دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

امروز م. یک ویدیوی ۷۲ ثانیه‌ای برایم فرستاد که اول کمی غر زده بود بارها طولانی‌تر از این‌ها ویدیو گرفته و فلان‌جا فرستاده اما به مشکل خورده و نشده خلاصه. بعد مکثی کرد و یکی از آن لبخندهای پهن زورکی زد، و آرزو کرد در سال جدید به هدف‌هایم نزدیک‌تر شوم. دیدنش یا شنیدنش، هرچند که اتفاق مکرری نیست -و شاید اصلاً همین هم کمک کرده به ارزشمندتر شدنش- برایم آرامش‌بخش است. چیزی که بیشتر از همه مرا به او جذب می‌کند، احساساتش است. حتی با منطقم جور در نمی‌آید. هر بار به این فکر می‌کنم که نکند دروغ گفته، نکند رِندتر از آنی‌ست که من فکر می‌کنم، دل‌زده می‌شوم. با این همه، دلم برایش تنگ می‌شود. یک جاذبه و دافعه‌ی هم‌زمان است که هنوز برایم حل نشده.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۱۶
«بازگشت از مراسم گردن‌زنی»

 به چه دلیل آن‌ها از گفتن تاریخ خودکشی به من خودداری می‌کنند؟ یک لحظه صبر کنید، من حرفم هنوز تمام نشده‌است. این به اصطلاح مدیر از دادن جوابی سرراست شانه خالی می‌کند. تمام عمر به ظاهر کوتاهم واهمه داشته‌ام از این که هر آن برسند سروقتم. من خالص‌ترین لحظات زندگی‌ام را یک رؤیا که از سرم هم زیاد بوده برای خودم تعبیر می‌کردم، مبادا دل ببندم به کسی یا چیزی، چون هر آن ممکن بود اراده کنند که به اصطلاح خودشان تربیتم کنند؛ غنیمت زنده ماندنم را ازم بستانند و حالی‌ام کنند که دیگر هرگز از این خبرها نیست. عدم اطمینان وحشت‌انگیز است. در نوجوانی شیفته‌ی مردی شده‌بودم که -باید آن را باز گویم؟ طی سال‌ها رفاقتمان دم نزدم. چه می‌گفتم؟ آواره‌ای بودم که به محض زمین گذاشتن چمدان مجبور به ترک آن‌جا می‌شد، یعنی مجبورش می‌کردند که ترک کند، همان‌ها، همان فرد یا مؤسسه، یا آن گروه از افراد... حتی نمی‌دانم با چه کسی یا چه چیزی طرف هستم. حرف حسابشان چیست؟
 بالاخره مرا از زندگی بریدند، اما انتظار آن واقعه‌ی وحشتناک را باقی گذاشتند. صد و سه شبانه روز انتظار، برای پرتاب احمقانه‌ی یک سکّه‌. هر روز، این که باز هم می‌توانستم گرمی نور خورشید را روی پوستم حس کنم یا نه، و تجربه‌ی همه‌ی چیزهای دیگری که در آن سلول تنگ و متعفن با دقت مغرضانه‌ای از من دریغ شده‌بود، به این بستگی داشت که یک سکّه‌ی ناچیز -به قدر یک بند انگشت- را وقتی پرت می‌کنند روی صورت احمقانه‌اش پایین بیفتد یا روی آن عددی که حتم دارم از تعداد روزهای شکنجه‌ی من کمتر است. در تمام این مدت -من حتی نمی‌دانم چه کسانی در این‌ مورد تصمیم می‌گیرند؟- همان‌ها اجازه نمی‌دادند با یک نفر از دوستانم هم ملاقات کنم. بیشتر از یک دوست هم نداشتم؛ آن‌ها تمام عمر امکان دوست داشتن را هم از من گرفته بودند، مثل هر نوع امکان دیگری. فاجعه آن‌جا بود که حتی زندان‌بان کلامی با من حرف نمی‌زد. تصور می‌کنید صد و سه روز صدای آدمیزاد نشنیدن و شنیده نشدن چه جهنمی‌ست؟ هر روز، تمام روز، سر تا ته سلول را که به قدر سه قدم و یک چرخش بیشتر جا نداشت، هزاران‌بار می‌پیمودم. آن‌قدر سه قدم برمی‌داشتم و می‌چرخیدم و سه قدم برمی‌داشتم و می‌چرخیدم و سه قدم برمی‌داشتم و می‌چرخیدم و سه... تا به سرگیجه میفتادم.
