دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

۱۳ فروردین ۹۹، بامداد


م. عزیز، من در خرج کردن کلمات محبت‌آمیز، خسیسم. همین کلمه‌ی «عزیز» را فکر نمی‌کنم در مجموع برای بیشتر از پنج شش نفر به کار برده باشم. از نظر من عزت، ترکیبی از احترام و علاقه است؛ پس هم به‌دست‌آوردنی هست و هم نیست. ارتباط من با تو سراسر احترام‌آمیز بوده است، جز یک جا؛ همان حفره‌ی تا چشم کار می‌کند سیاهی، که هردو درونش افتادیم و چنگ زدیم به نجاتی؟ خلاصی؟ بازگشتی؟… به چه؟ قرار دادن شناختم از تو کنار آن حفره‌ی سیاه، هنوز هم مرا سرگردان می‌کند. به خدا هنوز باورم نمی‌شود که آن چاه را تو برای من کندی. هر روز می‌دیدی که به سمتش در حرکتم و هیچ نگفتی،‌ تا خوش‌دلانه افتادم، یا افتادیم. داخل چاه چه کثافتی بود، م. قبل از آن، قبل از ورود تو به زندگی‌ام، در مخیله‌ام نمی‌گنجید که اگر کسی با من چنین کاری کند، دیگر حاضر شوم با او کلمه‌ای صحبت کنم، چه برسد به این که برگردم به دوستی و وقت‌هایی مثل حالا، به او فکر کنم و برایش بنویسم. هنوز هم بعید می‌دانم همچین اتفاقی در مورد کسی دیگر تکرار شود. گویی در قضاوت من راجع به تو، نوعی دخالت بیرونی اتفاق افتاده که خودم به عامل آن علم ندارم، اما می‌دانم که این تکه از من با خودم یکپارچه نیست. بگذار همه‌ی فرضیات خامی که از تو می‌دانم و برای رسیدن به قضاوتی هرچه واقعی‌تر روزها و ساعت‌ها به آن‌ها فکر کرده‌ام را برایت بنویسم. اول این که فوری‌ترین توضیح تو راجع به چاهی که مرا در آن انداخته بودی، این بود که توانایی پس زدن من در ابتدا، و توانایی گفتن حقیقت به من در ادامه را نداشته‌ای. در مورد اول، می‌توانم تا حدودی تو را درک کنم، با این فرض که تصمیم گرفتن راجع به چیستی آن لحظات را به زمانی در آینده موکول کرده بوده‌ای، هر چند که قدر مسلّم آن بوده که تن به عمل خلاف اخلاقی می‌داده‌ای. برای این موضوع هم البته این درک را قائلم که بنا به انفسی بودن اخلاق، شاید خیانت را عملی غیر اخلاقی تلقی نمی‌کنی. اما تصمیم گرفتن راجع به چیستی آن در آینده… آه، ادامه‌ی این استدلال‌ها باز قرار است مرا به خشم بیاورد. من حتی تردیدم راجع به داشتن رابطه با وجود فاصله‌ی زیاد را هم با تو در میان گذاشتم، تا اگر تمایلی برای ادامه نداری، تردید من این فرصت را به تو بدهد که از بی‌میلی‌ات بگویی. تو روز به روز عمیق‌تر شدن آن چاه که مخصوص من حفر می‌شد را می‌پاییدی و یک کلمه هم به من نگفتی. گفتی نمی‌توانستی که بگویی. پس من کم‌کم این مطلب را به خودم القا کردم که تو دروغ‌گو نیستی (و «دروغ‌گو» صفتی فاعلی‌ست، چون یک بار سلب اعتماد برای یک عمر کفایت می‌کند)، در پی سؤاستفاده از من یا موقعیتم نبوده‌ای -آخ، آخر کدام موقعیت؟ مگر اصلاً چه دارم که ارزش هر نوع سؤاستفاده داشته باشد- و هرچه به غلط کردی یا نکردی را تقلیل دادم به ناتوانی تو،‌ به نوعی بی‌ارادگی بیش از اندازه. بعد از چندبار آزمودن تو، بین این دو فرض ماندم: که یا من و هر چه در ذیل ارتباط من و تو است بر خلاف ادعاهای مکرّرت اهمیت چندانی ندارد، یا این که تو یک نقص داری که حتی اگر به آن آگاه باشی، قدرتی برای جبران آن نداری. من از موقعی که بین این دو فرض مانده‌ام تا امروز،‌ دومی را پذیرفته‌ام. می‌دانستم همین که من هم آگاه باشم به این نقیصه، انتظارم از تو به کلی متفاوت می‌شود. همین هم شد. من حتی یاد گرفتم که دو بار به تأخیر انداختن یک قرار از طرف تو و در نهایت آخر شب را باقی گذاشتنت برای ملاقات با من را به حساب کم‌اهمیت بودن خودم در نظر تو نگذارم. این به راحتی بنا به ضعفی که برای تو در تصمیم‌گیری فرض کرده‌ام توجیه‌پذیر است، که تو توانایی از پیش هماهنگ کردن با دوستان دیگرت در این خصوص که ساعتی مشخص باید از آن‌ها جدا بشوی را نداشته‌ای. اما خودت را بگذار جای من. چه‌طور ممکن است کسی با این میزان از بی‌ارادگی به شخصی بدل شده باشد که تو هستی؟ تو حتی توانسته‌ای اراده کنی که یک بازنده‌ی سربلند باشی. اوه، نکند اراده کرده‌ای که بی‌اراده باشی؟ می‌شود همچنین کاری کرد؟ بگو ببینم، م. عزیز من، حالا متوجه می‌شوی منظورم از پیش‌بینی‌ناپذیر بودن تو چیست؟ به قدر یک معادله‌ی پُرمجهول از من فکر و انرژی گرفته‌ای و هنوز، بر پایه‌ی یک مشت حدس و فرض ادعای شناختنت را می‌کنم. گاهی مثل وقتی که آدم منتظر کسی‌ست که دیر کرده و دلش هزار راه می‌رود، ترس بَرم‌می‌دارد که اگر همه‌ی فرض‌هایم از روی ساده‌لوحی بوده چه؟ همه‌ی این سبک‌وسنگین کردن‌ها، ترسیدن‌ها، خشم‌ها و … برای این است که دوباره به چاه نیفتم. حتماً متوجه حرفم هستی. من یاد گرفته‌ام که خودم مراقب خودم باشم. فارغ از آن چاه تاریک- دوستت دارم، و همین‌قدر از علاقه‌مند ماندن به کسی برایم اتفاق امیدبخشی بوده است. همین که به هر جهت یاد گرفتم انتظاراتم را آن‌قدر پایین بیاورم که در دایره‌ی علاقه‌ام باقی بمانی، برایم مهم است. ضمن این که در گروی ادامه‌ی رابطه‌مان من اصولی را تغییر دادم. تغییر اصول هم برایم اتفاق مهمی‌ست که حتی اگر در نهایت باعث بد‌بختی‌ام بشود، به من صفت پویایی داده است. این موضوع را در نامه‌ی بعدی مفصل توضیح خواهم داد. و در مورد جواب دادنت، نظرم همان است که در انتهای نامه‌ی قبل نوشتم. تصمیمش با تو!

