نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام، برای تو در اینجا نوشتهام.
طلوع کرد و من خوابم نمیآید. چند دقیقه پیش دست از کار کشیدم، صورتم را آب زدم و آمدم به اتاقم، دراز کشیدم در تختم، با خستگی، اما خوابم نمیآید. شب قبل از سردرد خوابم نمیبرد، صبح دو ساعت طول کشید تا از تخت جدا شدم. انگار عصبهای سرم ریشه دوانده بود در تخت، با هر تکانی بیشتر درد میگرفت. سر شب چند ساعتی خوابیدم. خوابهای سر شب بیکیفیت است، به وقتکشی بیشتر شبیه است تا استراحت.
دیشب ا. پیام داد. با این که دو روز پیش پیشنهاد قرض دادنم را قبول نکرد و گفت نمیتواند پس بدهد، ازم پرسید با چه مقدار سود و در چه زمانی به او قرض میدهم. من فقط دلم میخواست بغلش کنم، عذرخواهی کنم که در مصیبت تنهاست، که من مثل او مصیبتزده نیستم. قسمام داد که به پولم نیاز نداشته باشم یکوقت، و من مدام شرمندهتر میشدم که آخر این شندرغاز ته حساب را برای چه نیاز داشته باشم وقتی مصیبت پشت مصیبت روی سر دوستم آوار شده است و از رنجش در رنجام. راضی شد که کار بسازد و کارهایش را بفروشد و کمکم بدهیاش را صاف کند. گفتم اینطور بهتر است، تو بیشتر کار میدهی و من بیشتر به تو گوش میکنم. امروز مادرش جراحی میشود. از من خواست دعا کنم. یاد آن موقع در سال اول یا دوم دبیرستان افتادم که میم عمل داشت و تمام روز در مدرسه رنگپریده و مضطرب بودم. آنوقت عسل حالم را پرسید و برایش گفتم. یادم داد که با فکر کردن به او برایش انرژی بفرستم.
دلم گرفته است. آرامم، غصهی خودم را ندارم، اما بیخ گلویم چیزی چمبره زده است.
دو شب پیش میدانستم هوا خنک است، هوس کردم بروم بنشینم در خم اتوبان و چند نخ سیگار بکشم. به ال خبر دادم، او هم آمد. سوال پرسیدم و فهمیدم تعللش در نزدیکتر شدنمان برای چه بوده است. با خودم گفتم مگر از خوب ماندن و خطر نکردن چه به ما رسیده است در این سالها؟ تصمیم گرفتیم تجربه کنیم، میدانستم اگر از او بگذرم بعداً برایم سوالی میشود که بیجوابیاش آزارم خواهد داد. نمیدانم، نفهمیدهام که چرا چیزهایی را نمیدانم. برایم سخت است، اما یاد میگیرم. او کمکم میکند.
شب که رسیدم خانه، نوشینِ جان را در حسرت مطلق پیدا کردم. دلم ریخت. مطمئنش کردم که همه میرویم. جایی برای ماندن نمانده است. گفت: پس فارسی شکر است چی میشه؟ باز دلم ریخت. گفتم فارسی بیرون از این مرز هم شکر است. پراکنده میشویم اما آنوقت است که تازه از همیشه به هم نزدیکتریم. پرسید من کجا خواهم رفت و برنامهام برای رفتن چیست. برنامهی نقدی نداشتم. چند کار عقبافتاده دارم که باید سریعتر یکسرهشان کنم. گفتم دیگر دلبستگی خاصی ندارم. گفت: «من دیگه شک ندارم. جای شک یه دل خون دارم». کاش این خون بدود در رگهایش و سر پا نگهش دارد تا بتواند خودش را بیرون بکشد از این مرگآب.
دلگیرم. آرامم، غصهی خودم را ندارم، اما چیزی جلوی مردمک چشمانم را تار کرده است.
- ۹۹/۰۴/۲۴