دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
شب و روزم در سیطره‌ی ترس است. دوزخِ جدا شدن از معشوق. دوزخِ مرگ پدر، مادر، دوست. دوزخِ فقر کارگر، دوزخِ مظلومیتِ مظلوم. دوزخِ تاریک آینده. من یک زمان فکر می‌کردم با قدرت عشق می‌شود همه کار کرد. حالا این حرف به خنده‌ام می‌اندازد. عشق وصله‌ی ناجور زندگی‌ام شده است. احساس گرفتاری می‌کنم. انگار در لوله‌ی تنگ سراسر خرده‌شیشه‌ای قرار گرفته‌ام که فقط با تکه‌پاره شدن جانم می‌توانم از آن بیرون بیایم. این تمثیل وحشیانه از یک رابطه‌ی -فعلا- سراسر محبت و آرامش را بر من ببخشید. من آن وقت که طرح عشق‌ورزی می‌ریختم به خواب هم نمی‌دیدم که کارم به این‌جا بکشد. من اگر یک مقصر برای وضعیت فعلی‌ام پیدا کنم، مسببان همه‌ی مصائبی‌ست که باعث شده‌اند همه‌مان فرار را به قرار ترجیح بدهیم. دنیا هم جای خیلی بزرگی‌ست. هرکه می‌رود در دنیا (می‌نویسم «می‌رود» چون علی‌الظاهر این مملکت خون‌زده بیرونِ دنیاست) هر کنجی‌اش که اجازه بدهند بنشیند دیگر دست‌نیافتنی می‌شود. امشب اتفاقی به یک مقاله برخوردم راجع به تصمیمِ ازدواج کردن یا ازدواج نکردن. جایی موقعیتی فرضی برای تمرین ذهن تصمیم‌گیرنده نوشته بود. گفته بود: فرض کنید دکمه‌ای وجود دارد که وقتی آن را بزنید این رابطه تمام شده، آپارتمان‌هایتان از وسایل شخص دیگر پاک شده، اطرافیانتان باور دارند که خودتان را بازیافته‌اید و راستش را بخواهید امشب یک قرار هم دارید. این جمله‌ی آخر را که خواندم فقط و فقط قرار گذاشتن با الف برای یک شروعِ از نو به ذهنم رسید. بغضم گرفت. اتفاقی که بینمان افتاده است -با همه‌ی معجزاتش- برگشت‌ناپذیر است.
فکر می‌کنم. از فرصت کم‌مشغلگی استفاده می‌کنم تا بفهمم دردم درمان‌شدنی‌ست یا نه. بالاخره آن‌قدر دست و پا می‌زنم تا از نفس بیفتم. دل‌شوره دارم. می‌ترسم. دوزخی‌ام. هر زمان در یکی از دو لبه‌ی پرتگاه قدم می‌زنم.
  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۸

دیشب برای اولین‌بار بعد از کودکی پشت فرمان ماشین نشستم. کارم از چیزی که انتظار داشتم بهتر بود. امیدوار شدم. حالا آن‌قدری که بروم سراغ کلاس عملی را از آموزشگاه بگیرم جرئت دارم. دیشب آخروقت یکی از کسانی که برایشان پیام فرستاده بودم جوابم را داد، و چه جواب نجات‌دهنده‌ای؛ فرصت کار پاره‌وقت روی فقر خانوار ایرانی. رزومه فرستادم، تا ببینم چه شود. امروز عصر یکی از اساتید پاسخم را داد. موضوعی را برای کار پایان‌نامه پیشنهاد کرد که هیچ راجع به آن نمی‌دانم جز این که امسال موضوع جایزه‌ی نوبل بوده است. کمی بدبین شدم به الگوی تابع نوبل بودنی که در کارهای ایشان به چشمم آمد. البته مطالعه بی‌ضرر است. بدبین شدن برای کسی به بی‌سوادی من اضافه‌کاریست. اگر تکلیف پایان‌نامه هم مشخص شود دیگر باقی راه را پیدا می‌کنم.

اوضاع خانه هنوز همان‌طور مشوش است که همیشه بوده. نمی‌دانم چرا هربار امیدوارم افزایش سن رخوتشان را بیشتر کرده باشد، بلکه کمتر به روان همدیگر چنگ بزنند.