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۸

۸ فروردین ۹۹، بامداد


م.، تو برای من شبیه یک مرد نامرئی هستی. هر اتفاقی بین من و تو افتاده، انگار فقط در ذهن من اتفاق افتاده است. البته دو بار راجع به تو چند جمله‌ای با کسی حرف زده‌ام. یک روز صبح که در آشپزخانه‌ی پرنور س. مشغول جمع کردن ریخت و پاش شب قبل بودیم، تعریف کردم: اسمش م. ا‌ست، چند ماه فقط چت می‌کردیم چون دور بود. دعوتش کردم بیاید بماند پیش من. دیدمش، جذاب بود. خواستمش، خواست مرا. اما دوریم. برگشت شهرش. نمی‌دانم دوام بیاوریم یا نه. حالا حالاها هم راهی برای نزدیک شدنمان نیست.

خرداد بود، چند روز بعد از ملاقاتمان و چند روز قبل از این که بفهمم -یعنی اتفاقی بپرسم و شک کنم و بیشتر بپرسم و بالاخره بگویی- که چیزی بینمان نیست. بامزه است؛ شهریور که دوباره خانه‌ی س. جمع شده بودیم، من و او در بالکن نشسته بودیم. من سیگار می‌کشیدم و او نمی‌کشید (می‌گفت وقتی مست می‌کند اگر سیگار بکشد حالش بد می‌شود، که راست هم می‌گفت. دو سه ماه بعد، وقتی که ن. به تازگی ترکش کرده بود من به چشم دیدم که در حالی که مست بود -و شاید بیشتر از همیشه نوشیده بود- چند نخ سیگار کشید و حالش آن‌قدر به هم ریخت که تحمل دیدنش در آن وضعیت را نداشتم،‌ می‌خواستم بنشینم کف زمین و زار بزنم). روبه‌روی بالکن آن خانه -که چه‌قدر دوستش داشتم اما حالا دیگر س. آن‌جا زندگی نمی‌کند، آن طرف حیاط، یک دیوار تمام قد سیمانی با فاصله‌ی ده یا پانزده متر قرار داشت. وقتی که نمی‌نشستیم، نور خانه از پنجره‌ی پشت سرمان از کنار تن‌هایمان می‌گذشت و سایه‌های غول‌آسایی از ما روی دیوار بزرگ سیمانی می‌انداخت. صحبت از زندگی عمومیمان رسید به زندگی خصوصی و س. پرسید: از م. چه خبر؟ مکث کردم، دو ماه بود که سعی می‌کردم فراموش کنم و حالا او با این که فقط یک بار اسمت را از زبانم شنیده بود، سراغت را می‌گرفت. خندیدم، گفتم: سؤتفاهم شده بود؛ دوست‌دختر داشت و هیچ نگفته بود تا بالاخره خودم فهمیدم. با لب‌هایش صدایی درآورد که برای ابراز کردن مسخره بودن چیزی‌ست و من هم به خندیدن ادامه دادم که بگویم از پس این ماجرا هم برآمده‌ام. واقعاً از پسش برآمده بودم؟ بله. دیگر خشمگین نبودم؟ چرا. می‌دانی، دو ماهیست با کسی آشنا شده‌ام که از چند نظر برایم بسیار قابل‌احترام و ستودنیست. به واسطه‌ی صحبت‌های طولانی با این شخص موضوعی برای من پررنگ شد که قبل از او هیچ‌وقت درست‌وحسابی به آن فکر نکرده بودم؛ انتقام. یادم نمی‌آید هرگز برای گرفتن انتقام از کسی برنامه ریخته باشم، یا با وعده‌ی گرفتن انتقام خشم خودم را آرام کرده باشم. فکر می‌کنم حالا اگر بخواهم انتقامی هم بگیرم، نمی‌دانم چطور این کار را بکنم، و از وقتی به این مطلب آگاه شده‌ام، احساس ضعف می‌کنم. حالا فکر می‌کنم، اگر زودتر به این آگاهی رسیده بودم، اگر تصمیم می‌گرفتم که برای پاک کردن سر تا پای خودم از آن خشم حجیم هم که شده، انتقامی از تو بگیرم، چه می‌کردم؟ جوابش را می‌دانم. راستش، همان موقع هم می‌توانستم، اما مثل همین الان به خودم اجازه نمی‌دادم که از عمد بلایی سر کسی بیاورم، و این موضوع به خود من مربوط است، نه به تو. من اصرار دارم هرموقع راجع به خودم و گذشته‌ام فکر می‌کنم، کسی باشم که تا جایی که به او اجازه داده شده همراه بوده، خوش‌دل بوده و جز خیر، برای کسی چیزی نخواسته است، حتی برای دشمنش. البته بعید می‌دانم با چنین اصلی بتوانم مسیری که در زندگی عمومی‌ام در نظر دارم را به درستی طی کنم. مطمئناً روزی خواهد رسید که من برای ماندن روی هدفم چاره‌ای جز ضربه زدن به شخصی که مانعم باشد نخواهم داشت. با شناختی که از خودم دارم، آن روز، شاید به این درک و قطعیت برسم که لازم است بعضی اصول را بازنویسی کنم. حواسم پرت شد. نمی‌خواهم از سر خستگی سخن کوتاه کنم، پس باقیش بماند برای بعد. اگر خواستی جواب بدهی، معلوم است که خوش‌حال می‌شوم. اما انتظار هم ندارم. یعنی با خودم این‌طور کنار آمده‌ام که اگر حرفی نداری بزنی بهتر این است که جواب ندهی، تا این‌که در رودربایستی بمانی و جوابی بدهی که حتی اگر خودت این قصد را نداشته باشی، موجب خودخوری من شود و دفعه‌ی بعدی که خواستم بنویسم، تصویر چشم‌های معصومت از ذهنم کنار نرود، که همین چشم‌ها، چشم‌های درشت مهربان توست که زبان من را بند می‌آورد. مراقب خودت باش. هرچه‌قدر هم تاریک باشد این دوران، دل خوش کرده‌ام به روزی که دوباره تو را خواهم دید.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۱

این که آدم‌هایی چه‌قدر مهم به جاهایی چه‌قدر بی‌ربط رفت‌وآمد می‌کنند و متوقف نمی‌شوند، مرا شیفته می‌کند.

امشب نیم ساعتی از ل‍ایو مایک شینودای لینکین‌پارک را تماشا کردم؛ جایی پرنور از خانه‌اش محاط در وسایل و ابزار کارش نشسته‌بود و با شوقی دعوت‌کننده آهنگ‌سازی می‌کرد.

س.د. هم به نظرم چنین وضعی داشت آن شب که همه‌ی اتفاق‌های باورنکردنی پشت‌سر هم رخ می‌داد و من محو تماشا بودم. در خانه‌اش تقریباً هیچ‌چیز برای خوردن نداشت و حتی با این موضوع هم شوخی می‌کرد. ا. را دعوت کرد به فیفا بازی کردن. خودش نشسته بود روی صندلی گیمری‌اش که گمانم تنها صندلی خانه‌اش هم بود، ا. هم نشست روی زمین. چند دقیقه بعد ا. مرا دعوت کرد بروم کنارش، این‌طور گفت که بروم برنده شدنش را تماشا کنم، اما درواقع نگران بود که من کنار دوستانش احساس بی‌حوصلگی کنم؛ دو روز بود خواب کافی نرفته بودم و آن‌وقت هم که نصف‌شب بود و‌ صدای پچ‌پچ در دوردست -صاحب‌خانه‌ی س.د. به کوچک‌ترین سروصدا حساس بود و همه‌ی دوستان حاضر در خانه‌اش مراقب این موضوع بودند. دراز کشیدم کنار ا. همان میان بود، وقتی که هر دوشان دسته‌های بازی را دو دستی چسبیده بودند و به تصویر تلویزیون خیره شده‌بودند، که س.د. در دو یا سه جمله به ا. گفت دقیقاً از کدام آهنگ او و روی چه حساب خوشش آمده است. من مثل یک موجود ناچیز که شاهد رقم خوردن تاریخ است، از روش منحصر به فرد س.د. برای تعریف کردن از کسی به وجد آمدم. البته آن‌قدر عجیب بود که بعداً دم صبح که رسیدیم خانه و بال‍‍اخره بعد از هشت-نُه ساعت تنها شده‌بودیم، از ا. پرسیدم چرا وسط بازی و درست وقتی که حتی رو در روی همدیگر نبودید از کارت تعریف کرد؟ ا. با لحن بی‌تفاوتی گفت که خب ل‍ابد این‌طور برایش راحت‌تر است.