 یک شب در خواب‌وبیداری بین دو کابوس بودم که متوجه شدم یک نفر آمده بالای سرم؛ زندان‌بان نبود. فهمیدم وقتش رسیده. طبق به اصطلاح تشریفات خودشان باید هنگام صدور حکم در محل حاضر می‌شدم تا امکان ادعای تقلب از محکوم سلب شود. مضحک نیست؟ از دالان‌هایی که با همه‌ی کثافت موجود باز هم وحشتناک‌تر از سرنوشت مورد انتظارم نبودند، مرا بردند به تالاری که سر به سر مردانی با گردن‌هایی به پهنای نیمی از شانه‌هایشان در مجلل‌ترین لباس‌ها نشسته‌بودند، دو به دو با هم پچ‌پچ می‌کردند، و هرکدام هر از گاهی طوری به من خیره می‌شدند که برق نگاهشان چشمم را می‌زد. گویی مدت‌ها آماده بوده‌اند تا پیروزی مشترکی را جشن بگیرند و حالا که گوسفند قربانی جلوی چشمشان بود دیگر صبرشان سر آمده بود، با جنب‌وجوششان اعلام هرچه سریع‌تر این پیروزی را طلب می‌کردند. سکّه انداخته شد؛ دایره‌وار روی زمین غلتید و بالاخره روی آن صورت خالی از هر معنایی فرو نشست. حکم خودکشی من بود که جلوی چشمم به زمین می‌نشست. هلهله‌ی جنون‌آمیزشان در گوشم می‌پیچید و من از فهمیدن هر نوع معنایی باز مانده بودم؛ یک سکّه‌ی ناچیز، زندگی من را؟ همین؟ آن همه وحشت، آن همه خودداری، آن همه انتظار، آخر، همین؟ مرا به سلولم بازگرداندند. دو سه ساعتی تا طلوع مانده بود. با همه‌ی وحشتی که سر تا پایم را گرفته بود - قرار بود تا سه ساعت دیگر من، وجود، نداشته باشم؛ هیچ شوم، هیچ‌شدنی احمقانه و بی‌معنی- خواستم برای آخرین‌بار به صمیمانه‌ترین لحظات زندگی کوتاهم فکر کنم؛ به محبتی که گاهی در دلم می‌جوشید و نمی‌توانستم شکوفایش کنم، چهره‌هایی که هر بار دست کشیدن به تک‌تک اجزایشان مرا از ناتوانی‌ام، شاید هم از بزدلی‌ام، بیزار می‌کرد -من بزدل بودم؟ قلم و کاغذی برایم گذاشته بودند تا هر چه می‌خواهم به دوست و آشنا بنویسم. اما نیازی نبود به دردسر بیاندازمشان. شاید اصلاً متوجه غیبتم هم نشده‌باشند، جز یکی؛ همان یک دوست. بعد از صد و سه روز بی‌خبری شاید او هم دیگر فاتحه‌ام را خوانده بود. چرا با فرستادن یک نامه، امیدوار و بعد از خواندن نامه، دوباره ناامیدش می‌کردم؟ همین که خودم قربانی این مضحکه‌ی خالی از هر معنی شده‌بودم بس نبود؟ هلهله‌ی جنون‌آمیز هنوز از سرم بیرون نرفته بود. هر لحظه‌ی آن چند ساعت، عذاب سال‌ها بود. فقط می‌خواستم زودتر تمام شود.
 می‌بینید که انتظار من تا امروز، تا این لحظه، ادامه داشته‌است. هر بار زندان‌بان وارد سلولم شده تا سینی غذای مانده را با سینی غذای جدید عوض کند، پرسیده‌ام کی وقتش می‌رسد و او یک کلمه دهان باز نکرده‌است. حتی نگاه هم نمی‌کند. انگار وقتش مدت‌ها پیش رسیده و حالا من اصلاً وجود ندارم. گویی یک آدم‌چوبی شده‌ام که فقط دو ویژگی دارد؛ انتظار می‌کشد و گاهی که فرصتی پیش بیاید، یک سوال را برای نمی‌دانم چندمین بار تکرار می‌کند که البته جوابی هم نمی‌گیرد. راستی مایلم از شما سوال کنم، آیا در به اصطلاح نظام به اصطلاح اموری که به اصطلاح دنیای شما از آن‌ها تشکیل می‌شود، حتی یک چیز هست که بتوان آن را تضمینی دانست برای این که شما به قول خودتان پایبند می‌مانید؟ نه، سوال وسیع‌تری می‌کنم: آیا در این دنیا هیچ نوع تضمینی وجود دارد، اصلاً می‌تواند وجود داشته باشد؟ هرجور التزامی، یا حتی تصور تضمین هم در این‌جا ناشناخته است؟ احساس می‌کنم شما به هیچ قیمتی به من جواب نخواهید داد؛ این را می‌فهمم، چون هر حتی بی‌مسئولیتی هم منطق خود را به وجود می‌آورد. من بیست و سه سال با وحشت از یک پایان موهوم در میان اشباحی زندگی کرده‌ام که تجسمشان را از خودم دریغ می‌کردم -اگر اصلاً تجسمی در کار بود. اما حالا که گیر افتاده‌ام، دلیلی ندارد که با شما ملاحظه‌کاری کنم. پس یک بار دیگر می‌پرسم: کِی، وقتش، می‌رسد؟