یک اتفاق عجیب هنوز تکرار می‌شود: وقت‌هایی که برای مدت کوتاهی اینجا می‌آیم، دلم برای الف تنگ نمی‌شود. حداقل نه آن‌طور که در تهران دلم برایش تنگ می‌شود. سر در نمی‌آورم چرا.

به هر دری میزنم برای عوض کردن این وضعیت. دقایق متوالی می‌نویسم، به سر و شکل پیام‌ها ور می‌روم، بهشتِ جواب گرفتن را تصور می‌کنم و می‌فرستم. فکرم اصلاً با کار درگیر نمی‌شود. هیچ میلی به اهمیت دادن به این محیط و اشخاص ندارم، شاید خودِ کد آخرین چیزی‌ست که از چشمم میفتد. تابلوی یک سال نقاشی کردنم روی بوم نیمه‌کاره‌ی دیگران است انگار. بی‌بند گوش می‌کنم و یاد سال‌های نوجوانی‌ام زنده می‌شود. لحظاتی در ذهنم فکرِ الف را مزه‌مزه می‌کنم. حالم آن‌قدر ناپایدار است که شک دارم هر فکری راجع به او بکنم پشیمانم نکند. حس که دیگر پیدایش نیست. کار به جایی رسیده که عقل زور می‌زند کنترل همه‌چیز را به دست خودش برگرداند که همان هم ناکام است. هنوز پا از خانه بیرون نگذاشته‌ام. اعتماد به نفسش را ندارم. شکسته‌ام. تا عمق جانم شکسته‌ام.

احساس خفگی می‌کنم. با این که دیگر جان به لب شده‌ام، لحظاتی پیش می‌آید که ناگهان مصلحت‌اندیش‌تر می‌شوم و این فکر وسوسه‌ام می‌کند که شاید بشود افتان و خیزان ادامه داد فعلا، برای پول، یا بهتر بگویم، برای فرار از سرطانِ بی‌پولی. باید نفسی بکشم تا بتوانم فکر کنم. اما چطور؟

صبح زود بیدار شدم. چند ثانیه طول کشید تا سر در بیاورم کجا هستم و چرا. یادم افتاد امروز یکشنبه است و حالا باید بنشینم پشت لپتاپ برای [تظاهر به] کار کردن. یادم افتاد پنجشنبه هیچ کاری نکردم و حالا در جلسه‌ی ساعت ۱۰:۱۵ هیچ گزارشی ندارم که بدهم. ترس از شرمندگی حاضر در جمله‌ی «هیچ کاری نکردم» باعث شدم همان‌وقت بلند شوم صورتم را بشویم. اما حالا هم به جای جبران عقب‌ماندگی، آماده‌ام به شما گزارش می‌دهم که در زندگی کثافت‌زده‌ام چه خبر است. هوا گرم است و اینجا سرمایش یک‌پارچه‌ای ندارد. اتاق من یک پنجره به بیرون دارد اما هیچ کولری پنجره به داخل اتاقم ندارد.