  • ۰ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۳۵

هیچ‌چیز نمی‌نویسم چون برای من دیگر مسلّم شده‌است که ناپایداری روانی‌اش هرچه از او سر می‌زند را اهمیت‌زدایی می‌کند. اما برایم جالب است که چنین جمله‌ای گفت: ابراهیم از دست پسر خودشو کشت، من از دست دختر [خودمو می‌کشم].

تا چند ماه پیش نمی‌دانستم که ابراهیم -عمویش- بر اثر خودکشی مرده است. من کمتر از هفت‌هشت سال داشتم که او مُرد. طی این سال‌ها اسمش را فقط چند بار از زبانش شنیده بودم، که چندبار از همان چندبار هم با ترس در حال تعریف کردن خوابی بود که از ابراهیم دیده بود. مثل‍اً یک‌بار در خواب ابراهیمِ مُرده او را دعوت کرده بوده به جایی. همیشه فکر می‌کردم ابراهیم عموی موردعل‍اقه‌اش بوده و این خواب دیدن‌ها به همان سبب است، تا امشب که آن جمله را به زبان آورد. چند ماه پیش صحبتی شد و من سوال کردم ابراهیم چه‌طور مُرد؟ تازه فهمید که من نمی‌دانسته‌ام. تعریف کرد که فرزندانش معتاد شده بوده‌اند و بارها آبرویش را پیش چند نفر برده‌بودند. یک روز که همسرش خانه نبوده، پسر نوجوانش را فرستاده برود برایش سیگار بخرد، و بعد خودش را با طناب از نرده‌های راه‌پله حلق‌آویز کرده‌است.

امشب که پایان زندگی‌اش را مشابه مرگ ابراهیم تصور کرد، شک کردم که همه‌ی آن ابراهیم را در خواب دیدن‌ها و دل سوزاندن‌ها، ترس از هم‌عاقبت شدن با ابراهیم بوده. طفلک، درست همان‌قدر که از جان اطرافیانش کَنده، جان‌ترس است.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۱۶

دو شب پیش با تمام شدن کار شرکت، کندوکاو در نتایج کاری که کسی به دعوت من همت کرده و انجام داده بود را شروع کردم، که تا نصف شب ادامه پیدا کرد. طبق معمول دو هفته‌ی اخیر، قبل از خواب چند نامه از کافکا به فلیسه را خواندم. او نوشته بود که چند روزی‌ست وضع معده‌اش نابه‌سامان شده و تصمیم گرفته تا مدتی یک وعده غذا در روز بیشتر نخورد.

صبح بیدار شدم اما یادم بود که پنجشنبه است و می‌توانم هرچه‌قدر که میلم بکشد بخوابم. ظهر که بیدار شدم، سردرد داشتم. باز نشستم سر همان کاری که می‌دانم و نمی‌دانید، و تا وقتی که از سر جایم بلند شدم چهار ساعت گذشته بود. پس انگیزه بود.

 سردرد تا همین چند ساعت پیش شدید بود. حالا خیلی ملایم است. وضعیت معده‌ام هنوز عادی نیست. صبح که بیدار شدم حس کردم مرکز جاذبه به جای زمین، داخل شکم من است. گویی تمام دل و روده‌ام به سمت داخل کشیده می‌شوند، حسی که به راحتی می‌تواند با گرسنگی جابه‌جا گرفته شود، اما برعکس، پای غذا که به میان بیاید اشتهایی نیست.

حالا داشتم با خودم فکر می‌کردم که آیا این هماهنگی احوال، اتفاقی بوده؟

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۴۴

در نامه‌ای مورخ ۱۱ نوامبر ۱۹۱۲، کافکا به معشوقش خبر می‌دهد که از آن به بعد می‌خواهد نامه‌های کوتاه‌تری برای او بنویسد، بلکه فرصت کند هر ذره‌ی وجودش را صرف نوشتن رمانش کند. بعد توضیح می‌دهد که اسمش «مردی که ناپدید شد» است و تماماً در ایالات متحده‌ی آمریکا اتفاق می‌افتد. می‌گوید پنج فصلش کامل شده و فصل ششم رو به اتمام است. سرفصل‌ها را هم نام می‌برد تا شاید تصویری ذهنی برای او ایجاد کند.