پی‌نوشت اوّل: این متن به تأثیر از رمان «دعوت به مراسم گردن‌زنی» اثر ولادیمیر ناباکف نوشته شده، و در پاراگراف‌های اول و آخر آن از تکه‌هایی از متن کتاب استفاده شده‌است.
پی‌نوشت دوم: «۱۰۳» تخمین تعداد قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای است، «اما فقط محل و زمان قتل ۵۷ تن از آنان گزارش شده‌است و ۴۶ نفر دیگر ناپدید گشته و بعدها جسد تکه‌تکه شده‌ی آنان در نواحی مختلف حومه شهر پیدا شده‌است»
  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۵۹

یک ماه اخیر مدتی بود که صبح بیدار می‌شدم می‌دیدم ا. نصف‌شب تماس گرفته یا اسمم را نوشته. من هم صبح اسمش را می‌نوشتم. یک شب بیدار ماندم و خودم با او تماس گرفتم، نبود. خلاصه نشد که روی ماهش را ببینم و دو کلام حرف بزنیم بعد از آن جدایی غربت‌ناک.

یکی دو هفته‌ی پیش یادش افتادم، قلبی فرستادم. صبح دیدم که او هم قلبی فرستاده و نوشته دلش برایم تنگ شده است. نوشتم دل من هم.

بعد از آن اتفاق تلخی که برای همکارانمان افتاد و من مستأصل شده بودم که کار درست کدام است، چند خط برایش نوشتم. جوابی نداد، یک کلیپ احمقانه فرستاد. گفتم انگار اصلاً ندیدی. گفت می‌دانی خودم در چه وضعی‌ام؟ نمی‌دانستم. گفت مادرش سرطان گرفته، شش جلسه شیمی‌درمانی لازم دارد هرکدام به هزینه‌ی ۱۶ میلیون، آن هم در شرایطی که پا از خانه بیرون گذاشتن خطرناک است. گفت: کار درست، مُردن است فلانی‌جان، مُردن.

من لال شدم. از ظهر سردرد داشتم. خانه را تاریک کرده‌بودم و امیدوار بودم خوابم ببرد. تا چشمم بسته شد خواب دیدم مادرم مبتلا شده، باور نمی‌کردم وقت آن روزِ دورِ دور رسیده باشد. از خواب پریدم. لال شده بودم و نمی‌دانستم چطور به ا. بفهمانم که تنها نیست، که من اهمیت می‌دهم به مصیبت‌زدگی‌اش.

چند شب بود برایش آهنگ می‌فرستادم. دیروز تماس گرفت، توضیح دادم که این‌جا امکان صحبت ندارم. متوجه بود. دیشب به یک مجموعه‌ی شفاهی از تاریخ ایران رسیدم که می‌دانستم برایش جالب خواهد بود. صبح که بیدار شدم دیدم نصف شب گفته که نمی‌دواند بنویسد. خواسته بود هروقت توانستم با او تماس بگیرم. نوشتم چشم، و توی دلم خالی شد؛ نکند آن‌قدر حرف نزنیم تا اتفاقی بیفتد و حسرت صحبت کردنمان بماند روی دلم؟ نکند اوضاع هیچ‌وقت بهتر نشود؟

این روزها خاطره‌هایی را مرور می‌کنم و دلم می‌ریزد، که نکند دیگر فل‍انی را نبینم؟ نکند دیگر هرچه‌قدر هم بخواهیم هرگز نتوانیم نصف شب کنار هم دراز بکشیم و از زمین و زمان برای همدیگر تعریف کنیم؟

دلم برای م. هم تنگ شده، دلم لک زده برای این که با لبخند گشادش موقع تعریف کردن چیزهای مسخره به من نگاه کند و ازم خنده‌ای در تأیید مسخره بودنش بخواهد، برای این که بخواهد بغلم کند و من از سر لجبازی هی فاصله بگیرم و قیافه‌ام را کج‌وکوله کنم. دفعه‌ی بعد آن‌قدر در بغلش می‌مانم تا خودش خسته شود، تا همه‌ی این زهرها را از دلم بیرون بریزد.

دلم برای کویر هم تنگ شده. من تا به حال درست‌وحسابی به کویر نرفته‌ام. یک شب از جاده‌ی کویری می‌گذشتیم، پدر ماشین را نگه داشت، پیاده شدیم، زیرانداز آورد تا دراز بکشیم، و کهکشان راه شیری بالای سر را نشانمان داد. از آن‌وقت همیشه دوست داشتم یک شب در کویر دراز بکشم و تا صبح وقت داشته باشم که ستاره‌ها را بپایم.


