دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

از چندین روز قبل تصمیم گرفته بودم ۲۳سالگی را در تنهایی شروع کنم، بدون سر و‌ صدا، بدون افتخار و بدون پشیمانی. راستش، فکرهایی هم برای سه‌شنبه‌شب داشتم از قبل که دیوانه‌بازی بود اما حالا که نشد هم خیالم راحت است که نه دیر می‌شود، نه دیوانگی از سر من میفتد به این زودی. ناچار آمدم خانه‌ی پدری، نشسته‌ام در همان اتاقی که مثل یک کوره گِل نوجوانی‌ام را میزبان پخته شدن بود. شب‌ها و روزهایی که فکر می‌کردم عاشق بی‌وصالم در این اتاق بودم، شب‌ها و روزهایی که می‌دانستم هیچ‌کس را ندارم هم همین‌جا بودم.

بارها گفته‌ام این یک سال اخیر، یعنی ۲۲ سالگی پر از اشتباه بود، اما بیشتر اشتباه‌ها از طرز فکر درستی نشأت می‌گرفت که هنوز هم بر همان قرارم. پشیمان نیستم، اما نگرانم که جای این زخم‌ها بماند و از ریخت‌وقیافه بیاندازدم. 

دیشب خوابی دیدم که ناراحت‌کننده بود، اما همه‌ی آن اتفاق ناراحت‌کننده آن‌قدر ذهنم را درگیر نکرد که یک جمله از زبان خودم. خواب دیدم دوستم که چند روز پیش از من راجع به یزد پرسیده بود تا در این تعطیلات سفر کند آن‌جا، به من خبر داده‌بود که حالش بد است و بیمارستان است. من رفته‌بودم پیشش و از حال زارش فهمیدم که دو نفر به او تجاوز کرده‌اند. مسئولیت خبر دادن به خانواده‌اش با من بود، آن هم در شرایطی که خانواده‌اش اصلاً خبر نداشتند رفته است سفر. یادم نیست در صحبت با چه کسی بودم که گفتم: «...وحشتناک است. خصوصاً برای س. که نسبت به این موضوع خیلی حساس است.» منظورم چه بود؟ پس ذهنم گمان می‌کردم تأثیر روانی این اتفاق برای کسی مثل من کمتر باشد تا کسی مثل او. یعنی تجاوز جسمی را برای کسی که هنوز امیدی به کامیابی در زندگی شخصی‌اش داشته تلخ‌تر فرض کرده‌ام تا برای کسی که چنین امیدی ندارد. این فرض، این جمله‌ای که از ناخودآگاه من زده بیرون و حتی آن‌قدر غیرانسانی به نظر می‌رسد که روی گفتنش به کسی را ندارم، مرا یک بار دیگر از خودم ترساند. گاهی حس می‌کنم سوار بر ارابه‌ای در دره‌ای بی‌چشم‌انداز در حال سقوطم. همیشه می‌شود از ارابه پرید بیرون، و همیشه می‌شود که باز هم پایین‌تر رفت.