من البته هنوز رمان «امریکا» را نخوانده‌ام، اما ذوقی که کافکا را وا می‌دارد کمتر برای معشوقش بنویسد، و به او راجع به اثری که بعداً به یکی از آثار نویسنده‌ای چنان قدرتمند تبدیل شده توضیح می‌دهد، در مقیاس خودمان برایم آشناست.

اولین صبحی که با ا. صحبت می‌کردم، تکه‌هایی از ویدیوهایی که از پیرزنان سیستان و بلوچستان و خوزستان گرفته بود برایم می‌فرستاد و توضیح می‌داد. همان روز بود یا یکی دو روز بعد، اجرای شعری که در حال نوشتنش بود را برایم فرستاد و نظرم را خواست. رابطه‌ی ما سیر عجیب‌وغریبش را طی کرد و آخرین شب، کنارش بودم وقتی ساختن تیزر برای آن شعری که حالا یک آهنگ تمام‌عیار شده بود، تمام شد. نسخه.

وه که این روزها حتی خاطرات هم به وهم می‌مانند.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۲۴
دیشب در حال خواندن نامه‌های کافکا به فلیسه توصیفی از او راجع به صفت نویسندگی خواندم که بسیار آشنا بود برایم. او در اوّل نوامبر ۱۹۱۲ (در ۲۹ سالگی) به معشوقش نوشته:
 «اکنون زندگی‌ام را گسترش داده‌ام تا افکار مربوط به شما را در آن جای بدهم، و به ندرت ربع‌ساعتی از ساعت‌های بیداری من پیدا می‌شود که به شما فکر نکرده باشم؛ همچنین ربع‌ساعت‌هایی که هیچ کار دیگری صورت نمی‌دهم. ولی این هم با نوشتن من ارتباط پیدا می‌کند، چون زندگی مرا چیزی جز فراز و نشیب‌های مربوط به نویسندگی تعیین نمی‌کند، وگرنه در دوره‌های بی‌باری هرگز جرأت نمی‌کردم به شما نزدیک شوم.»

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۶

اون‌قدر قلبم قبره که رازِ تو توش دفن.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۵۵

امروز م. یک ویدیوی ۷۲ ثانیه‌ای برایم فرستاد که اول کمی غر زده بود بارها طولانی‌تر از این‌ها ویدیو گرفته و فلان‌جا فرستاده اما به مشکل خورده و نشده خلاصه. بعد مکثی کرد و یکی از آن لبخندهای پهن زورکی زد، و آرزو کرد در سال جدید به هدف‌هایم نزدیک‌تر شوم. دیدنش یا شنیدنش، هرچند که اتفاق مکرری نیست -و شاید اصلاً همین هم کمک کرده به ارزشمندتر شدنش- برایم آرامش‌بخش است. چیزی که بیشتر از همه مرا به او جذب می‌کند، احساساتش است. حتی با منطقم جور در نمی‌آید. هر بار به این فکر می‌کنم که نکند دروغ گفته، نکند رِندتر از آنی‌ست که من فکر می‌کنم، دل‌زده می‌شوم. با این همه، دلم برایش تنگ می‌شود. یک جاذبه و دافعه‌ی هم‌زمان است که هنوز برایم حل نشده.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۱۶
«بازگشت از مراسم گردن‌زنی»

