دیروز با کتاب و دفتر و دستکم رفتم منزل الف. من مشقهای آلمانی را مینوشتم، او کار میکرد. وقت چای نوشیدن که شد پیک زنگ در را زد، الف. جعبهی کوچکی آورد گفت سورپرایز است. باز کرد و دو دونات شکلاتی خوشگل داخل جعبه بود. آخر طی هفتهی اخیر من گفته بودم که هوس دونات کردهام و چندبار خواستیم بعد از کلاس من و بعد از کار او هماهنگ شویم تا برویم بابیدونات، اما جور نشده بود. با این کار، این که حواسش بود، یک بار دیگر دلم را برد. فقط این نیست. قبل از خواب نزدیک به دو ساعت راجع به زمین و زمان گپ زدیم. من از کمتر چیزی به اندازهی گفتوگوهای بالشتی با افرادی که دوستشان دارم لذت میبرم. وسط همان حرفها شانهام را بوسید و گفت: «دلم خواست بوسِت کنم». دوباره بوسید و گفت: «دوباره دلم خواست بوسِت کنم». قندانقندان قند بود که در دل من آب میشد. همچنین به خاطر اختلال خواب، سه ساعتی از نصف شب تا سحر را بیدار کنارش دراز کشیده بودم. چندبار که لحظهای بیدار میشد، خودش را میکشید سمت من و با حفظ همان فاصلهی کافی برای بیدار نشدنمان، مثلا دستش را میچسباند به دستم؛ فقط به حد حفظ یک تماس کوچک پوستی. دم صبح که تازه کمی خواب به غنیمت گرفته بودم و دیگر وقت تمام شده بود، دستم را که نزدیک صورتش بود بوسید.
اینها حقیقت است. من واصل نماندم، درست، اما به قدر چشمگیری دوست داشته شدم و دوست دارم. اینطور نگاه میکنم که چند سال دیگر جا برای ماجراجویی در این دنیای بیصاحب نصیبم شده است، اما یک بار هم که شده، خوشبختی سرش را روی سینهام گذاشته و آرام خوابیده است.
پینوشت: این موضوع اختلال خوابم جدی است، درمانده شدهام. حس میکنم چیزی شیمیایی در بدنم خراب شده است. تلاشها برای منظم شدن خوابم بیفایده است. باید فقط یاد بگیرم با این بینظمی گذران کنم و دیگر به خود بینظمی فکر نکنم، چون این فکرها هم خستهام میکند.
- ۰ نظر
- ۰۹ تیر ۰۱ ، ۰۰:۱۴