این دو سه روز بارها در ذهنم تصور می‌کردم کنار آ. چه شکلی به خودم خواهم گرفت، وقتی از کارم می‌پرسد و با دقت مثال‌زدنی‌اش دست می‌گذارد روی یک کلمه‌ام تا همه‌ی ناگفته‌ها را از پس همان بخواند، یا وقتی که با لحن بچه‌گانه‌اش می‌گوید حوصله‌ی کشمکش ندارد انگار که من لحظه‌ای معلق نگهش داشته‌ام تا به حال. مسئله آن‌قدرها پیچیده نیست. او هم از همان دسته‌ای است که در سطح روابط اجتماعی توجه هر کسی را جلب می‌کند، اما در خلوت، هیچ تکیه‌گاهی ندارد و از همین بابت خیال من را هم راحت نخواهد گذاشت. کار ساده‌تر و خودخواهانه‌تر این است که بگذارمش به حال خودش، تا شروع کند به آشنا کردن خودش با تنهایی بی‌رحمانه، به پذیرش بی‌تکیه‌گاهی و تک‌افتادگی. اما گوشه‌ای از ذهنم درگیر این است که چرا همان کاری را نکنم که کسی وقتی که نیاز داشتم برای من نکرد؟ چرا میل ندارم کمکش کنم، با این که کسی به من کمک نکرده است؟
چند شب پیش که زنگ زده بود تا عذرخواهی کند، درست بعد از این که مطمئن شدم متوجه شده در دستان عروسک‌گردان گرفتار بوده و حالا رها شده است، گفتم بیاید حضوری صحبت کنیم. قرارم با ت. را زودتر تمام کردم تا به او برسم. می‌دانستم بحثمان بالا خواهد گرفت و همان وقتش هم سردرد و تهوع داشتم. گفتم که میگرنم عود کرده، همین‌طور که خیابان را بالا می‌رفتیم شرح حالم را گرفت و وارد داروخانه شدیم. قرصی گرفت برایم و وعده داد که تا یکی دو ساعت دیگر حالم خوب می‌شود. همان هم شد. بحث‌ها را که کردیم دیگر امیدوار شده‌بودم به پر شدن حفره‌هایی که قبلا در او دیده بودم. با همه‌ی مصیبتی که در گذشته سرم آوار کرده‌بود، ارزش این که دوباره بشناسمش را برایش قائل شدم. می‌خواست بداند بعد از رفتنش چه فکری درباره‌اش می‌کرده‌ام. رفتم سراغ نوشته‌های آن زمان، همان موقع که بدترین اتفاق‌ها افتاد و مطمئن شده بودم که دیگر صدایش را هم نخواهم شنید، خواندم که در نهایت تنها خواسته‌ام این بود که روزی بفهمد چه بر سر خودش آورده، و بعد به چیزی چنگ بزند بلکه خودش را از لجن بیرون بکشد. حالا خودش را از آن لجن نجات داده بود، و می‌گفت به همان جملاتی که من آن زمان گفته‌ام چنگ زده است. اما من هنوز عدم تعادلی در او می‌بینم که هیچ بعید نیست لجن دومی را برایش تدارک ببیند. آرام بودم و دو دل. دیدم که مثل گذشته، سر موضوعی ناچیز ناگهان عصبی شد و داد زد. مچاله شدم در خودم. دو بار گفتم آرام باش. با حفظ لبخند تصنعی‌ام به او گفتم که لحن تند و تیزش مرا می‌ترساند. اما در عوض در دلم همان موقع مطمئن شده‌بودم که نمی‌خواهمش. من هیچ‌جوره تکرار کابوس‌هایم را نمی‌خواهم، حتی اگر مزین شده باشد به شیرین‌ترین جملات، زیرکانه‌ترین نکته‌سنجی‌ها، چهره‌ای اصیل و بدنی که به اندازه‌ی کافی قوی‌ست.
همین روزها باید جایی بنشانمش و برایش با حوصله توضیح بدهم مشکل کجاست.

شاید اتفاق قشنگی افتاد.
می‌دونی که؟ زمین بهشت بشه‌ام من باز دنبالت می‌گردم.

حالم بده. حال خیلیامون بده، می‌دونم. حال بد روحیم توی جسمم نمود کرده، بی‌قرارم، دست‌وپام یخ کرده، وقتی نشسته‌م نمی‌خوام که در حال نشستن باشم، وقتی ایستاده‌م دنبال اولین‌جایی که بشه نشست می‌گردم. هر صحبتی که اطرافم می‌شه و به موضوعی که پاشو گذاشته توی گلوی من مربوط نیست، بهم حس تهوع می‌ده. دوست دارم داد بزنم: حفه شین. خشم، واکنش آنی به شوک فاجعه، هرچی، هست. سوگ، باید خودم رو برسونم به جایی که خشم و ترس رو ازم بیرون بکشه و مثل سیاهی، بریزه روی بوم. چندروزه که لزوم سوگواری برای مصیبت رو درک کرده‌ام. باید به خاک سیاه بشینم. باید باقی خاک‌نشستگان رو بغل کنم و خاک رو و نشستگان رو و سیاهی رو.

بغلم کرد، در گوشم گفت فکر نمی‌کردم راهم بدهی. خودم هم فکرش را نمی‌کردم. گفته بودم هم سهمی از نفرت در من دارد و هم مهر، حال‍ا شاید تأثیر دلتنگی‌های اخیرم بود که مهر چربید و خواستم ببینمش.
ساعت‌ها حرف زدیم، در تاریکی. حتی دیگر می‌دانستیم راجع به چه چیزهایی حرفی به میان نیاوریم تا در صلح بمانیم. دیگر نیازی نبود دروغ بگوید. دیگر اهمیتی نداشت دوباره کی همدیگر را خواهیم دید. قطعیت مضحک و مسلّمی در میان بود که برای همه‌چیز یک سقف تعیین می‌کرد؛ سقف انتظار، سقف دوست داشتن، سقف خواستن، سقف تصور آینده.
تجربه‌ی تازه‌ای بود. خودم را بیشتر شناختم، و بیشتر ترسیدم از خودم.
















