی خودم اذیتم. من هیچ‌وقت تسلیم تنهایی نشدم. اما هیچ‌وقت هم از دستش فرار نکردم. ‏شما -اکثرا نادانسته- به روح خلاقیت و طنز بی‌توجهی می‌کنید. خودتون رو مرکز جهان می‌دونید و زندگیتون رو -درست همون‌طور که به نظر میاد- مسیری برای پیمایش خودتون می‌دونید. هر روز از ایزوله بودن همون‌قدر که راحت بوده و شما رو به خودتون نزدیک‌تر کرده، از من دورترتون کرده.

‏خیلی از شما با هدف‌های کوچیک و بزرگ به آینده معنا می‌دید؛ هدف‌هایی حول شخص خودتون. همیشه دنبال منفعت خودتون هستید و هیچ دلیلی جز نزدیک‌تر شدن به هدف‌های شخصی برای شما ارزش تل‍اش کردن نداره.

معمول‍ا یک ظلمی یک جایی به شما شده و این رو تکرار می‌کنید چون به گذشته‌ی شما معنا میده. 

هیچ‌وقت واسه‌م هیچ اهمیتی نداشته چه فکری راجع بهم می‌کنید چون من مرکز جهان خودم نیستم. مدتیه که خواب‌هام واقعی‌تر از زمان بیداریم شده. اون‌جا حتی از این‌جا هم بی‌اهمیت‌ترم.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۲۹
دیروز و امروز فکرم مشغول بود، که اتفاقی که افتاده و می‌تواند ادامه پیدا کند را بفهمم. پریشب باران تندی گرفته بود.‌ کتاب را کنار گذاشتم و به دوست تازه‌ای که شب قبلش با او آشنا شده بودم پیام دادم که چایی بخوریم.
چای با باقلوا خوردیم و سیگار کشیدیم و حرف زدیم. حرف‌هایی که قبل از گفتنشان شک داشت بزند یا نه، اتفاقا برایم ملموس بود. آگاهی خوبی نسبت به حس‌هایی که تجربه کرده بود داشت، گمان کردم حرف همدیگر را خوب می‌فهمیم. بعد دعوتم کرد برویم دوری بزنیم. در راه فهمیدم او هم از رپ فارسی خوشش می‌آمده، چند آهنگ که هردو دوستشان داشتیم را پخش کرد، با هم زمزمه کردیم. روی بام یوسف‌آباد نگه داشت. زیر باران سیگاری کشیدیم و راجع به اقیانوس حرف زدیم. بعد که نشستیم داخل ماشین، عینکش را گرفتم خشک کردم.
شب تا صبح کنار هم بودیم، خوابمان نبرد. طبق خاصیت نیمه شب، عمیق‌ترین حرف‌ها را گفتیم و شنیدیم. من فهمیدم دانستن راجع به کسی که خوب خودش را شناخته و توانایی گفتنش را دارد هم ظرفیت می‌خواهد. حتما بعضی‌های دیگر هم همین‌قدر در زندگی‌شان اشتباه کرده‌اند اما ما از آن‌ها با خبر نمی‌شویم و با دل خوش پیش می‌رویم تا به سوژه‌ی اشتباه بعدی آن‌ها تبدیل شویم. اما برای خودم مسأله شده که چرا من تصور نمی‌کنم چنین اشتباه‌هایی در زندگی‌ام کرده باشم؟ فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت وقت کسی را تلف کرده‌ام یا احساسم را در جهت منافع پنهان کرده باشم. هرچه‌قدر سبک سنگین می‌کنم، نمی‌توانم به چنین تجربیاتی حق بدهم. درواقع، می‌ترسم از تکرار شدنشان.
به هر حال، شب پرمهری بود. بعد از مدت‌ها کسی که از او خوشم می‌آمد بسیار زیاد بوسم کرد و بغلم کرد و مرا خواست. این حس کمیاب خواسته شدن با دلایل واقعی‌تر، خوشایند است. ضمنا تا قبل از این فکر می‌کردم چشمان ریز جالب‌اند. حال‍ا نظرم عوض شده. نمی‌توانم پنهان کنم که آن چشم‌های درشت با مژه‌های بلند که آینه‌ی تمام‌قد احساسات بود را ترجیح می‌دادم.
  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۲۲

مدت کوتاهیست که من در طول روز، سرگرم هر کاری که باشم، ناگهان حسی از چیزی شبیه خوابی که اخیراً دیده‌ام در ذهنم شکل می‌گیرد. انگار هنوز یک مرحله قبل از شکل گرفتن تصویر است. می‌دانم چیزی بوده، فضایی داشته که حسش می‌کنم، آشنایی چیزی که اخیراً با آن برخورد داشته‌ام مرا فرا می‌گیرد، اما هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید آن تصویر چه بود. این اتفاق ممکن است دو سه بار در طول روز تکرار شود. اذیتم نمی‌کند، اما تبدیل به یک دوگانگی شده است. انگار در این اپیسودها ناگهان پرت می‌شوم به دنیای دیگری، و معلق می‌مانم، و بعد با دست خالی برمی‌گرد همین‌جا.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۰۴

حالم بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. دلم برای الف. تنگ نشده است. در صحبت‌های اخیر حرف‌هایی زد که دیگر دلیلی برای توجیه کردنشان نداشتم و با همان شکل خام او را از چشمم انداخت. پریشب، آخر شب، به ع. دوست قدیمی گفتم که باید فردا به استاد راهنمایم ارائه کنم اما هنوز چیزی آماده نکرده‌ام. گفت او هم بیدار خواهد ماند. گفتم اگر دلش خواست بیاید پیش من. آمد، برعکس دفعه‌ی پیش که اینجا بود، بسیار زیاد صحبت کردیم. تا صبح نخوابیدیم. حدود ۳ نیمه شب اسلایدها را برای استاد فرستادم، ساعت ۷ خبر داد که ۸:۳۰ بیا ویدیوکال کنیم. هربار بیشتر از استادم خوشم می‌آید؛ شوخی‌هایش واقعا خنده‌دار است، همه‌چیز را خوب توضیح می‌دهد و با وجود صمیمیت لحنی که بین اساتید رایج نیست، تا امروز احترامم را نگه داشته است. در صحبت‌های با ع. متوجه شدم در وضعیت خوبی نیست. سعی کردم با انسجام خاطری که می‌دانستم در آن لحظه دارم، برایش توضیح بدهم که چطور مسئله‌اش را هضم کند. اما من مسئول نجات هیچ‌کس نیست. این را آن‌قدر تکرار می‌کنم که حفظش شوم.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۵۰