دستی که در آغوش بود اکنون به دندان میبرم.
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۱ ب.ظ
از خودم بدم میآید. دیشب با بهانهی مسخرهای به الف غر زدم و آنقدر عمیق شدم در فکرهای سمیام که در بغلش گریهام گرفت. یک دل سیر گریه کردم. مثل دو سال پیش. مثل وقتی که بعد از هجوم طولانی مدت افسردگی بالاخره در بغل کسی که مراقبت هست میشکنی و از سر عجز گریه میکنی. حالا خیالم راحت است که مرا در لُختترین -و زشتترین- شکل خودم دیدهاست، که من از خودم بدم میآید. هیچ راه فراری هم نیست.
- ۹۹/۰۸/۱۰