 به چه دلیل آن‌ها از گفتن تاریخ خودکشی به من خودداری می‌کنند؟ یک لحظه صبر کنید، من حرفم هنوز تمام نشده‌است. این به اصطلاح مدیر از دادن جوابی سرراست شانه خالی می‌کند. تمام عمر به ظاهر کوتاهم واهمه داشته‌ام از این که هر آن برسند سروقتم. من خالص‌ترین لحظات زندگی‌ام را یک رؤیا که از سرم هم زیاد بوده برای خودم تعبیر می‌کردم، مبادا دل ببندم به کسی یا چیزی، چون هر آن ممکن بود اراده کنند که به اصطلاح خودشان تربیتم کنند؛ غنیمت زنده ماندنم را ازم بستانند و حالی‌ام کنند که دیگر هرگز از این خبرها نیست. عدم اطمینان وحشت‌انگیز است. در نوجوانی شیفته‌ی مردی شده‌بودم که -باید آن را باز گویم؟ طی سال‌ها رفاقتمان دم نزدم. چه می‌گفتم؟ آواره‌ای بودم که به محض زمین گذاشتن چمدان مجبور به ترک آن‌جا می‌شد، یعنی مجبورش می‌کردند که ترک کند، همان‌ها، همان فرد یا مؤسسه، یا آن گروه از افراد... حتی نمی‌دانم با چه کسی یا چه چیزی طرف هستم. حرف حسابشان چیست؟
 بالاخره مرا از زندگی بریدند، اما انتظار آن واقعه‌ی وحشتناک را باقی گذاشتند. صد و سه شبانه روز انتظار، برای پرتاب احمقانه‌ی یک سکّه‌. هر روز، این که باز هم می‌توانستم گرمی نور خورشید را روی پوستم حس کنم یا نه، و تجربه‌ی همه‌ی چیزهای دیگری که در آن سلول تنگ و متعفن با دقت مغرضانه‌ای از من دریغ شده‌بود، به این بستگی داشت که یک سکّه‌ی ناچیز -به قدر یک بند انگشت- را وقتی پرت می‌کنند روی صورت احمقانه‌اش پایین بیفتد یا روی آن عددی که حتم دارم از تعداد روزهای شکنجه‌ی من کمتر است. در تمام این مدت -من حتی نمی‌دانم چه کسانی در این‌ مورد تصمیم می‌گیرند؟- همان‌ها اجازه نمی‌دادند با یک نفر از دوستانم هم ملاقات کنم. بیشتر از یک دوست هم نداشتم؛ آن‌ها تمام عمر امکان دوست داشتن را هم از من گرفته بودند، مثل هر نوع امکان دیگری. فاجعه آن‌جا بود که حتی زندان‌بان کلامی با من حرف نمی‌زد. تصور می‌کنید صد و سه روز صدای آدمیزاد نشنیدن و شنیده نشدن چه جهنمی‌ست؟ هر روز، تمام روز، سر تا ته سلول را که به قدر سه قدم و یک چرخش بیشتر جا نداشت، هزاران‌بار می‌پیمودم. آن‌قدر سه قدم برمی‌داشتم و می‌چرخیدم و سه قدم برمی‌داشتم و می‌چرخیدم و سه قدم برمی‌داشتم و می‌چرخیدم و سه... تا به سرگیجه میفتادم.
 یک شب در خواب‌وبیداری بین دو کابوس بودم که متوجه شدم یک نفر آمده بالای سرم؛ زندان‌بان نبود. فهمیدم وقتش رسیده. طبق به اصطلاح تشریفات خودشان باید هنگام صدور حکم در محل حاضر می‌شدم تا امکان ادعای تقلب از محکوم سلب شود. مضحک نیست؟ از دالان‌هایی که با همه‌ی کثافت موجود باز هم وحشتناک‌تر از سرنوشت مورد انتظارم نبودند، مرا بردند به تالاری که سر به سر مردانی با گردن‌هایی به پهنای نیمی از شانه‌هایشان در مجلل‌ترین لباس‌ها نشسته‌بودند، دو به دو با هم پچ‌پچ می‌کردند، و هرکدام هر از گاهی طوری به من خیره می‌شدند که برق نگاهشان چشمم را می‌زد. گویی مدت‌ها آماده بوده‌اند تا پیروزی مشترکی را جشن بگیرند و حالا که گوسفند قربانی جلوی چشمشان بود دیگر صبرشان سر آمده بود، با جنب‌وجوششان اعلام هرچه سریع‌تر این پیروزی را طلب می‌کردند. سکّه انداخته شد؛ دایره‌وار روی زمین غلتید و بالاخره روی آن صورت خالی از هر معنایی فرو نشست. حکم خودکشی من بود که جلوی چشمم به زمین می‌نشست. هلهله‌ی جنون‌آمیزشان در گوشم می‌پیچید و من از فهمیدن هر نوع معنایی باز مانده بودم؛ یک سکّه‌ی ناچیز، زندگی من را؟ همین؟ آن همه وحشت، آن همه خودداری، آن همه انتظار، آخر، همین؟ مرا به سلولم بازگرداندند. دو سه ساعتی تا طلوع مانده بود. با همه‌ی وحشتی که سر تا پایم را گرفته بود - قرار بود تا سه ساعت دیگر من، وجود، نداشته باشم؛ هیچ شوم، هیچ‌شدنی احمقانه و بی‌معنی- خواستم برای آخرین‌بار به صمیمانه‌ترین لحظات زندگی کوتاهم فکر کنم؛ به محبتی که گاهی در دلم می‌جوشید و نمی‌توانستم شکوفایش کنم، چهره‌هایی که هر بار دست کشیدن به تک‌تک اجزایشان مرا از ناتوانی‌ام، شاید هم از بزدلی‌ام، بیزار می‌کرد -من بزدل بودم؟ قلم و کاغذی برایم گذاشته بودند تا هر چه می‌خواهم به دوست و آشنا بنویسم. اما نیازی نبود به دردسر بیاندازمشان. شاید اصلاً متوجه غیبتم هم نشده‌باشند، جز یکی؛ همان یک دوست. بعد از صد و سه روز بی‌خبری شاید او هم دیگر فاتحه‌ام را خوانده بود. چرا با فرستادن یک نامه، امیدوار و بعد از خواندن نامه، دوباره ناامیدش می‌کردم؟ همین که خودم قربانی این مضحکه‌ی خالی از هر معنی شده‌بودم بس نبود؟ هلهله‌ی جنون‌آمیز هنوز از سرم بیرون نرفته بود. هر لحظه‌ی آن چند ساعت، عذاب سال‌ها بود. فقط می‌خواستم زودتر تمام شود.
 می‌بینید که انتظار من تا امروز، تا این لحظه، ادامه داشته‌است. هر بار زندان‌بان وارد سلولم شده تا سینی غذای مانده را با سینی غذای جدید عوض کند، پرسیده‌ام کی وقتش می‌رسد و او یک کلمه دهان باز نکرده‌است. حتی نگاه هم نمی‌کند. انگار وقتش مدت‌ها پیش رسیده و حالا من اصلاً وجود ندارم. گویی یک آدم‌چوبی شده‌ام که فقط دو ویژگی دارد؛ انتظار می‌کشد و گاهی که فرصتی پیش بیاید، یک سوال را برای نمی‌دانم چندمین بار تکرار می‌کند که البته جوابی هم نمی‌گیرد. راستی مایلم از شما سوال کنم، آیا در به اصطلاح نظام به اصطلاح اموری که به اصطلاح دنیای شما از آن‌ها تشکیل می‌شود، حتی یک چیز هست که بتوان آن را تضمینی دانست برای این که شما به قول خودتان پایبند می‌مانید؟ نه، سوال وسیع‌تری می‌کنم: آیا در این دنیا هیچ نوع تضمینی وجود دارد، اصلاً می‌تواند وجود داشته باشد؟ هرجور التزامی، یا حتی تصور تضمین هم در این‌جا ناشناخته است؟ احساس می‌کنم شما به هیچ قیمتی به من جواب نخواهید داد؛ این را می‌فهمم، چون هر حتی بی‌مسئولیتی هم منطق خود را به وجود می‌آورد. من بیست و سه سال با وحشت از یک پایان موهوم در میان اشباحی زندگی کرده‌ام که تجسمشان را از خودم دریغ می‌کردم -اگر اصلاً تجسمی در کار بود. اما حالا که گیر افتاده‌ام، دلیلی ندارد که با شما ملاحظه‌کاری کنم. پس یک بار دیگر می‌پرسم: کِی، وقتش، می‌رسد؟


