دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دلم از وحشتِ زندانِ سکندر بگرفت.

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۵ ق.ظ

۱۶ روز از برگشتنم از یزد می‌گذرد. ۱۷ روز پیش من پشیمان شدم از آن سفر. نباید می‌رفتم دنبال چیزی که نیست. نه این که نمی‌دانستم چیزی نیست، اما باید مطمئن می‌شدم، باید کمترین شانس را هم امتحان می‌کردم. چه این که (این ترکیب سه کلمه‌ای را مدیرم در شرکتی که اخیراً در آن مشغول کار بی‌مزدم زیاد -اما به جا- به کار می‌برد) من دنبال هرچه عجیب‌تر از زندگی عادی خودمان هستم و آن سفر اگر هم به دل‌خواهم پیش نمی‌رفت، خاصیت عجیب بودنش را داشت. جدا از آن‌چه بین من -که گویی دیگر «من» نبود آن‌جا، یعنی آن‌جا فهمیدم که من در خانه‌ی خودم همان من در غربت نیست- و ا. رفت، خواستن من و نخواستن او و بعد خواستن او و نخواستن من که عجب سلسله‌ی طویلی از تضادها بود، خود شهر، کوچه به کوچه چاهی بود که با مهر و نوازش مرا به تاریکی می‌خواند. مثلاً زندان اسکندر، چهار دیواری به قد یک آپارتمان ۴ یا ۵ طبقه که در یک گنبد به هم می‌رسیدند، تماماً از خشت و مرمّت‌شده با آجر. اصلاً «زندان اسکندر» یعنی چه؟ اسکندر که پادشاه اول و آخر جهان بود به زمان خودش، زندانی کسی نبوده‌است. اگر هم بنا به دستور اسکندر ساخته شده، چرا این‌قدر باشکوه است؟ چرا این‌قدر مرتفع است با مساحتی به نسبت یک زندان، بسیار کم. آن چهاردیواری منتهی به یک گنبد اگر زندان بوده، به زندانی مادام‌العمر می‌مانست برای شخصی مهم، که اگر از چهار طرف گستره‌ی حرکت ندارد، اقلاً از بالای سرش گستره‌ی دید داشته باشد. یکی دیگر، آن آب‌انبار پوشیده از ساروج زیر تالار زیرزمینی آتش‌کده، که دست می‌کشیدم به دیواره‌اش و دورتادورش می‌چرخیدم در آن تاریکی، جز آن لکه نوری که از مرکز گنبد بالادست‌ش افتاده بود پایین، در مرکز قاعده.

شب آخر اقامتم، در آن خانه‌ی کوچک کاهگلی با سه گنبد در بافت تاریخی شهر، ا. برخلاف دو شب قبل، پیشم نماند. باید تنهایی شب را و غربت را صبح می‌کردم تا موعد بلیت قطارم برسد. اگر بگویم یکی از دوزخی‌ترین شب‌هایم بود، بی‌راه نگفته‌ام. آن شب، کسی که می‌خواستمش و البته داستانش را شب قبل و شب قبل‌ترش تمام کرده بودم، حتی برای تظاهر هم که شده پیشم نمانده‌بود، که تقصیری هم نداشت، اما یک ماه قبلش که او آمده بود به شهر من، تا آخرین لحظات حضورش میزبان بی‌دریغی بودم. از طرف دیگر درست در دل کوچه‌هایی بودم که همین‌طوریش هم مرا به تاریکی خودشان دعوت می‌کردند. دیوانگی‌ام شدت گرفته‌بود، در تقلا بودم که خودم را از دامشان نگه دارم، دقیقه به دقیقه‌ی ۱۱ شب تا ۶ صبح را زجر کشیدم تا هوشیار بمانم. چندتایی پیام هم به این و آن دادم اما کسی در دسترس نبود. گاهی چرتم می‌برد، می‌پریدم می‌دیدم که درست در دل غربتم، و زمزمه‌ها دوباره بالا می‌گرفت. شب سختی بود.

در طی مسیر برگشت حالم بهتر بود، میان آدم‌ها -هرچند همه غریبه- احساس امنیت می‌کردم. به تهران که رسیدم، گویی بازمانده‌ی بلایی بودم که جز خودم کسی از آن خبر نداشت، قدر عافیت می‌دانستم. از راه‌آهن یک‌راست رفتم دانشگاه. کلاس که تمام شد، با چند نفری از دوستان سال‌بالایی صحبت کوتاهی کردیم راجع به قطعی اینترنت. با نوعی تفاخر بهشان می‌گفتم صبح که یزد بودم اینترنتم وصل بود و حالا که تهرانم اینترنتم قطع است. لابد افتخارم به همان بازماندن از بلای مسلّمی بود که فقط خودم ازش خبر داشتم. بعد گفتم چایی اگر جور کنید قطاب و باقلوا همراهم آورده‌ام. صحبتی با ت. کردیم راجع به وضعیت مملکت و از او پرسیدم نئولیبرالیسم و فرقش با سرمایه‌داری چیست. ده روز بعد دیدم طبقه‌ی روشن‌فکر همه‌ی ایرادشان به همین نئولیبرالیسم است و همین چند روز پیش هم که یک دعوایی راه افتاد که اصلاً این نئولیبرالیسمی که شما می‌گویید همان نیست که باید باشد. من البته فعلا اهمیتی به ساختارها و اسم‌ها و تعاریف نمی‌دهم. مسئله‌ی اوّل ما روشن است: فساد.



  • ۹۸/۰۹/۲۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی