- ۰ نظر
- ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۱۶
الف عزیزم، گوشهی دلم. بالاخره جسارت بعد از نیمهشب کمکم کرد که از کسی که به هر حال امیدی به برگزیده بودنش در دین خودم ندارم، دعوت کنم با من به سر قرار بیاید. نمیدانم دیشب که به تو آن حرفهای رک شکننده را بعد از این که متهمام کردی به بهانهگیر بودن زدم، سردیِ درونم را حس کردی یا نه. اگر حس کرده باشی، بدان که دهها برابر آن چیزی که حس کردهای در من برهوت سردیست، باد کرکننده بیوقفه میوزد، تا چشم کار میکند زمین سیاه یکدست، آسمان غبارآلود، انگار آخرالزمانی را مخصوص من ترتیب دادهاند. حالا خودت را بگذار جای من، با این جهان خالی که نه تنها درونت را پر کرده، بلکه مدام غلغل میکند و شهوتناک میخواهد بیرونت را هم تصاحب کند، که یک هفته صبح به صبح چند متر از آن را بالا میآوردم و حالا یک هفته است که به کمک قرص فقط تهوع را مهار کردهام، عزیزترین شخص مدتهای اخیرم، همبستر عزیز بسیاری از شبهایم، همهی چشماندازم، مثل گذشته با من رفتار کند؛ به همان خوشرویی و مهربانی، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار من هم مثل گذشتهام. این کاری نکردن تو ندید گرفتن من است، هرچند که میدانم شاید حتی متوجهش هم نیستی. شاید فکر میکنی کنار آمدن با رنجها مسئولیت فردیست و موضوعی نیست که دخالت کسی دیگر گرهی از آن حل کند. نمیدانم چه فکر میکنی، من بعد از مدتها تقلا و به قول خودت بهانهگیریهای متعدد برای فقط چند جمله حرف زدن با تو، خواستهام را اعلام کردم. ترجیح میدادم کارمان به اینجا نرسد. ترجیح میدادم تو رسم صمیمیت را به جا میآوردی و خودت برای کمک به من پیشقدم میشدی. به هر جهت، من دیگر نیرویی برای نیاز کردن ندارم. درست وقتی که از کمکت قطع امید کنم، برای نجات خودم دنبال راه دیگری، شخص دیگری میگردم. متأسفم که اینطور شد. حتی مطمئن نیستم تو را به قدر سابق دوست دارم یا نه. هنوز به تو اشتیاق دارم، شوق دیدن و بوسیدنت دلم را یک لحظه از آن برهوت سرد غافل میکند، که یک لحظه هم غنیمتی هست اما کافی نیست. همخوابگیهای اخیر را بر من ببخش. از ته دل نبود. تمام سعیم این بود که حواسم را به تو و به محبتی که همانلحظه به من میکنی جمع کنم، اما یک دیوار سیمانی بلند جلوی دیدم را گرفته بود؛ همان دیواری که جلوی تو را گرفت تا به برهوت سرد و متروک من قدم رنجه نکنی. نمیخواهم اذیتت کنم. هیچوقت نمیخواستم اذیتت کنم.
حضور مادر در خانهام، کلاس رانندگی، تماشای سریال، اینها کمک کردهاند که کمتر فکر کنم. چند روز پیش متوجه شدم تهوع روزانه به مشکل جدی برایم تبدیل شده است. درواقع مادر گفت مشکل معده است. به غذایم خوب میرسد و شبها بعد از آخرین غذا یک حبه قرص میخورم. مادر گفته بیستمین حبه را که بخورم دیگر حالم عالی میشود. ضمناً قبل از خواب نصف حبه آلپرازولام هم میخورم؛ خوابیدن را آسان کرده اما هنوز کابوس هم میبینم. وضعیت رابطهام با الف معلوم نیست. یعنی راجع به اینچیزها و حال من حرفی نمیزنیم. آخرینبار که حرف زدیم گفت باعث حواسپرتیاش میشود. این را حالا که مینویسم میفهمم حرف مسخرهای زده است. شاید انتظار من هم زیاد است. اما من اگر بودم این را نمیگفتم.