پی‌نوشت اوّل: این متن به تأثیر از رمان «دعوت به مراسم گردن‌زنی» اثر ولادیمیر ناباکف نوشته شده، و در پاراگراف‌های اول و آخر آن از تکه‌هایی از متن کتاب استفاده شده‌است.
پی‌نوشت دوم: «۱۰۳» تخمین تعداد قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای است، «اما فقط محل و زمان قتل ۵۷ تن از آنان گزارش شده‌است و ۴۶ نفر دیگر ناپدید گشته و بعدها جسد تکه‌تکه شده‌ی آنان در نواحی مختلف حومه شهر پیدا شده‌است»
  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۵۹

یک ماه اخیر مدتی بود که صبح بیدار می‌شدم می‌دیدم ا. نصف‌شب تماس گرفته یا اسمم را نوشته. من هم صبح اسمش را می‌نوشتم. یک شب بیدار ماندم و خودم با او تماس گرفتم، نبود. خلاصه نشد که روی ماهش را ببینم و دو کلام حرف بزنیم بعد از آن جدایی غربت‌ناک.

یکی دو هفته‌ی پیش یادش افتادم، قلبی فرستادم. صبح دیدم که او هم قلبی فرستاده و نوشته دلش برایم تنگ شده است. نوشتم دل من هم.

بعد از آن اتفاق تلخی که برای همکارانمان افتاد و من مستأصل شده بودم که کار درست کدام است، چند خط برایش نوشتم. جوابی نداد، یک کلیپ احمقانه فرستاد. گفتم انگار اصلاً ندیدی. گفت می‌دانی خودم در چه وضعی‌ام؟ نمی‌دانستم. گفت مادرش سرطان گرفته، شش جلسه شیمی‌درمانی لازم دارد هرکدام به هزینه‌ی ۱۶ میلیون، آن هم در شرایطی که پا از خانه بیرون گذاشتن خطرناک است. گفت: کار درست، مُردن است فلانی‌جان، مُردن.

من لال شدم. از ظهر سردرد داشتم. خانه را تاریک کرده‌بودم و امیدوار بودم خوابم ببرد. تا چشمم بسته شد خواب دیدم مادرم مبتلا شده، باور نمی‌کردم وقت آن روزِ دورِ دور رسیده باشد. از خواب پریدم. لال شده بودم و نمی‌دانستم چطور به ا. بفهمانم که تنها نیست، که من اهمیت می‌دهم به مصیبت‌زدگی‌اش.