  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۶

Mondragon University

Data Analysis Studies
2020-2021
  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۰۲
سومین روزی بود که به خاطر حضور ذرات مرگ نامرئی در هوا خانه‌نشین شده بودیم. در اتاقم بودم و در همان حال که صدای موسیقی سنتی از بیرون اتاق می‌آمد، درس می‌خواندم. من از بچگی هروقت می‌خواستم درس بخوانم می‌نشستم جلوی تلویزیون، بزرگتر که شدم موقع درس خواندن آهنگ‌های خودم را گوش می‌کردم و حال‍ا فهمیده‌ام بهترین روش این است که آهنگ‌های کل‍اسیک یا سنتی از فاصله‌ی نه خیلی زیاد و نه خیلی کمی به گوشم برسد، طوری که نه ذهنم را درگیر جزئیاتش کند و نه به کوچکترین صداهای اطرافم مهلت شنیده شدن بدهد. درسی که مدت کوتاهیست می‌خوانم نه برای دنیاست و نه آخرتم؛ می‌خوانم چون سال‌ها دوست داشتم این موضوعات را بدانم اما برایش کاری نمی‌کردم. گویی دانستن این مطالب را به خودم مدیونم و حال‍ا سعی دارم از خجالت کم‌کاری‌های سال‌های اخیرم دربیایم.
روزها نور ضعیفی از ل‍ابه‌ل‍ای ساختمان‌های بلند روبه‌رو و مجاور به پنجره‌ی اتاق من می‌رسد، با عبور از پرده‌ی حریر سفیدرنگ محو می‌شود و اتاقم را به شکل دل‌گیری روشن می‌کند. جلوی پنجره‌ی اتاقم -البته پنج متر پایین‌تر- حیاط خلوت کوچکیست که منحصراً در اختیار واحد دوم ساختمان است. می‌گویند پیرزنی با بیماری روانی مشخصی آن‌جا زندگی می‌کند که هرروز تمام زندگی‌اش را می‌شوید، از جمله همین حیاط خلوتی را که در اختیار دارد. معمول‍اً صبح زود این کار را می‌کند، همین تابستان امسال من چندباری با صدای مداوم ریخته‌شدن آب از شیلنگ به روی موزاییک‌ها بیدار شده‌ام.
خزیده بودم توی تختم و با لذت درس می‌خواندم، که ناگهان اتاق برای لحظه‌ای تاریک و دوباره روشن شد، و همان موقع صدای وحشتناک برخورد چیزی شکستنی با زمین را شنیدم. بعد از چند ثانیه صدای جیغ ممتدی را شنیدم و فهمیدم قضیه از چه قرار است. کسی، لحظه‌ای قبل از مرگش، از کنار پنجره‌ی اتاق من پایین افتاده‌است. من حاضر و شاید شاهد مرگ کسی بوده‌ام. درواقع کسی بعد از تمامی اتفاقاتی که بر او رفته و گفت‌وگوهای درونی خودش تصمیم گرفته که زندگی‌اش را متوقف کند. رفته سه طبقه بال‍اتر از من ایستاده، پایین پایش را نگاه کرده، تل‍اشی تنش روی موزاییک‌های تمیز آن پایین را هم تصور کرده، پریده -حتی زانوهایش به تصمیمش خیانت نکرده‌اند، با سقوطش لحظه‌ای اتاقم را تاریک کرده و تمام شده است.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۲۳
از نیمه‌شب تا طلوع خواب درستی نرفتم. مدام بیدار می‌شدم، بعد از خوابی که اصل‍اً ارزش دیدن نداشت. یکی از خواب‌ها یادم مانده، بیدار که شدم به خودم لعنت فرستادم که فل‍انی چرا اصل‍اً باید در خواب من ظاهر شود و همان‌جا هم بحث کند با من، آن هم سر چیزی پیش‌پاافتاده. حدود ظهر بال‍اخره از تخت بیرون آمدم. قبلش دیده بودم که یک نفر نوشته بود: چه بارانی! یا همچو چیزی. اول خوب گوش کردم، چیزی نشنیدم. بعد رفتم پشت پنجره‌ی آشپزخانه، زمین خیس بود. کمی گذشت و دوباره باران گرفت. فکر کردم به اَل. بگویم برویم بیرون، اما تعلل کردم. هفته‌ی پیش گفته‌بودم هروقت حوصله‌اش را داشتی بگو، و او چیزی نگفته‌بود. چند روز اخیر هم به نظر مشوّش می‌رسید. بال‍اخره گفتم، و قرار گذاشتیم. وقتی نشسته بودیم راجع به موضوع «چپ» و متفرعاتش صحبت می‌کردیم. لذت‌بخش بود. هرجا نظرش قطعیت نداشت می‌گفت و نظر من را می‌خواست و با سوال پرسیدن مسئله را برای خودم شفاف‌تر می‌کرد. به هر حال صحبت کردن راجع به یک ایدئولوژی با همه‌ی ظرافت‌ها و ضمایمش برایم کار راحتی نیست، اما او خوب بلد است مکالمه را هدایت کند. در صحبت‌های این‌چنینی این خاطرجمعی را به من می‌دهد که ایده‌هایم را همان‌قدر خام می‌داند که خودم خام می‌دانمشان.
بعد از همه‌ی این احوال‍ات و مقداری پیاده‌روی، جایی، در پرنورترین قسمت از پنج ساعت هم‌راهی‌مان، گفت که در تل‍اش است برای مهاجرت. گفت تا اردیبهشت اگر بتواند می‌رود. دلم همان‌جا گرفت. او حق دارد برود، هرکسی حق دارد. خیر خودش در رفتن است، این را می‌دانم. اما آدم‌حسابی‌ایست که بعد از مدت‌ها جست‌وجو پیدا کرده‌ام. هر بار دیدنش دلم را روشن می‌کند. رفتنش مرا به غصه می‌اندازد، و حق دارم که غصه بخورم.
با ناامیدی از دیگر راه‌های ممکن پول درآوردن می‌پرسیدم و هرکدام را با دل‍ایل منطقی خط می‌زد. او در مورد همه‌چیز حق داشت، و من احساس ناتوانی می‌کردم. بعد، به خودم جرئت دادم که سؤال‌های شخصی‌تری بپرسم، و هرچه پرسیدم را تعریف کرد... احترامی که برایش داشتم و قبل از این صحبت هم به میزان قابل‌توجهی بود، بسیار بیشتر شد؛
بازی غیرمنصفانه‌ای را به بهترین شکل ممکن بازی کرده‌است. آشنا شدن با او خوش‌اقبالی‌ام بود،
هست.
چیزهایی در دلم هست که هنوز سر در نمی‌آورم از چیستیشان. دلم نمی‌خواست برود. دلم می‌خواست همان موقع که دست دادیم برای خداحافظی، دستش را می‌کشیدم می‌بردمش با خودم. سر در نمی‌آورم.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۸

