تلخی رو سر بکش.
از چندین روز قبل تصمیم گرفته بودم ۲۳سالگی را در تنهایی شروع کنم، بدون سر و صدا، بدون افتخار و بدون پشیمانی. راستش، فکرهایی هم برای سهشنبهشب داشتم از قبل که دیوانهبازی بود اما حالا که نشد هم خیالم راحت است که نه دیر میشود، نه دیوانگی از سر من میفتد به این زودی. ناچار آمدم خانهی پدری، نشستهام در همان اتاقی که مثل یک کوره گِل نوجوانیام را میزبان پخته شدن بود. شبها و روزهایی که فکر میکردم عاشق بیوصالم در این اتاق بودم، شبها و روزهایی که میدانستم هیچکس را ندارم هم همینجا بودم.
بارها گفتهام این یک سال اخیر، یعنی ۲۲ سالگی پر از اشتباه بود، اما بیشتر اشتباهها از طرز فکر درستی نشأت میگرفت که هنوز هم بر همان قرارم. پشیمان نیستم، اما نگرانم که جای این زخمها بماند و از ریختوقیافه بیاندازدم.
دیشب خوابی دیدم که ناراحتکننده بود، اما همهی آن اتفاق ناراحتکننده آنقدر ذهنم را درگیر نکرد که یک جمله از زبان خودم. خواب دیدم دوستم که چند روز پیش از من راجع به یزد پرسیده بود تا در این تعطیلات سفر کند آنجا، به من خبر دادهبود که حالش بد است و بیمارستان است. من رفتهبودم پیشش و از حال زارش فهمیدم که دو نفر به او تجاوز کردهاند. مسئولیت خبر دادن به خانوادهاش با من بود، آن هم در شرایطی که خانوادهاش اصلاً خبر نداشتند رفته است سفر. یادم نیست در صحبت با چه کسی بودم که گفتم: «...وحشتناک است. خصوصاً برای س. که نسبت به این موضوع خیلی حساس است.» منظورم چه بود؟ پس ذهنم گمان میکردم تأثیر روانی این اتفاق برای کسی مثل من کمتر باشد تا کسی مثل او. یعنی تجاوز جسمی را برای کسی که هنوز امیدی به کامیابی در زندگی شخصیاش داشته تلختر فرض کردهام تا برای کسی که چنین امیدی ندارد. این فرض، این جملهای که از ناخودآگاه من زده بیرون و حتی آنقدر غیرانسانی به نظر میرسد که روی گفتنش به کسی را ندارم، مرا یک بار دیگر از خودم ترساند. گاهی حس میکنم سوار بر ارابهای در درهای بیچشمانداز در حال سقوطم. همیشه میشود از ارابه پرید بیرون، و همیشه میشود که باز هم پایینتر رفت.
- ۹۸/۱۱/۰۸