سر در نمی‌آورم. ناگهان این فکر می‌آید در سرم که هیچ معلوم نیست چه بر سرم آمده، بعد تهوع همه‌ی وجودم را می‌پیچد به هم، از زنده بودنم بیزار می‌شوم. امشب وسط صحبت با ارسلان این‌طور شدم. در دنیای خلاقانه‌ی خودش داشت برایم بیت‌های منتخبش را پخش می‌کرد و توضیح می‌داد چه مفهومی را می‌خواهد روی هرکدام پیاده کند. یک لحظه این فکر سرم را پر کرد که جدی جدی تمام شد؟ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده؟ کسی نیامده و کسی نرفته؟ و تهوع چنگ می‌زد به گلویم. مطمئن بودم انزجار در چهره‌ام داد می‌زند و آخر آن بنده‌خدا چه گناهی کرده که این قیافه را ببیند. چند خمیازه کشیدم، صحبتش را جمع و جور کرد و اجازه داد بروم بخوابم. برای وجاهت ببشتر تپضیح دادم که فردا ۸ صبح امتحان دارم. حال‍ا دراز کشیده‌ام زیر پتو و همه‌ی زورم را می‌زنم که کثافت امروز ذهنم را بریزم این‌جا، بلکه به قدر خوابیدن آرام شوم. حتی فکر محال برگشتنش هم حالم را بد می‌کند. من تغییر کرده‌ام، دیگر آدم قبل از شنیدن این حرف‌ها و زار زدن‌ها و هضم کردن‌های هرز نیستم. سر تا پای وجودم زخم شده و عفونیست. دوست‌داشتنی نیستم دیگر. حقیقت این است که حال‍ا حتی خودم را هم دوست ندارم. انگار مستحق این طرد شدن بوده‌ام. همین فکر را که می‌کنم هم تهوع قوت می‌گیرد. حتی نمی‌توان نام یک چیز را بیاورم که هر چه قدر هم‌ دور از دست، آن چیز حالم را خوب کند. این بلاها را از سرم بیندازد. هیچ، هیچ. هر چیز که به ذهنم میرسد یا میبینم یا می‌شنوم بدترم می‌کند که بهتر نمی‌کند. از سینه‌هایم، از پوست خودم بدم می‌آید. بوی تعفن خودم را می‌شنوم. چرا؟ مگر من چه کردم؟ چرا؟

دیروز صبح در منزل آن دوست بیدار شدم، خودش خواب بود. چایی دم کردم و دراز کشیدم روی مبل، خودش روی زمین خوابیده بود. منتظر ماندم تا بیدار شد، صبحانه خوردیم. به چیزی فکر نمی‌کردم. رفتیم دفتر، کمی طول کشید تا تمرکز کنم روی کار، هر از گاهی هم یادش می‌افتادم از خوب از پس برگرداندن ذهنم برمی‌آمدم. فقط وقت‌های سیگار کشیدن به اراده‌ی خودم فکر می‌کردم. فکر می‌کردم حالم نسبت به روز قبلش بهتر شده. پیاده تا خانه رفتم. در خانه را که باز کردم، چشمم به داخل خانه‌ام که افتاد، گریه‌ام گرفت. در جای‌جای خانه می‌دیدمش؛ ایستاده، نشسته، جدی، سرگرم گوشی، لبخندزنان، لمیده روی مبل و می‌خندد به سمت من، با باز کردن دستانش دعوتم می‌کند که خودم را بیندازم در بغلش. رفتم در اتاق، نشستم کنار در، روبه‌روی تخت، می‌دیدمش که به آرامی یک کودک خوابیده و زار می‌زدم. صبح‌هایی را می‌دیدم که چشم باز می‌کردم و صورت نورانی‌اش را جلویم می‌دیدم، که دنیا همان یک لحظه بود. چشمم به لباس‌هایش افتاد، حسرت، حسرت بود که اشکم را درمی‌آورد. رفتم در آشپزخانه، لیوان خودم را برداشتم که آب بخورم، یادم آمد از آخرین‌باری که او آب‌سردکن یخچال را پر کرد هنوز آب می‌خورم. دراز کشیدم روی تشکی که بیشتر برای راحتی او خریده بودم تا خودم، حافظ می‌خواندم و مدام بغضم می‌ترکید. ان‌قدر خواندم و گریه کردم تا خسته شدم. خوابم گرفت. می‌دانستم چند ساعتی در امانم از غصه، اما به فردای بیدار شدن از خواب و مواجه شدن با کثافت موجود که فکر می‌کردم تهوعم می‌گرفت. از دم صبح بیدار می‌شدم و التماس می‌کردم -به که؟- دوباره خوابم ببرد، که فقط بیدار نباشم.