امروز یک نفر پرسید تصمیمت چه شد؟ گفتم هستم حال‍ا. بیشتر حرف زدیم و دیدم که این جمله در ذهنم شکل گرفت: فعل‍اً این‌جا راحتم.

اول‍اً در صحبت‌هایمان و در پس ذهن خودم خوب فهمیده‌ام که این‌جا و آن‌جا و فل‍ان‌جا تقریباً تفاوتی در اصل ماجرا ندارند، و فقط تغییر اصل ماجراست که مرا راضی می‌کند. حتی خواندن و فکر کردن راجع به تغییر این اصول هم باعث دلگرمی‌ام می‌شود. چاره‌ای هم ندارم. من یک زمان به چاهی عمیق افتاده‌ام و کورمال‌کورمال طنابی جسته‌ام، حتی اگر نتوانم از آن بال‍ا بروم، همین که در دستم حسش کنم زنده نگهم می‌دارد.

دوم این که هنوز تجربه‌هایی نیاز دارم که مدیرم وعده داده‌است این‌جا امکان تحققشان را خواهم داشت. هرچند، حتم دارم در باتل‍اقی از وظایف مکرر و کسل‌کننده خواهم افتاد، و حتی اگر گاهی فرصت فراغتی پیش بیاید، آن‌قدر آلوده شده‌ام که فکر یا حوصله‌ام به جایی قد ندهد. پس خوب که ساکن شدم، با یک پایان‌بندی قاطع کار را تمام می‌کنم.

سومین شاهد اما برمی‌گردد به خود کلمه‌ی «راحت». چرا من در این‌جا -به معنی وضعیت بالفعل کنونی- راحتم؟ در مسیر برگشت به خانه داشتم به همین فکر می‌کردم که مگر راحت بودن در جایی -به فرض عدم دخالت عوامل بیرونی- باعث وابستگی به آن‌جا و ماندگاری نمی‌شود؟ و مگر من ادعا نمی‌کنم که مصمم هستم در ساکن نبودن؟ بعد این توجیه به ذهنم رسید: تمام زندگی من به تناوب در دوره‌های تغییر و‌ سکون گذشته است؛ تغییر به معنی کاری کردن جدا از بدیهی‌ترین مسیری که جهان جلوی رویم گذاشته است و در آن راحت‌ترم، و سکون به معنی زندگی کردن همان‌چه که هست. و تازه «درست» یا «غلط»، «خیر» یا «شر»، در این دو رویکرد لزوماً مزیت آشکاری بر دیگری مشخص نمی‌کرده‌اند. در دوره‌های تغییر، من به کاری، یا کسی، یا تفکری پرداخته‌ام که از من تغذیه می‌کرده‌است، و آن‌قدر قوی بوده‌ام که هم ببخشم و هم سر پا بمانم. اما در دوره‌های سکون، ضعیفم و خودخواه، ل‍ازم دارم در حاشیه‌ی امنی دور از قیل‌وقال به خودم برسم، خودم را مجدداً بشناسم و آماده شوم برای دوره‌ی بعد.


جمع شده بودیم اما چنان حس تعلقی به جمع در دلم نبود. اصلاً این «حس تعلق» سال‌هاست که در من نیست، گرچه بارها در جایی - در کجا؟- دنبالش گشته‌ام. حتی مدت‌هاست اشیا را هم با دقت بیشتری به خودم متعلق می‌کنم. سه هفته طول کشید تا یک نمکدان از خانه ببرم بگذارم روی میز محل کارم. نمک گاهی لازمم می‌شد اما نمکدان من اگر متعلق می‌شد به میز کارم، حس تعلق من هم کمی بیشتر می‌شد به محل کار، که نمی‌خواستم. چند روز پیش که دیگر با چند نفری خوب ارتباط گرفته بودم و دیدم در سبک سنگین کردن‌های بین رفتن یا ماندن، ارزش دور و بری‌هایم را لحاظ می‌کنم، نمکدان را بردم گذاشتم روی میز کارم.

