دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

و آن گروی که برده‌ای بار دوم ز ما مجو.

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۴۰ ق.ظ
یکشنبه عصر الف پیام داد که برویم پیاده‌روی. حوصله‌ی بیرون رفتن از خانه نداشتم (چون افسردگی دوباره به من اقبال کرده است) اما می‌دانستم درست به همین علت است که باید بروم. او مسأله را برایم ساده‌تر کرد و گفت که می‌آید پیش من تا با هم برویم. غذا درست کردم -که برای جفتمان هم نهار بود و هم شام. بعد رفتیم بیرون. اتفاقی افتاد که ذهنم را درگیر کرد. در خیلی از سکوت‌های آن پیاده‌روی من به همان اتفاق فکر می‌کردم و دلایل احتمالی‌اش. بگذارید چیزی را که حالا بیشتر از قبل به آن شک کرده‌ام ادعا کنم: الف مقاومتی در برابر این که در بعضی موارد من دستِ بالا را داشته باشم، ندارد. نمی‌دانم این موضوع کاملا برایش حل‌شده است یا همزمان تلاش می‌کند که این ویژگی را در خودش پرورش بدهد. برای من نه لذت‌بخش است، نه ناخوشایند. درست‌تر آن است که بگویم اهمیت چندانی برایم ندارد. پس چه چیز برایم اهمیت دارد؟
حالا باز دلم می‌کشد بروم یک جای دور، همان یزد غریب‌کُش مثلا، در بی‌خبری خودم و دیگران زور بزنم که بنویسم. من هیچ‌وقت تجربه‌ی بیشتر از یک ساعت نوشتن چیزی که سال‌هاست در ذهنم می‌دانم از چه جنس است را نداشته‌ام. حتی به خودم زحمت نداده‌ام همین‌جا و در همین زمان، در خلال روزمرگی و کار و آشپزی بنویسمش. آرزو کردن هم البته هزینه‌ای ندارد.
آن شب دو اتفاق جالب هم افتاد. اول این که الف خودش مطرح کرد که دنبال خانه اجاره کردن است به تنهایی -جدا از آن دوست به قول خودش صمیمی که من ندیده و از دور شناخته می‌گویم آدم پوکی‌ست. دوم این که گفت کم کشیدن را هم کنار گذاشته و تصمیم به تَرک کامل گرفته است. گفت همان شب قبل در خانه‌ی رفیقی بوده و همه کشیده‌اند جز او؛ همان لحظه که این را گفت آن‌قدر در نظرم جذاب آمد که منتظر شنیدن جمله‌ی بعدی نماندم، بوسیدمش.
نتایج دانشگاه آمد، گرایشی که در آن قبول شده‌ام بازاری‌ست و باید سریع‌تر موضوعی در آن پیدا کنم که به دغدغه‌هایم وصل باشد. دانشگاه خراب‌شده هنوز کار فارغ‌التحصیلی‌ام را یک‌سره نکرده و دل‌شوره دارم که طول بکشد. فردا می‌روم برای دوندگی. چشمانم یک هفته‌ای هست که اغلب می‌سوزند، دلیلش را نمی‌دانم. کار خوب پیش می‌رود. این درآمد و این پیشرفت خوب در کاری که چند سال پیش فکر کردم در آن موفق نخواهم نشد، اعتماد به نفسم را بیشتر کرده است. از طرف دیگر مسئولیتم را برای آینده‌ی کاری خودم بیشتر کرده، فکر می‌کنم باید کسب‌وکاری برای خودم داشته باشم. حرف زیاد می‌زنیم، با الف هم طرحی ریختیم برای توسعه‌ی محصولی که به نظرم پرتقاضا می‌رسد. تا چه‌قدر همت کنم...
  • ۹۹/۰۸/۰۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی