شکر ایزد که نه در پردهی پندار بماند.
سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ب.ظ
چند ساعت بعد از رسیدنش به تهران آمد پیشم. مقدار زیادی غذای دستپخت مادرش و زردآلوهای حیاط خانهی پدریاش را برایم آورد. آن دو سه ساعتی که منتظرش بودم مدام قند توی دلم آب میشد. امروز، همین حالا هم، با این که تا همین دیروز صبح با هم بودیم، باز دلتنگش شدهام. وقتی بغلم میکند و میبوسدم، آن تسلسل بوسههای کوچک و نوازشگرانه را که آرام مینشاند روی صورتم و گردنم و شانهام، کودکی میشوم که گویی در عمر مختصرش چیزی جز محبت ندیده است. حتی یکبار با همین بوسهها چنان آرامم کرد که در بغلش خوابم گرفت. شب، وقتی که سردم بود و به پهلو دراز کشیده بودم، بوسههایی به پشتم گذاشت که گرمم کرد؛ من جریان گرمای لبهای او را در تمام بدنم حس کردم، شبیه معجزه بود.
در طول روز، چند بار به یادش میفتم و یادش با لبخند میآید. فکر میکنم که کارهای تلنبارشده را چهطور و چه موقع جمعوجور کنم که زودتر فرصتی پیدا بشود همدیگر را ببینیم. از طرف دیگر نگران میشوم که اگر همدیگر را زیاد ببینیم، این جزییات برایمان عادی شود؟ و هزار «نکند» دیگر.
- ۹۹/۰۶/۱۱