شاید جرئتم کم است. شاید محافظه‌کاری‌ام برگشته‌است بعد از آن همه ناکامی، بعد از آبان.

دیشب دروغی گفتم کاملاً بی‌دلیل. سلسله‌ی دروغ‌ها با یک سوال شروع شد که جوابش «نه» بود و من گفتم «آره». گویی ذهنم مضطرب‌تر از آن بود که حقیقت را بگوید. تلفن را که گذاشتم نشستم فکر کردم، چرا دروغ گفتم؟ چرا وسط دروغ‌ها فکر کردم همان موقع اعتراف کنم و به آن شکنجه پایان بدهم، که شکنجه‌ی ثانی شروع شود؟ چرا من نمی‌توانم یک دل سیر دروغی این‌قدر بی‌اهمیت بگویم و تا مدت‌ها احساس گناه نکنم؟

 نمی‌دانم، فکرم به جایی قد نمی‌دهد. با نفرینی که هم‌زادم است در جنگم. نه می‌توانم به راهی جز تبعیت از آن فکر کنم، نه دلم می‌کشد عاقبتی که نفرین ازلی برایم تدارک دیده‌است را محقق کنم. سرگردانم بین این دو و اصل‍اً تو گویی بین دو هیچ. گاهی فکر می‌کنم شاید اگر در کودکی برایم قصه‌ی پریان تعریف کرده بودند حال‍ا به‌جای این که مثل ابله‌ها بگویم نفرین شده‌ام، امیدوار بودم به چیزی، وقتی، کسی. گاهی -مثل این روزها- شور دارم، اما در برهوت، برای چند قطره آب شفاف خنک، دل‌کَش، چشم‌نواز.

امشب خواب را برایم آرزو کن، و خوابت را، آن‌چنان که هیچ‌وقت نخواهی بود. بگذار «به روش خودم بشناسمت.»

برای من از یک زمان دیگر به روشنی روز بود این که هرگز نشود قرینِ حقیقت مجازِ من. بازی‌ای در میان هست که تن داده‌ام به بازی کردنش. گویی پریشان‌خاطران رفتند در خاک و من به نیابت از همه‌شان بی‌سروسامان از آب درآمده‌ام.

برف می‌بارد. سر شب با اَل. راه می‌رفتیم که برف شروع شد. چند دقیقه قبلش دلم می‌خواست هوا گرم‌تر بود و می‌شد دراز کشید روی چمن پارک و به درخت‌ها دقت کرد، بعد اما فهمیدم آن همه سرما برای چه بود. در راه که می‌رفتیم برای سرگرمی خودم در ذهنم پیش‌بینی کردم که به تنوع دونات‌های چیده‌شده‌ی پشت ویترین اهمیت چندانی نخواهد داد و مثلاً ساده‌ترینشان را انتخاب می‌کند. وقتی رسیدیم بلافاصله یکی را انتخاب کرد، کمی نگاه کرد و یکی دیگر را انتخاب کرد. هم اولی و هم دومی ساده‌تر از اطرافیانشان بودند، اما نه ساده‌ترینشان؛ انتخاب سومش آن بود.

بسیار پیش می‌آید موضوع صحبت را از هر کجا که بوده برگرداند به شناختمان از آدم‌هایی که هر دو می‌شناسیم. یا میل زیاد به تحلیل کردن شخصیت‌ها دارد، یا با این کار با یک واسطه فکر مرا می‌خواند. خوب گوش می‌کند، مطمئن که شد حرفم تمام شده، مکث بلندی می‌کند، و بعد نظر خودش را تا جایی که به نظر من ربط داشته باشد می‌گوید.

سر میدان که رسیدیم یک نفر کنار ایستگاه مترو فلوت می‌زد،‌ و چه آواز دل‌نشینی بود. یاد Blue افتادم در سه‌گانه‌ی Three Colors، آن مرد تکیده که روبه‌روی کافه فلوت می‌زد؛ کافه‌ای که زن در انزوای خودش آن‌جا می‌نشست، کمی از قهوه‌ی داغ را روی بستنی می‌ریخت، و با زخمی که انگار هیچ‌وقت قرار نبود بسته شود به فلوت زدن مرد تکیده خیره می‌شد. از اَل. پرسیدم این فیلم را دیده است،‌ گفت نه، و پرسید راجع به چیست. تعریف نکردم برایش. گفتم: کلی فیلم هست که تو ندیدی، و منم بدم نمیاد دوباره ببینم. جمله‌ی اول را وقتی می‌گفتم درست با صدای بهمن محصص در مغزم می‌شنیدمش. بعد، یاد او که میفتم، صدای سرفه‌های شدید و سایه‌ی آخرین لحظه‌هایش روی دیوار می‌پیچد در خاطرم؛ مرگِ غریب، مرگ در غربتِ جسم و جان.

