یک ماه اخیر مدتی بود که صبح بیدار میشدم میدیدم ا. نصفشب تماس گرفته یا اسمم را نوشته. من هم صبح اسمش را مینوشتم. یک شب بیدار ماندم و خودم با او تماس گرفتم، نبود. خلاصه نشد که روی ماهش را ببینم و دو کلام حرف بزنیم بعد از آن جدایی غربتناک.
یکی دو هفتهی پیش یادش افتادم، قلبی فرستادم. صبح دیدم که او هم قلبی فرستاده و نوشته دلش برایم تنگ شده است. نوشتم دل من هم.
بعد از آن اتفاق تلخی که برای همکارانمان افتاد و من مستأصل شده بودم که کار درست کدام است، چند خط برایش نوشتم. جوابی نداد، یک کلیپ احمقانه فرستاد. گفتم انگار اصلاً ندیدی. گفت میدانی خودم در چه وضعیام؟ نمیدانستم. گفت مادرش سرطان گرفته، شش جلسه شیمیدرمانی لازم دارد هرکدام به هزینهی ۱۶ میلیون، آن هم در شرایطی که پا از خانه بیرون گذاشتن خطرناک است. گفت: کار درست، مُردن است فلانیجان، مُردن.
من لال شدم. از ظهر سردرد داشتم. خانه را تاریک کردهبودم و امیدوار بودم خوابم ببرد. تا چشمم بسته شد خواب دیدم مادرم مبتلا شده، باور نمیکردم وقت آن روزِ دورِ دور رسیده باشد. از خواب پریدم. لال شده بودم و نمیدانستم چطور به ا. بفهمانم که تنها نیست، که من اهمیت میدهم به مصیبتزدگیاش.
چند شب بود برایش آهنگ میفرستادم. دیروز تماس گرفت، توضیح دادم که اینجا امکان صحبت ندارم. متوجه بود. دیشب به یک مجموعهی شفاهی از تاریخ ایران رسیدم که میدانستم برایش جالب خواهد بود. صبح که بیدار شدم دیدم نصف شب گفته که نمیدواند بنویسد. خواسته بود هروقت توانستم با او تماس بگیرم. نوشتم چشم، و توی دلم خالی شد؛ نکند آنقدر حرف نزنیم تا اتفاقی بیفتد و حسرت صحبت کردنمان بماند روی دلم؟ نکند اوضاع هیچوقت بهتر نشود؟
این روزها خاطرههایی را مرور میکنم و دلم میریزد، که نکند دیگر فلانی را نبینم؟ نکند دیگر هرچهقدر هم بخواهیم هرگز نتوانیم نصف شب کنار هم دراز بکشیم و از زمین و زمان برای همدیگر تعریف کنیم؟
دلم برای م. هم تنگ شده، دلم لک زده برای این که با لبخند گشادش موقع تعریف کردن چیزهای مسخره به من نگاه کند و ازم خندهای در تأیید مسخره بودنش بخواهد، برای این که بخواهد بغلم کند و من از سر لجبازی هی فاصله بگیرم و قیافهام را کجوکوله کنم. دفعهی بعد آنقدر در بغلش میمانم تا خودش خسته شود، تا همهی این زهرها را از دلم بیرون بریزد.
دلم برای کویر هم تنگ شده. من تا به حال درستوحسابی به کویر نرفتهام. یک شب از جادهی کویری میگذشتیم، پدر ماشین را نگه داشت، پیاده شدیم، زیرانداز آورد تا دراز بکشیم، و کهکشان راه شیری بالای سر را نشانمان داد. از آنوقت همیشه دوست داشتم یک شب در کویر دراز بکشم و تا صبح وقت داشته باشم که ستارهها را بپایم.
- ۰ نظر
- ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۶