نه راهِ رفتنی، نه راهِ برگشت.
در نامهای مورخ ۱۱ نوامبر ۱۹۱۲، کافکا به معشوقش خبر میدهد که از آن به بعد میخواهد نامههای کوتاهتری برای او بنویسد، بلکه فرصت کند هر ذرهی وجودش را صرف نوشتن رمانش کند. بعد توضیح میدهد که اسمش «مردی که ناپدید شد» است و تماماً در ایالات متحدهی آمریکا اتفاق میافتد. میگوید پنج فصلش کامل شده و فصل ششم رو به اتمام است. سرفصلها را هم نام میبرد تا شاید تصویری ذهنی برای او ایجاد کند.
من البته هنوز رمان «امریکا» را نخواندهام، اما ذوقی که کافکا را وا میدارد کمتر برای معشوقش بنویسد، و به او راجع به اثری که بعداً به یکی از آثار نویسندهای چنان قدرتمند تبدیل شده توضیح میدهد، در مقیاس خودمان برایم آشناست.
اولین صبحی که با ا. صحبت میکردم، تکههایی از ویدیوهایی که از پیرزنان سیستان و بلوچستان و خوزستان گرفته بود برایم میفرستاد و توضیح میداد. همان روز بود یا یکی دو روز بعد، اجرای شعری که در حال نوشتنش بود را برایم فرستاد و نظرم را خواست. رابطهی ما سیر عجیبوغریبش را طی کرد و آخرین شب، کنارش بودم وقتی ساختن تیزر برای آن شعری که حالا یک آهنگ تمامعیار شده بود، تمام شد. نسخه.
وه که این روزها حتی خاطرات هم به وهم میمانند.
- ۹۹/۰۱/۰۹