دو شب پیش ت. قرار گذاشت در همان بوستان کذایی که اولین‌بار میم را همان‌جا دیده‌بودم، نه نیاوردم، هیچ‌وقت به خودم اجازه نداده‌ام که خودم را از مکان‌هایی به خاطر کسانی که دیگر نیستند محروم کنم. حرف می‌زد و می‌پرسیدم و توضیح می‌داد و قضاوت می‌کردم و تصحیحم می‌کرد و ... گاهی به نظرم می‌رسید فقط به این دلیل که می‌دانم چه چیزی را به چه کسی نباید گفت، و گاهی که تا مدت‌ها هم نمی‌گویم، آدم متظاهری هستم. پیاده‌روی کردیم و صحبت، به گمانم یک لحظه هم ساکت نشدیم. بالاخره کسی پیدا شده‌بود که می‌توانستم احتیاطم را کنار بگذارم و همه‌ی ایده‌ام راجع به کاربردپذیری انواع روان‌درمانی در جامعه‌ی چند سال اخیر را بهش بگویم. از قضا، هم‌نظر بودیم. اما این که هر دو افراطی فکر می‌کنیم یا نظرمان حق است را نمی‌دانم. به هر حال مایه‌ی دل‌گرمی بود و در این مورد کمتر احساس بیگانگی کردم. در میان صحبت‌ها، گفت کی بیاییم خانه‌ات آشپزی کنیم؟ من ماندم چه بگویم. گفتم روی آشپزخانه‌ام حساسم. برای این که حرفم ازپیش‌فکرشده به نظر برسد و نه بهانه، اضافه کردم که حساسیتم روی آشپزخانه حتی بیشتر از اتاقم است. موضوع را با شوخی ادامه داد و با ایستادن جلوی یک پوستر در راه‌پله‌ی ورودی یک خانه در تاریکی، متوقفش کردم. چرا هیچ چیز سر جایش نمی‌ماند؟
تصمیم گرفته بودم خم اتوبان را به یک دوست جدید که کم می‌شناختمش نشان بدهم، بلکه باب آشناییمان باز شود. باید حرف می‌زدیم. هنوز هم باید حرف بزنیم. در راه ازم درمورد پیشرفتم در مطالعات اخیر پرسید، جواب که دادم از سوال‌هایش فهمیدم که او هم کتاب را خوانده در همان دو روز. به وجد آمدم از اهمیتی که به این موضوع داده‌است. تا نشستیم ماه را دیدم که برای نمی‌دانم چند میلیاردمین‌بار از منظر زمین، نزدیک به کمال بود. تقویم را نگاه کردم، هنوز دو شب مانده‌بود. از شرابی که آورده بود برایم ریخت. پیک دوم را که می‌خوردم سرم گرم شده‌بود. از خاطرات دوران رفیق‌بازی‌اش تعریف می‌کرد، بامزه و بی‌معطلی. دراز کشیدم روی چمن سرد، یک چشمم به آسمان و یک چشمم به او. کم در چشمم نگاه می‌کرد. از قبل هم می‌دانستم که موقع صحبت بیشتر اطراف را نگاه می‌کند، و نگاهش هم مدام جابه‌جا می‌شود. سؤالی پرسید، یا نه، یادم نیست. شروع کردم به توضیح دادن وضعیت خودم، حرف زدن برایم مثل سعی در ایستاده ماندن در قسمت عمیق استخر بود. گاهی کلمه‌ها جابه‌جا می‌شدند، اما تصحیحشان می‌کردم.
پیاده که برمی‌گشتیم، موقع رد شدن از یک چهارراه صدای مصرّ بوق ماشینی را شنیدیم، برگشتم دیدم س. است به همراه همسر آینده‌اش و دوستانمان. دویدم از همان پنجره‌ی ماشین با تک‌تکشان سل‍ام‌وعلیک کردم، دوست همراهم را بهشان معرفی کردم و همین‌طور می‌خندیدیم تا ثانیه‌شمار چراغ ترافیک به صفر برسد و خداحافظی کنیم. اتفاق عجیبی بود، خیلی عجیب. بعداً به او هم اعتراف کردم که از این زوج شدن دوستان، فقط طرد شدن از جمعشان برای ما می‌ماند. البته دوستی‌ها به انواع روش منقضی می‌شوند و عوض شدن سبک زندگی دوستان به سمت ثبات بیشتر، خوشایندترینشان است.