روزی -بهتر است بنویسم شبی- که وحشتش را می‌کشیدم رسید. کسی که پاره‌تنم شده بود یک‌شبه اعل‍ام دل‌زدگی کرد. درست چند شب بعد از یک عشق‌بازی مفصل، بعد از این که گفت از همه چیز من خوشش می‌آید، بعد از این که کسی که قهرمانش بود نشست ده دقیقه کنار من و اصرار کرد که در زندگی من رسالتی‌ست که او در من دیده‌است. حال‍ا رسالت که هیچ، هنری اگر داشته باشم این است که زیر بار غصه‌ی ازامروزبه‌بعدهرگزنبودنش سر پا بمانم. باید شغلم را که آن هم در معرض خطر جدیست نگه دارم و درس‌های این ترم را که درست ال‍ان وقت رسیدگی بهشان است به مقصد برسانم. از همه مهم‌تر، باید زنده بمانم، با اطلاع از این که دیگر هیچ صبحی چشم که باز کنم صورت ماهش را نمی‌بینم. آن لبخند که دلم را آب می‌کند، چشم‌هایی که از روز اول شیفته‌ام کرد، نمی‌بینم. پوست و موهای کم بدنش را لمس نمی‌کنم. دست در سرش نمی‌کشم. با صدای نفس کشیدنش در گوشم آرام نمی‌گیرم.

من خوش‌بخت بودم و آرام، چهره‌ی عشق را هر روز و هر شب بر سینه‌ام می‌فشردم. عاشق واصل بودم. متوجهید این یعنی چه؟ یعنی دنیا زیر پای من می‌چرخید، و به اراده‌ی من. رمز جاودانگی در سینه‌ی من بود. بوسه‌هایم گرمی داشت، اشک‌هایم برای چیزهایی ورای امکان بود. حال‍ا چهار شب شده که گریه آماده‌ی خوابم می‌کند. اولین شب در بغل خودش گریه کردم. حال‍ا در اتاق یک شخص که لطف کرد حال مرا که دید نگذاشت تنها بمانم. خجالت می‌کشم بگویم یک دوست، چون او هم درست یک نصف‌شبی نیاز به پناه داشت و من خوابیدن را به دردسر پناه دادن آن مستِ خرابِ دل‌شکسته ترجیح دادم. خاک بر سرم.

امروز از داخل مترو اشک‌هایم شروع به ریختن کرد تا خود دفتر محل کارم. صورتم را شستم و نشستم پشت لپتاپ به امید این که حواسم پرت شود. اولش نمی‌توانستم تمرکز کنم، بعد کمی بهتر شد. هر یک ساعت ریه‌هایم را حرام یکی دو نخ سیگار می‌کردم. گرسنه بودم اما اشتها نداشتم. شب همین دوست دل‌سوز املتی پخت و چند لقمه با بی‌میلی خوردم. درست بعد از یک فصل گریه سر این که من با این حال و روز چطور می‌توانم کار کنم، چه برسد به این که خودم را از مهلکه‌ی شغلی موجود نجات بدهم. 

به گمانم متوجه نیست با من چه کرده است. بی‌رحم نبود. ولی انتظاری نیست دیگر. می‌دانی؟ یک وجه غم‌انگیز ماجرا این است که نمی‌توانی به جایی یا کسی شکایت ببری. خصوصاً به خودش، همان کسی که هرچه شکایت داشتی به همو می‌بردی و دلت را خنک می‌کرد.

من هنوز نمی‌فهمم که چه کم بود، چه ایرادی، چه دردی، چه نقصی. فکر می‌کردم فقط اتفاقی مثل مهاجرت کردن اوست که ما را از هم جدا می‌کند. حال‍ا حس ساده‌لوح بودن هم اضافه شده. انگار من در عالم دیگری سیر می‌کرده‌ام.

بی‌چارگی ما آن‌جاست که اگر بخواهیم به تمامی دل بدهیم -که من در مورد این رابطه هم مدت‌ها مقاومت کردم در برابر این اتفاق- بال‍اخره به این حال و روز میفتیم. اگر برای حذر از این حال و روز دل ندهیم، آن‌وقت عشق را تجربه نمی‌کنیم. همان یک مدت صاحب زمین و زمان بودن را.

فکر می‌کنم می‌توانم تا ابد گریه کنم برای این فقدان. جانم دو نیم شده. نیمه‌جانم.

بلکه می‌شن زخم و هرچی بشی زخم می‌شی سخت.

