شب سوم بازپروری؛ کار چراغ خلوتیان باز درگرفت.
دیشب برای اولینبار بعد از کودکی پشت فرمان ماشین نشستم. کارم از چیزی که انتظار داشتم بهتر بود. امیدوار شدم. حالا آنقدری که بروم سراغ کلاس عملی را از آموزشگاه بگیرم جرئت دارم. دیشب آخروقت یکی از کسانی که برایشان پیام فرستاده بودم جوابم را داد، و چه جواب نجاتدهندهای؛ فرصت کار پارهوقت روی فقر خانوار ایرانی. رزومه فرستادم، تا ببینم چه شود. امروز عصر یکی از اساتید پاسخم را داد. موضوعی را برای کار پایاننامه پیشنهاد کرد که هیچ راجع به آن نمیدانم جز این که امسال موضوع جایزهی نوبل بوده است. کمی بدبین شدم به الگوی تابع نوبل بودنی که در کارهای ایشان به چشمم آمد. البته مطالعه بیضرر است. بدبین شدن برای کسی به بیسوادی من اضافهکاریست. اگر تکلیف پایاننامه هم مشخص شود دیگر باقی راه را پیدا میکنم.
اوضاع خانه هنوز همانطور مشوش است که همیشه بوده. نمیدانم چرا هربار امیدوارم افزایش سن رخوتشان را بیشتر کرده باشد، بلکه کمتر به روان همدیگر چنگ بزنند.
یک اتفاق عجیب هنوز تکرار میشود: وقتهایی که برای مدت کوتاهی اینجا میآیم، دلم برای الف تنگ نمیشود. حداقل نه آنطور که در تهران دلم برایش تنگ میشود. سر در نمیآورم چرا.
- ۰۰/۰۴/۲۹