یک نفر به خوبی نوشته بود: زمان فشرده شده است. شاید فصل مشترک همه‌ی ما در سه ماه اخیر، چشم در چشم یافتن خودمان با مرگ قریب‌الوقوع بوده است. البته همین «همه» بودن و مواجهه‌ی جمعی با فجایع کار را راحت‌تر کرده‌است، اما در این موضوع تأکید بر روی تنگ یافتن زمان و محدودیت غیرقابل‌پیش‌بینی فرصت است.
من از دو سال پیش این بلوا افتاده‌بود به جانم که عمرم کوتاه است. حال‍ا هم همان‌طور فکر می‌کنم اما ناچارم از تل‍اش‌های خرد و شاید هم بی‌اثر برای آینده. یعنی مستند نبودن این فرضیه برای دیگران و مهم‌تر از آن محدودیت‌های مالی اجازه نمی‌دهد از یک حد فراتر در لحظه زندگی کنم. همیشه در نظرم این‌طور آمده که روزی که بر همه‌ی آشنایان و اطرافیانم موجه شود که سه ماه بیشتر زنده نمی‌مانم، ناگهان آزادی‌هایی به من برمی‌گردد که همه‌ی عمر مفیدم را برای ذره‌ذره گرفتن همان‌ها و بیشتر از آن‌ها صرف کرده‌ام. حال‍ا هم می‌شود گفت مضحک است، هم باید متوجه بود که هر رفتار دیگری بر اساس چه فرض‌هایی‌ست و تفاوت ذهنیت من با او از مغایرت کدام فرض‌ها ریشه می‌گیرد.

دلم پر می‌کشد برای این که با یک رفیق برویم بنشینیم در خم اتوبان، سیگار بکشیم و چیزی بنوشیم و از بی‌ربط‌ترین چیزها تعریف کنیم برای همدیگر. این «رفیق» هم البته کلمه‌ی حساسیت‌برانگیزیست، مثل‍اً یک نفر آدم سر جمع چندتا رفیق داشته باشد خوب است؟ اصل‍اً چه اصراریست که آدم با رفیقش بنوشد و بکِشد و به قبر پدر این اوضاع و احوال لعنت شیطان بفرستد.

امروز وقتی از پیاده‌روی‌ام در شهر کهن برمی‌گشتم، لحظه‌ای متوجه عبور زن و مرد میان‌سالی از روبه‌رویم شدم، و این فکر در ذهنم شکل گرفت که هیچ دلیلی برای تکرار همان الگوی زندگی برای من وجود ندارد، که شاید من نگون‌بخت نیستم و فقط همان‌طور که با پیشرفت فنون کشاورزی و ل‍اجستیک مردم توانستند غذاهایی متنوع‌تر از نسل گذشته‌شان بخورند (و احتمال‍اً همان دوران هم عده‌ای معتقد بودند که رژیم غذایی کم‌تنوع گذشتگانشان سالم‌تر بوده و به همان شیوه ادامه داده‌اند)، من هم می‌توانم تجربه‌هایی متنوع‌تر از نسل‌های قبل از خودم داشته باشم، چون امکانش را دارم! این هم اعترافیست که برای گفتنش مدت‌ها با خودم کلنجار رفته‌ام. بارها ردش کرده‌ام که مبادا ساده‌انگاری باشد برای گذشتن از بی‌جوابی سؤال‌ها.

جایی از فیلم هامون یک اتفاق بسیار مهم درمورد یک شخصیت نه چندان مهم میفتد: هامون برای پیدا کردن اسلحه‌ی شکاری پدربزرگ به خانه‌ی آباءواجدادی‌اش می‌رود، اسلحه را برمی‌دارد، و وارد اتاق می‌شود تا سری به مادربزرگ مسن‌ش بزند. در راه‌پله از زن فداکاری که سال‌هاست از مادربزرگ مراقبت می‌کند می‌پرسد که «هنوز نماز می‌خونن؟» با ترحم می‌گوید نه. هامون می‌پرسد «خدا چی؟ هنوز اعتقاد دارن؟» زن با ترس می‌گوید: اصل‍اً. می‌گوید یک روز از من می‌پرسید «خدا چی‌چیه؟ بهشت و جهنم کدومه؟»

من فکر می‌کنم متوجهم چه اتفاقی در من در حال رخ دادن است. قبل‍اً به این باور رسیده‌ام که ما به هیچ وجه متضمن آزادی نیستیم. چون آن‌چنان ل‍ایه به ل‍ایه غل و زنجیر برای رام کردنمان در خدمت اجتماع بر ما تنیده شده که سال‌های سال صرف پیدا کردن همان‌ها و باز کردنشان می‌کنیم، بلکه فقط نزدیک‌تر شویم به آن برهنگی بدو تولدمان، و تازه آن وضعیت صفر هم معادل آزادی نیست.

امروز در حال پیاده‌روی در خیابان‌های آشنای شهر کهن به این فکر می‌کردم که این دل‌تنگی، این شوق بازیافتن محبوب سال‌های نوجوانی از کجاست؟ مگر همین شهر نبود که مرا نخواست؟ مگر همین خیابان‌ها نبود که در دلم کینه گذاشت؟ حال‍ا اگر برگردم، آن میزان از اختیار که گمان می‌کنم به دست آورده‌ام می‌تواند زندگی‌ام را بهتر از آن سال‌های سخت کند؟ اختیاری که در زمان و مکان دیگری شناخته‌ام، اینجا هم کارکرد دارد؟