حالا در خانه‌ام من نشسته‌ام پشت میز و او روبه‌روی تلویزیون، سرگرم گوشی‌اش است تا نیمه‌ی دوم بازی فوتبالی که تماشا می‌کرد شروع شود. من هم مشغول نوشتن مشق‌های خرد ۳ بودم که به دلم افتاد این لحظه را بنویسم. برای شام سعی کردم یکی از غذاهایی که تعریف کرده‌بود مادرش می‌پخته را بپزم. انگار عدسی بود با برنج و رشته‌ی پلویی -که من نداشتم و به جایش رشته‌ی آش ریختم در غذا. همان‌طور که انتظار داشتم نتیجه با آن‌چه که باید باشد فاصله داشت، اما گوشه‌ی دلم به من گفت همین که تلاش می‌کنم برای پختن غذایی که دوست دارد کافیست برای خوش‌حال شدنش.

چند روز پیش که بعد از گذراندن آخر هفته همراه با سردرد، در اولین روز کاری‌ام هم سردرد داشتم، تصمیم گرفتم به درمانگاه بروم برای گرفتن سِرم و متعلقات. پرستار ازم خواست که کسی را خبر کنم بیاید برای همراهی‌ام، چون باید دیازپام همراه سِرم تزریق می‌شد. تنها کسی که به خودم اجازه می‌دادم به او زنگ بزنم و خواهش کنم کار و زندگی‌اش را رها کند بیاید سراغ من، الف. بود. سرم تمام شد، مقداری هم با گیجی و با حس سرما در لابی درمانگاه نشستم، تا الف. رسید. بغلش کردم و گرمم کرد. اما تمام مدت، از لحظه‌ای که پرستار گفت باید همراه داشته باشم تا آخر شب فکرم درگیر مسأله‌ی «همراه نداشتن» شد. من در این شهر خانواده یا دوست صمیمی ندارم. الف که کمتر از یک سال است دوست صمیمی و معشوقم شده است، حضورش همیشگی نیست. او هم خواهد رفت و شاید روزی، وقتی که نمی‌توانستم سر پا بمانم و به یک همراه نیاز بود، هیچ‌کس را سراغ نداشته باشم. اتفاق آن روز و مسأله‌ی همراه نداشتن از این جهت برایم جالب بود که من سال‌ها به مسأله‌ی تنهایی فکر کرده بودم، اما هیچ‌وقت فکر همچین وقتی را نمی‌کردم. شاید چون پیش نیامده بود یا خیالم راحت بود که موضوع هرچه باشد می‌شود ۵-۶ ساعت کشش داد تا خانواده‌ام برسند. از طرف دیگر فکر می‌کنم این هم از جان‌دوستی و خودخواهی آدمیست که تا می‌فهمد کسی را دور و اطراف ندارد که وقتی پایش لب گور است صدایش بزند بیاید زیر بغلش را بگیرد، اول وحشت می‌کند و بعد غمگین می‌شود. اگر خیلی حوصله داشته باشد نقشه‌ای هم می‌ریزد که چه ترکیبی از دوستی‌ها را از این به بعد بسازد و سر پا نگه دارد، بلکه به درد چنان روزی بخورند. ضمناً به کاربرد ازدواج در چنین شرایطی هم فکر کردم. اما هنوز معلوم نیست مزایایش به دردسرهایش می‌چربد یا نه.

انجیر می‌خورم با چایی که گوشه‌ی دلم برایم در لیوان شازده‌کوچولو -که مهسا در تولد سوم دبیرستانم هدیه داد- ریخته. مشق‌ها مانده. زیاد. کار هم تمام‌وقت ادامه داشته تا امروز. راستی امروز اسمم را در سایت المپیاد دیدم. وضع اقتصاد دانشگاهی کشور هم مثل اقتصاد شهودی‌اش آن‌قدر خراب است که یک تغییررشته‌ای مثل من که منابع اصلی را هم هنوز کامل نخوانده‌است برگزیده‌ی المپیادش می‌شود.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۰

نوشتن را به کلی یادم رفته بود. همین یک جمله را هم که نوشتم این لحن کتابی به نظرم اضافه‌کاری آمد.