چند شب بود برایش آهنگ می‌فرستادم. دیروز تماس گرفت، توضیح دادم که این‌جا امکان صحبت ندارم. متوجه بود. دیشب به یک مجموعه‌ی شفاهی از تاریخ ایران رسیدم که می‌دانستم برایش جالب خواهد بود. صبح که بیدار شدم دیدم نصف شب گفته که نمی‌دواند بنویسد. خواسته بود هروقت توانستم با او تماس بگیرم. نوشتم چشم، و توی دلم خالی شد؛ نکند آن‌قدر حرف نزنیم تا اتفاقی بیفتد و حسرت صحبت کردنمان بماند روی دلم؟ نکند اوضاع هیچ‌وقت بهتر نشود؟

این روزها خاطره‌هایی را مرور می‌کنم و دلم می‌ریزد، که نکند دیگر فل‍انی را نبینم؟ نکند دیگر هرچه‌قدر هم بخواهیم هرگز نتوانیم نصف شب کنار هم دراز بکشیم و از زمین و زمان برای همدیگر تعریف کنیم؟

دلم برای م. هم تنگ شده، دلم لک زده برای این که با لبخند گشادش موقع تعریف کردن چیزهای مسخره به من نگاه کند و ازم خنده‌ای در تأیید مسخره بودنش بخواهد، برای این که بخواهد بغلم کند و من از سر لجبازی هی فاصله بگیرم و قیافه‌ام را کج‌وکوله کنم. دفعه‌ی بعد آن‌قدر در بغلش می‌مانم تا خودش خسته شود، تا همه‌ی این زهرها را از دلم بیرون بریزد.

دلم برای کویر هم تنگ شده. من تا به حال درست‌وحسابی به کویر نرفته‌ام. یک شب از جاده‌ی کویری می‌گذشتیم، پدر ماشین را نگه داشت، پیاده شدیم، زیرانداز آورد تا دراز بکشیم، و کهکشان راه شیری بالای سر را نشانمان داد. از آن‌وقت همیشه دوست داشتم یک شب در کویر دراز بکشم و تا صبح وقت داشته باشم که ستاره‌ها را بپایم.


  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۶

Mondragon University

Data Analysis Studies
2020-2021
  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۰۲
سومین روزی بود که به خاطر حضور ذرات مرگ نامرئی در هوا خانه‌نشین شده بودیم. در اتاقم بودم و در همان حال که صدای موسیقی سنتی از بیرون اتاق می‌آمد، درس می‌خواندم. من از بچگی هروقت می‌خواستم درس بخوانم می‌نشستم جلوی تلویزیون، بزرگتر که شدم موقع درس خواندن آهنگ‌های خودم را گوش می‌کردم و حال‍ا فهمیده‌ام بهترین روش این است که آهنگ‌های کل‍اسیک یا سنتی از فاصله‌ی نه خیلی زیاد و نه خیلی کمی به گوشم برسد، طوری که نه ذهنم را درگیر جزئیاتش کند و نه به کوچکترین صداهای اطرافم مهلت شنیده شدن بدهد. درسی که مدت کوتاهیست می‌خوانم نه برای دنیاست و نه آخرتم؛ می‌خوانم چون سال‌ها دوست داشتم این موضوعات را بدانم اما برایش کاری نمی‌کردم. گویی دانستن این مطالب را به خودم مدیونم و حال‍ا سعی دارم از خجالت کم‌کاری‌های سال‌های اخیرم دربیایم.
روزها نور ضعیفی از ل‍ابه‌ل‍ای ساختمان‌های بلند روبه‌رو و مجاور به پنجره‌ی اتاق من می‌رسد، با عبور از پرده‌ی حریر سفیدرنگ محو می‌شود و اتاقم را به شکل دل‌گیری روشن می‌کند. جلوی پنجره‌ی اتاقم -البته پنج متر پایین‌تر- حیاط خلوت کوچکیست که منحصراً در اختیار واحد دوم ساختمان است. می‌گویند پیرزنی با بیماری روانی مشخصی آن‌جا زندگی می‌کند که هرروز تمام زندگی‌اش را می‌شوید، از جمله همین حیاط خلوتی را که در اختیار دارد. معمول‍اً صبح زود این کار را می‌کند، همین تابستان امسال من چندباری با صدای مداوم ریخته‌شدن آب از شیلنگ به روی موزاییک‌ها بیدار شده‌ام.
خزیده بودم توی تختم و با لذت درس می‌خواندم، که ناگهان اتاق برای لحظه‌ای تاریک و دوباره روشن شد، و همان موقع صدای وحشتناک برخورد چیزی شکستنی با زمین را شنیدم. بعد از چند ثانیه صدای جیغ ممتدی را شنیدم و فهمیدم قضیه از چه قرار است. کسی، لحظه‌ای قبل از مرگش، از کنار پنجره‌ی اتاق من پایین افتاده‌است. من حاضر و شاید شاهد مرگ کسی بوده‌ام. درواقع کسی بعد از تمامی اتفاقاتی که بر او رفته و گفت‌وگوهای درونی خودش تصمیم گرفته که زندگی‌اش را متوقف کند. رفته سه طبقه بال‍اتر از من ایستاده، پایین پایش را نگاه کرده، تل‍اشی تنش روی موزاییک‌های تمیز آن پایین را هم تصور کرده، پریده -حتی زانوهایش به تصمیمش خیانت نکرده‌اند، با سقوطش لحظه‌ای اتاقم را تاریک کرده و تمام شده است.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۲۳