 امروز الف آمده بود پیشم. من می‌گشتم بین فیلم‌ها که عجیب‌هایشان را سوا کنم برای او و او هم گرم اسکچ کشیدن بود، و گاه جمله‌هایی مناسبتی بینمان رد و بدل می‌شد درباره‌ی لاطائلات رئسای جمهور سابق و حاضر. من اولین بار الف را تابستان امسال دیدم، اما اولین آگاهی‌ام از وجود او برمی‌گردد به سه سال پیش، بامداد یک روز زمستانی، که آهنگی شنیدم که با آواز پسربچه‌ی فلسطینی شروع می‌شد.

 امروز نگاهی که به او داشتم با دفعات قبل تفاوت داشت. تی‌شرت سفید ساده با یقه‌ای که درست به اندازه باز بود شانه‌های پُرش را به قضاوت می‌گرفت. پوست و موی روشنش مرا یاد خودم می‌انداخت. حتی وقتی میان صحبتش سرم به سمت دیگری مشغول بود، نگاهش را از من نمی‌گرفت. چشم‌هایش هم این بار هویت تازه‌ای داشت. بوی کم اما قابل‌اعتنای ادکلنش خبر از نوعی اهمیت می‌داد. این را می‌گویم چون عطر زدن برای خودم امر هرروزه‌ای نیست. از همه‌ی این جزئیاتی که توجهم را جلب کرد می‌توانم بگویم که این اولین‌بار بود که او به چشمم جذاب می‌آمد. همین چرخش دید که فقط خودم فهمیدمش، مرا به وجد آورد. انگار اتفاقاً شاهد کیمیاگری مس به طل‍ا بودم.

 با هم فیلمی را دیدیم که خودش آورده بود، Exam. از همان‌ها که دست می‌گذارند روی مسئله‌ای که نطفه‌اش در ذهن خودت از پیش بسته شده بوده و حال‍ا گویی وقتش رسیده که وجودش را بپذیری و خوب به آن فکر کنی. البته برای الف این‌طور بود، برای من اما نه چندان. تنها نکته‌ای که برای من تأمل‌برانگیز شد این بود که گویی در هر جمعی و با هر تنوعی بال‍اخره یک نفر کفالت شرارت را بر عهده می‌گیرد. اگر سرکرده‌ی اشرار را حذف کنیم، باز شرورترین اجتماع باقی‌مانده سر می‌کشد. این همان بیهودگی سرکوب است، نه در یک شخص، که در مجموعه‌ای از اشخاص با استعدادی مشخص.

 آخر شب داستان کتاب رسید به وصال گتسبی، به پذیرفته شدن نزد دی‌زی واقعی که خیالش را پنج سال پخته بود، به ناگهان از بین رفتن معنی جادویی نور سبز چراغ انتهای لنگرگاه منزل دی‌زی. من خوب متوجه عظمت این مصیبت هستم. یادم هست، و راستش گاهی دلم پر می‌کشد برای شور و شگفتی آن ایام.