از دیشب که آمده‌ام پیش گوشه‌ی دلم تا ال‍ان در همین خانه‌ی امن هستم. امروز فیلم بلند پرجزئیاتی را شروع کردیم به دیدن، که به خاطر ناخوش‌احوال شدن من ناتمام ماند. روده‌هایم به هم پیچید و سردرد برای دومین بار در یک روز حمله کرد و گرفتگی کمرم هم که از صبح تا حال‍ا با من مانده است. گوشه‌ی دلم برایم عرق نعناع آورد، کنارم دراز کشید تا خوابم بگیرد، هزاران بوسه بر صورتم زد، نوازشم کرد. او با مهر و محبت بی‌نظیرش بیماری را هم مثل عسل بر من شیرین می‌کند. رفت که فوتبال تماشا کند، یک ربعی در تاریکی ماندم اما سردرد که به لطف تریپتان‌ها فروکش کرد و از تنهایی که چهره‌های خاکستری بی‌هویت جلوی ذهنم پدیدار شدند، بالش و پتو را برداشتم رفتم پیشش، جلوی تلویزیون. رو به تلویزیون دراز کشید کنارم و بغلم کرد. با هر گل که تیم مورد عل‍اقه‌اش می‌زد، آرام پیشانی‌ام را می‌بوسید. گرمی بدنش تسکینم داد. بوسه‌هایش، محبتش، صورت آرام مثل ماهش. من همان‌طور که تنگ -روی کاناپه و به پهلو- در بغلش جا شده بودم برای سرگرمی خودم سعی می‌کردم نفسم را با نفسش متضاد کنم‌؛ درست همان‌کاری که در کودکی می‌کردم وقتی در بغل مادر می‌خوابیدم.

نمی‌دانم چه‌طور از این همه لطف و حُسن قدردانی کنم. گاهی با فکر کردن به این موضوع بغض می‌کنم. حسیات عجیبی را در من برانگیخته است. ناچارم کرده‌است. ناچار شده‌ام از بختِ خوش.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۸

مادربزرگ فوت کرد. من چیزی حس نمی‌کنم. حتی دیگر آن‌قدرها نگران نمی‌شوم که چرا چیزی حس نمی‌کنم. من این‌طوری‌ام. وقت‌هایی غصه می‌خورم که هنوز به نظر فاجعه اتفاق نیفتاده است، وقتی اتفاق افتاد، ظرف غصه‌هایم خالی‌ست.

تماشای هر پیر شدنی مرا ناراحت می‌کند. سرطانی که ژنش در عمه‌های جوانم نشسته منتظر یک فرصت، مرا ناراحت کرده است. اما من چیزی بیشتر از خودتان نمی‌دانم. همه‌ی ما همین‌طوریم، می‌دانیم که هزار درد و مرض در جوانی هم اگر نه، به هر حال پیر شدن در انتظارمان است. شاید من آن‌قدر ترسیده‌ام از آینده‌ی نابودی‌ام که فقط زندگی می‌بینم، انگار اگر سری بچرخانم و نگاهی به مرگ بیاندازم از دویدن باز می‌مانم. پس سر نمی‌چرخانم و با همه‌ی توانم می‌دوم. وقت برای تماشای مرگ هست، آن وقت زار می‌زنم.

بین آن همه ناله و زاری یک چیز خوب یادم ماند. همان اول صبح در حالی که جسم بی‌جان مادربزرگ در اتاق بود، جوان‌ترین عمه‌ام وقتی از بین اشک‌هایش مرا دید، گفت: «نگار، مادر دیگه این‌جا نیست. دیگه نمی‌تونیم مادر رو ببینیم.» آن لحظه من با جدیت زل زده بودم در چشم‌های خیس عمه و نمی‌دانستم چه حرفی بزنم یا نزنم؛ داشتم فکر می‌کردم او همین الآن بهترین تعریف مرگ را به من خبر داده است. مرگ شخص یعنی او دیگر این‌جا نیست، دیگر دست و نگاه ما به او نمی‌رسد، یعنی -به قول کسی دیگر از خویشانمان که در مراسم با پدرم صحبت می‌کرد و من هم مستمع آزاد صحبتشان بودم- کم‌سعادتی ما. هر مرگ یادآور این است که تا برخوردار امکان معاشرت با زندگان هستیم، غنیمت بدانیم. به نظرم من مدت‌هاست که به این موضوع آگاهم. اما کاریش نمی‌شود کرد، یا می‌توانی بروی دنبال تجربه‌های خودت، یا بمانی و صحبت کنی و لمس کنی و بخندی و بخندانی.



  • ۱ نظر
  • ۰۴ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۳۳