دیروز داشتم از تنهایی بالا میآوردم. تنهایی خالی نه، تنهایی در جهانی که هیچ نوری حتی در دوردست به من عرضه نمیکند. تنها چیزی که میبینم سیاهی و کثافت و درد و بیماری و مرگ و فقر و رذالت و موتور، موتورسیکلتی که از توی پیادهرو یا خلاف جهت خیابان و خلاصه هر سوراخی جیغکشان میپرد بیرون. دیشب به مادرم پیام دادم که حالا که میآیند پیشم بماند، دو هفتهای بماند. خیلی فکر کردم این حرف را بزنم یا نزنم. آنها فهمیدند تنهایم. ولی فکر کردم هر شب از این شبهای جهنمی اگر با حضور یک نفر که دوستم دارد بگذرد، شاید بتوانم کارهایم را پیش ببرم و در این فرصت گرفتاریهایی درست کنم برای ادامه. اما تحمل کردن خود دیشب هم برایم عذاب بود. آنقدر بیپناه بودم که از الف خواستم هرطور شده حتی فقط برای خواب بیاید پیشم. او گفت که من بروم پیششان. رفتم. دوستدختر همخانهی الف هی پرسید چه خبر و من نمیتوانستم حرفی بزنم بدون این که کسی به منجلابی که همانموقع هم در آن دستوپا میزدم شک نکند. صحبت انهدام رابطهام با الف را کشیدم وسط، دختر نه گذاشت و نه برداشت، پذیرش انهدام با آغوش باز و رفتن به استقبال تکنفره از دورههای بعدی را توصیه کرد. الف کیف میکرد از توصیههای دختر، من مانده بودم که آخر چرا بدون مکث همچین حرفی میزند. این هم اضافه شد به آن جماعتی که متوجه نیستند ترسهای من چیست و چرا قوی بودن در این موضوع خاص معنی ندارد. از کی تا حالا تحمل جدایی از نورانیترین تکهی زندگی برای رفتن به یک نقطهی دیگر از این جهان پوشیده از کثافت به امید چیزهایی که نمیدانیم چیست ارزش پیدا کرده؟ شما متوجهید که ثانیه به ثانیهی سر پا ماندنم در وضع موجود چهقدر مشکل است؟ آنوقت من ورق مسکّنهایم را بگذارم در خانه و راه بیفتم در خیابانهای پر از موتورسیکلت بگویم چه؟ من گذاشتن و گذشتن بلدم؟ خاک بر سر من.
صبح موقع صبحانه با الف بالاخره صحبت جدیتری کردیم. گفت الان نمیتواند به این چیزها فکر کند یا راجع بهشان حرف بزند. گفتم من مهلت تصمیم گرفتنم چهار پنج ماه دیگر است، دیگر حرفی راجع به این موضوع نمیزنم تا آن موقع که دوباره نظرت را میپرسم.
دلم میخواهد نقاشی کشیدن درست را یاد بگیرم. باید موضوع کاندید دوم برای تز را پیدا کنم، نظر چند نفر را راجع بهشان بپرسم و استاد راهنما بگیرم. بعد باید زبان بخوانم که سه ماه دیگر امتحان بدهم. خیلی زیاد دلم میخواهد با آدم جدیدی آشنا بشوم، اما نمیدانم مشکل از خودم است یا این بیماری زهرماری که هیچکس را سراغ ندارم بگویم: بیا برویم قدمی بزنیم. تا چشم کار میکند امید هیچ بهبودی نیست.
حس میکنم چیزهایی تمام شده است و من هنوز باورشان نکردهام. چنگ میزنم نگهشان دارم. انگار عقل از سرم پریده. البته که نپریده، فقط وقت نتیجهگیری برای غصهدار کردنم به کار میفتد. جایی نیست که احساس سربار نبودن نکنم. با خودم در افتادهام. انگار هیچ معنایی وجود ندارد دیگر. حالا من هر روز کلمهی «مهاجرت» را از دهانم تف میکنم که از فکرش غافل نشوم، که این هم به بیمعناها نپیوندد.
الف عزیزم، گوشهی دلم، من سر در نمیآورم چطور کسی که در همهی لحظاتی که من با تو داشتهام بوده، به ادامهی این ماجرا فکر نکند. یا مثلاً خطر تمام شدنش را که حس میکند دست و پایش را -مثل من- گم نکند. تو میگویی آنقدر گرفتاری داری که فکر کردن به این یک جزء زندگی در نظرت مسخره است؟ من میگویم دنیای درون و بیرون من آنقدر کثافتزده است که رابطهی من و تو وصلهی ناجوریست در آن. امروز حال من خوب نبود. بیقرار بودم. دیشب کنار خودت، پشت به تو، غصهام را اشک ریختم. حس میکردم کنار یک غریبه خوابیدهام که از آنچه میان من و تو رفته فقط چیزکی شنیده است. اینجور وقتها که با دلشکستگی همهی تلاشم را میکنم سرپا بمانم، با این فکر خودم را قانع میکنم که رفتن تو مرا نمیکشد. شاید ماهها متوقف شوم، اما نمیمیرم. اما باز...
دیشب برای اولینبار بعد از کودکی پشت فرمان ماشین نشستم. کارم از چیزی که انتظار داشتم بهتر بود. امیدوار شدم. حالا آنقدری که بروم سراغ کلاس عملی را از آموزشگاه بگیرم جرئت دارم. دیشب آخروقت یکی از کسانی که برایشان پیام فرستاده بودم جوابم را داد، و چه جواب نجاتدهندهای؛ فرصت کار پارهوقت روی فقر خانوار ایرانی. رزومه فرستادم، تا ببینم چه شود. امروز عصر یکی از اساتید پاسخم را داد. موضوعی را برای کار پایاننامه پیشنهاد کرد که هیچ راجع به آن نمیدانم جز این که امسال موضوع جایزهی نوبل بوده است. کمی بدبین شدم به الگوی تابع نوبل بودنی که در کارهای ایشان به چشمم آمد. البته مطالعه بیضرر است. بدبین شدن برای کسی به بیسوادی من اضافهکاریست. اگر تکلیف پایاننامه هم مشخص شود دیگر باقی راه را پیدا میکنم.
اوضاع خانه هنوز همانطور مشوش است که همیشه بوده. نمیدانم چرا هربار امیدوارم افزایش سن رخوتشان را بیشتر کرده باشد، بلکه کمتر به روان همدیگر چنگ بزنند.
یک اتفاق عجیب هنوز تکرار میشود: وقتهایی که برای مدت کوتاهی اینجا میآیم، دلم برای الف تنگ نمیشود. حداقل نه آنطور که در تهران دلم برایش تنگ میشود. سر در نمیآورم چرا.
به هر دری میزنم برای عوض کردن این وضعیت. دقایق متوالی مینویسم، به سر و شکل پیامها ور میروم، بهشتِ جواب گرفتن را تصور میکنم و میفرستم. فکرم اصلاً با کار درگیر نمیشود. هیچ میلی به اهمیت دادن به این محیط و اشخاص ندارم، شاید خودِ کد آخرین چیزیست که از چشمم میفتد. تابلوی یک سال نقاشی کردنم روی بوم نیمهکارهی دیگران است انگار. بیبند گوش میکنم و یاد سالهای نوجوانیام زنده میشود. لحظاتی در ذهنم فکرِ الف را مزهمزه میکنم. حالم آنقدر ناپایدار است که شک دارم هر فکری راجع به او بکنم پشیمانم نکند. حس که دیگر پیدایش نیست. کار به جایی رسیده که عقل زور میزند کنترل همهچیز را به دست خودش برگرداند که همان هم ناکام است. هنوز پا از خانه بیرون نگذاشتهام. اعتماد به نفسش را ندارم. شکستهام. تا عمق جانم شکستهام.