۱۶ روز از برگشتنم از یزد می‌گذرد. ۱۷ روز پیش من پشیمان شدم از آن سفر. نباید می‌رفتم دنبال چیزی که نیست. نه این که نمی‌دانستم چیزی نیست، اما باید مطمئن می‌شدم، باید کمترین شانس را هم امتحان می‌کردم. چه این که (این ترکیب سه کلمه‌ای را مدیرم در شرکتی که اخیراً در آن مشغول کار بی‌مزدم زیاد -اما به جا- به کار می‌برد) من دنبال هرچه عجیب‌تر از زندگی عادی خودمان هستم و آن سفر اگر هم به دل‌خواهم پیش نمی‌رفت، خاصیت عجیب بودنش را داشت. جدا از آن‌چه بین من -که گویی دیگر «من» نبود آن‌جا، یعنی آن‌جا فهمیدم که من در خانه‌ی خودم همان من در غربت نیست- و ا. رفت، خواستن من و نخواستن او و بعد خواستن او و نخواستن من که عجب سلسله‌ی طویلی از تضادها بود، خود شهر، کوچه به کوچه چاهی بود که با مهر و نوازش مرا به تاریکی می‌خواند. مثلاً زندان اسکندر، چهار دیواری به قد یک آپارتمان ۴ یا ۵ طبقه که در یک گنبد به هم می‌رسیدند، تماماً از خشت و مرمّت‌شده با آجر. اصلاً «زندان اسکندر» یعنی چه؟ اسکندر که پادشاه اول و آخر جهان بود به زمان خودش، زندانی کسی نبوده‌است. اگر هم بنا به دستور اسکندر ساخته شده، چرا این‌قدر باشکوه است؟ چرا این‌قدر مرتفع است با مساحتی به نسبت یک زندان، بسیار کم. آن چهاردیواری منتهی به یک گنبد اگر زندان بوده، به زندانی مادام‌العمر می‌مانست برای شخصی مهم، که اگر از چهار طرف گستره‌ی حرکت ندارد، اقلاً از بالای سرش گستره‌ی دید داشته باشد. یکی دیگر، آن آب‌انبار پوشیده از ساروج زیر تالار زیرزمینی آتش‌کده، که دست می‌کشیدم به دیواره‌اش و دورتادورش می‌چرخیدم در آن تاریکی، جز آن لکه نوری که از مرکز گنبد بالادست‌ش افتاده بود پایین، در مرکز قاعده.

شب آخر اقامتم، در آن خانه‌ی کوچک کاهگلی با سه گنبد در بافت تاریخی شهر، ا. برخلاف دو شب قبل، پیشم نماند. باید تنهایی شب را و غربت را صبح می‌کردم تا موعد بلیت قطارم برسد. اگر بگویم یکی از دوزخی‌ترین شب‌هایم بود، بی‌راه نگفته‌ام. آن شب، کسی که می‌خواستمش و البته داستانش را شب قبل و شب قبل‌ترش تمام کرده بودم، حتی برای تظاهر هم که شده پیشم نمانده‌بود، که تقصیری هم نداشت، اما یک ماه قبلش که او آمده بود به شهر من، تا آخرین لحظات حضورش میزبان بی‌دریغی بودم. از طرف دیگر درست در دل کوچه‌هایی بودم که همین‌طوریش هم مرا به تاریکی خودشان دعوت می‌کردند. دیوانگی‌ام شدت گرفته‌بود، در تقلا بودم که خودم را از دامشان نگه دارم، دقیقه به دقیقه‌ی ۱۱ شب تا ۶ صبح را زجر کشیدم تا هوشیار بمانم. چندتایی پیام هم به این و آن دادم اما کسی در دسترس نبود. گاهی چرتم می‌برد، می‌پریدم می‌دیدم که درست در دل غربتم، و زمزمه‌ها دوباره بالا می‌گرفت. شب سختی بود.

در طی مسیر برگشت حالم بهتر بود، میان آدم‌ها -هرچند همه غریبه- احساس امنیت می‌کردم. به تهران که رسیدم، گویی بازمانده‌ی بلایی بودم که جز خودم کسی از آن خبر نداشت، قدر عافیت می‌دانستم. از راه‌آهن یک‌راست رفتم دانشگاه. کلاس که تمام شد، با چند نفری از دوستان سال‌بالایی صحبت کوتاهی کردیم راجع به قطعی اینترنت. با نوعی تفاخر بهشان می‌گفتم صبح که یزد بودم اینترنتم وصل بود و حالا که تهرانم اینترنتم قطع است. لابد افتخارم به همان بازماندن از بلای مسلّمی بود که فقط خودم ازش خبر داشتم. بعد گفتم چایی اگر جور کنید قطاب و باقلوا همراهم آورده‌ام. صحبتی با ت. کردیم راجع به وضعیت مملکت و از او پرسیدم نئولیبرالیسم و فرقش با سرمایه‌داری چیست. ده روز بعد دیدم طبقه‌ی روشن‌فکر همه‌ی ایرادشان به همین نئولیبرالیسم است و همین چند روز پیش هم که یک دعوایی راه افتاد که اصلاً این نئولیبرالیسمی که شما می‌گویید همان نیست که باید باشد. من البته فعلا اهمیتی به ساختارها و اسم‌ها و تعاریف نمی‌دهم. مسئله‌ی اوّل ما روشن است: فساد.