یا تو با درد من بیامیزی، یا من از تو دوا بیاموزم.
امروز الف آمده بود پیشم. من میگشتم بین فیلمها که عجیبهایشان را سوا کنم برای او و او هم گرم اسکچ کشیدن بود، و گاه جملههایی مناسبتی بینمان رد و بدل میشد دربارهی لاطائلات رئسای جمهور سابق و حاضر. من اولین بار الف را تابستان امسال دیدم، اما اولین آگاهیام از وجود او برمیگردد به سه سال پیش، بامداد یک روز زمستانی، که آهنگی شنیدم که با آواز پسربچهی فلسطینی شروع میشد.
امروز نگاهی که به او داشتم با دفعات قبل تفاوت داشت. تیشرت سفید ساده با یقهای که درست به اندازه باز بود شانههای پُرش را به قضاوت میگرفت. پوست و موی روشنش مرا یاد خودم میانداخت. حتی وقتی میان صحبتش سرم به سمت دیگری مشغول بود، نگاهش را از من نمیگرفت. چشمهایش هم این بار هویت تازهای داشت. بوی کم اما قابلاعتنای ادکلنش خبر از نوعی اهمیت میداد. این را میگویم چون عطر زدن برای خودم امر هرروزهای نیست. از همهی این جزئیاتی که توجهم را جلب کرد میتوانم بگویم که این اولینبار بود که او به چشمم جذاب میآمد. همین چرخش دید که فقط خودم فهمیدمش، مرا به وجد آورد. انگار اتفاقاً شاهد کیمیاگری مس به طلا بودم.
با هم فیلمی را دیدیم که خودش آورده بود، Exam. از همانها که دست میگذارند روی مسئلهای که نطفهاش در ذهن خودت از پیش بسته شده بوده و حالا گویی وقتش رسیده که وجودش را بپذیری و خوب به آن فکر کنی. البته برای الف اینطور بود، برای من اما نه چندان. تنها نکتهای که برای من تأملبرانگیز شد این بود که گویی در هر جمعی و با هر تنوعی بالاخره یک نفر کفالت شرارت را بر عهده میگیرد. اگر سرکردهی اشرار را حذف کنیم، باز شرورترین اجتماع باقیمانده سر میکشد. این همان بیهودگی سرکوب است، نه در یک شخص، که در مجموعهای از اشخاص با استعدادی مشخص.
آخر شب داستان کتاب رسید به وصال گتسبی، به پذیرفته شدن نزد دیزی واقعی که خیالش را پنج سال پخته بود، به ناگهان از بین رفتن معنی جادویی نور سبز چراغ انتهای لنگرگاه منزل دیزی. من خوب متوجه عظمت این مصیبت هستم. یادم هست، و راستش گاهی دلم پر میکشد برای شور و شگفتی آن ایام.
- ۹۸/۰۹/۳۰