احساس خفگی میکنم. با این که دیگر جان به لب شدهام، لحظاتی پیش میآید که ناگهان مصلحتاندیشتر میشوم و این فکر وسوسهام میکند که شاید بشود افتان و خیزان ادامه داد فعلا، برای پول، یا بهتر بگویم، برای فرار از سرطانِ بیپولی. باید نفسی بکشم تا بتوانم فکر کنم. اما چطور؟
صبح زود بیدار شدم. چند ثانیه طول کشید تا سر در بیاورم کجا هستم و چرا. یادم افتاد امروز یکشنبه است و حالا باید بنشینم پشت لپتاپ برای [تظاهر به] کار کردن. یادم افتاد پنجشنبه هیچ کاری نکردم و حالا در جلسهی ساعت ۱۰:۱۵ هیچ گزارشی ندارم که بدهم. ترس از شرمندگی حاضر در جملهی «هیچ کاری نکردم» باعث شدم همانوقت بلند شوم صورتم را بشویم. اما حالا هم به جای جبران عقبماندگی، آمادهام به شما گزارش میدهم که در زندگی کثافتزدهام چه خبر است. هوا گرم است و اینجا سرمایش یکپارچهای ندارد. اتاق من یک پنجره به بیرون دارد اما هیچ کولری پنجره به داخل اتاقم ندارد.
سر در نمیآورم. ناگهان این فکر میآید در سرم که هیچ معلوم نیست چه بر سرم آمده، بعد تهوع همهی وجودم را میپیچد به هم، از زنده بودنم بیزار میشوم. امشب وسط صحبت با ارسلان اینطور شدم. در دنیای خلاقانهی خودش داشت برایم بیتهای منتخبش را پخش میکرد و توضیح میداد چه مفهومی را میخواهد روی هرکدام پیاده کند. یک لحظه این فکر سرم را پر کرد که جدی جدی تمام شد؟ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده؟ کسی نیامده و کسی نرفته؟ و تهوع چنگ میزد به گلویم. مطمئن بودم انزجار در چهرهام داد میزند و آخر آن بندهخدا چه گناهی کرده که این قیافه را ببیند. چند خمیازه کشیدم، صحبتش را جمع و جور کرد و اجازه داد بروم بخوابم. برای وجاهت ببشتر تپضیح دادم که فردا ۸ صبح امتحان دارم. حالا دراز کشیدهام زیر پتو و همهی زورم را میزنم که کثافت امروز ذهنم را بریزم اینجا، بلکه به قدر خوابیدن آرام شوم. حتی فکر محال برگشتنش هم حالم را بد میکند. من تغییر کردهام، دیگر آدم قبل از شنیدن این حرفها و زار زدنها و هضم کردنهای هرز نیستم. سر تا پای وجودم زخم شده و عفونیست. دوستداشتنی نیستم دیگر. حقیقت این است که حالا حتی خودم را هم دوست ندارم. انگار مستحق این طرد شدن بودهام. همین فکر را که میکنم هم تهوع قوت میگیرد. حتی نمیتوان نام یک چیز را بیاورم که هر چه قدر هم دور از دست، آن چیز حالم را خوب کند. این بلاها را از سرم بیندازد. هیچ، هیچ. هر چیز که به ذهنم میرسد یا میبینم یا میشنوم بدترم میکند که بهتر نمیکند. از سینههایم، از پوست خودم بدم میآید. بوی تعفن خودم را میشنوم. چرا؟ مگر من چه کردم؟ چرا؟