دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

نامه‌ی دوم به م.

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۰۸ ب.ظ

۱۳ فروردین ۹۹، بامداد


م. عزیز، من در خرج کردن کلمات محبت‌آمیز، خسیسم. همین کلمه‌ی «عزیز» را فکر نمی‌کنم در مجموع برای بیشتر از پنج شش نفر به کار برده باشم. از نظر من عزت، ترکیبی از احترام و علاقه است؛ پس هم به‌دست‌آوردنی هست و هم نیست. ارتباط من با تو سراسر احترام‌آمیز بوده است، جز یک جا؛ همان حفره‌ی تا چشم کار می‌کند سیاهی، که هردو درونش افتادیم و چنگ زدیم به نجاتی؟ خلاصی؟ بازگشتی؟… به چه؟ قرار دادن شناختم از تو کنار آن حفره‌ی سیاه، هنوز هم مرا سرگردان می‌کند. به خدا هنوز باورم نمی‌شود که آن چاه را تو برای من کندی. هر روز می‌دیدی که به سمتش در حرکتم و هیچ نگفتی،‌ تا خوش‌دلانه افتادم، یا افتادیم. داخل چاه چه کثافتی بود، م. قبل از آن، قبل از ورود تو به زندگی‌ام، در مخیله‌ام نمی‌گنجید که اگر کسی با من چنین کاری کند، دیگر حاضر شوم با او کلمه‌ای صحبت کنم، چه برسد به این که برگردم به دوستی و وقت‌هایی مثل حالا، به او فکر کنم و برایش بنویسم. هنوز هم بعید می‌دانم همچین اتفاقی در مورد کسی دیگر تکرار شود. گویی در قضاوت من راجع به تو، نوعی دخالت بیرونی اتفاق افتاده که خودم به عامل آن علم ندارم، اما می‌دانم که این تکه از من با خودم یکپارچه نیست. بگذار همه‌ی فرضیات خامی که از تو می‌دانم و برای رسیدن به قضاوتی هرچه واقعی‌تر روزها و ساعت‌ها به آن‌ها فکر کرده‌ام را برایت بنویسم. اول این که فوری‌ترین توضیح تو راجع به چاهی که مرا در آن انداخته بودی، این بود که توانایی پس زدن من در ابتدا، و توانایی گفتن حقیقت به من در ادامه را نداشته‌ای. در مورد اول، می‌توانم تا حدودی تو را درک کنم، با این فرض که تصمیم گرفتن راجع به چیستی آن لحظات را به زمانی در آینده موکول کرده بوده‌ای، هر چند که قدر مسلّم آن بوده که تن به عمل خلاف اخلاقی می‌داده‌ای. برای این موضوع هم البته این درک را قائلم که بنا به انفسی بودن اخلاق، شاید خیانت را عملی غیر اخلاقی تلقی نمی‌کنی. اما تصمیم گرفتن راجع به چیستی آن در آینده… آه، ادامه‌ی این استدلال‌ها باز قرار است مرا به خشم بیاورد. من حتی تردیدم راجع به داشتن رابطه با وجود فاصله‌ی زیاد را هم با تو در میان گذاشتم، تا اگر تمایلی برای ادامه نداری، تردید من این فرصت را به تو بدهد که از بی‌میلی‌ات بگویی. تو روز به روز عمیق‌تر شدن آن چاه که مخصوص من حفر می‌شد را می‌پاییدی و یک کلمه هم به من نگفتی. گفتی نمی‌توانستی که بگویی. پس من کم‌کم این مطلب را به خودم القا کردم که تو دروغ‌گو نیستی (و «دروغ‌گو» صفتی فاعلی‌ست، چون یک بار سلب اعتماد برای یک عمر کفایت می‌کند)، در پی سؤاستفاده از من یا موقعیتم نبوده‌ای -آخ، آخر کدام موقعیت؟ مگر اصلاً چه دارم که ارزش هر نوع سؤاستفاده داشته باشد- و هرچه به غلط کردی یا نکردی را تقلیل دادم به ناتوانی تو،‌ به نوعی بی‌ارادگی بیش از اندازه. بعد از چندبار آزمودن تو، بین این دو فرض ماندم: که یا من و هر چه در ذیل ارتباط من و تو است بر خلاف ادعاهای مکرّرت اهمیت چندانی ندارد، یا این که تو یک نقص داری که حتی اگر به آن آگاه باشی، قدرتی برای جبران آن نداری. من از موقعی که بین این دو فرض مانده‌ام تا امروز،‌ دومی را پذیرفته‌ام. می‌دانستم همین که من هم آگاه باشم به این نقیصه، انتظارم از تو به کلی متفاوت می‌شود. همین هم شد. من حتی یاد گرفتم که دو بار به تأخیر انداختن یک قرار از طرف تو و در نهایت آخر شب را باقی گذاشتنت برای ملاقات با من را به حساب کم‌اهمیت بودن خودم در نظر تو نگذارم. این به راحتی بنا به ضعفی که برای تو در تصمیم‌گیری فرض کرده‌ام توجیه‌پذیر است، که تو توانایی از پیش هماهنگ کردن با دوستان دیگرت در این خصوص که ساعتی مشخص باید از آن‌ها جدا بشوی را نداشته‌ای. اما خودت را بگذار جای من. چه‌طور ممکن است کسی با این میزان از بی‌ارادگی به شخصی بدل شده باشد که تو هستی؟ تو حتی توانسته‌ای اراده کنی که یک بازنده‌ی سربلند باشی. اوه، نکند اراده کرده‌ای که بی‌اراده باشی؟ می‌شود همچنین کاری کرد؟ بگو ببینم، م. عزیز من، حالا متوجه می‌شوی منظورم از پیش‌بینی‌ناپذیر بودن تو چیست؟ به قدر یک معادله‌ی پُرمجهول از من فکر و انرژی گرفته‌ای و هنوز، بر پایه‌ی یک مشت حدس و فرض ادعای شناختنت را می‌کنم. گاهی مثل وقتی که آدم منتظر کسی‌ست که دیر کرده و دلش هزار راه می‌رود، ترس بَرم‌می‌دارد که اگر همه‌ی فرض‌هایم از روی ساده‌لوحی بوده چه؟ همه‌ی این سبک‌وسنگین کردن‌ها، ترسیدن‌ها، خشم‌ها و … برای این است که دوباره به چاه نیفتم. حتماً متوجه حرفم هستی. من یاد گرفته‌ام که خودم مراقب خودم باشم. فارغ از آن چاه تاریک- دوستت دارم، و همین‌قدر از علاقه‌مند ماندن به کسی برایم اتفاق امیدبخشی بوده است. همین که به هر جهت یاد گرفتم انتظاراتم را آن‌قدر پایین بیاورم که در دایره‌ی علاقه‌ام باقی بمانی، برایم مهم است. ضمن این که در گروی ادامه‌ی رابطه‌مان من اصولی را تغییر دادم. تغییر اصول هم برایم اتفاق مهمی‌ست که حتی اگر در نهایت باعث بد‌بختی‌ام بشود، به من صفت پویایی داده است. این موضوع را در نامه‌ی بعدی مفصل توضیح خواهم داد. و در مورد جواب دادنت، نظرم همان است که در انتهای نامه‌ی قبل نوشتم. تصمیمش با تو!

  • ۹۹/۰۲/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی