تو با جامی ربودی ماه از آب.
با این حالت تو٬ من موافق نیستم. یعنی انتظار میزاید چند سال رفاقت. یک هفته نیست که ورلدکاپ شروع شده و من این روزها بسیار به ورلدکاپ قبلی فکر میکنم. آن موقع تو هنوز رفیقم نبودی و من هم٬ آدم دیگری بودم. مثلاً این که آن موقع به تماشای فوتبال دل میدادم اما حالا تابش را ندارم٬ حوصلهام تنگ شده است.
رفیق جان یادت هست؟ تابستان همان سال بود که پا پیش گذاشتی و یک رفاقت همهچیزتمام بهم زدیم. رفاقتی که دوامش هم مرا متعجب کرده و هم تو را. یک گره محکمتر از رفاقتهای دیگر دارد. صادق است٬ بیریاست.
ترسناک است. هرچه از عمر من٬ تو و این رفاقت میگذرد٬ بیشتر میترسم؛ از اینکه مهلت من تمام شود٬ یا مهلت تو-که ترجیح میدهم نباشم آن روز و پس از آن-٬ یا اینکه یک نیروی بسیار قوی از راه برسد و گرههای تمایز رفاقتمان از سایرین را بدرد. تو نمیترسی؟
آه٬ دست خودم رو شد! پس من هم از مرگ میترسم؟!
به دلم مانده یک نهال لیمو بکارم در کوزهای فیروزه رنگ٬ و ببینم تا انتهای رفاقتمان چقدر پروبال میگیرد. یک نهال چهار ساله در کوزه جا میشود؟ با پرتقال هم کم موافق نیستم٬ اما اگر به بار ننشیند و عمرم به چیدن پرتقالش قد ندهد٬ دلم حسابی میشکند.
اگر گهوارهی شب وا کند روز٬ کجا خسبم که در خوابت ببینم؟
[OST_MessageForTheQueen]
- ۹۳/۰۳/۲۸