آن شب که باران نبارید.
دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۴۷ ب.ظ
بغلم کرد، در گوشم گفت فکر نمیکردم راهم بدهی. خودم هم فکرش را نمیکردم. گفته بودم هم سهمی از نفرت در من دارد و هم مهر، حالا شاید تأثیر دلتنگیهای اخیرم بود که مهر چربید و خواستم ببینمش.
ساعتها حرف زدیم، در تاریکی. حتی دیگر میدانستیم راجع به چه چیزهایی حرفی به میان نیاوریم تا در صلح بمانیم. دیگر نیازی نبود دروغ بگوید. دیگر اهمیتی نداشت دوباره کی همدیگر را خواهیم دید. قطعیت مضحک و مسلّمی در میان بود که برای همهچیز یک سقف تعیین میکرد؛ سقف انتظار، سقف دوست داشتن، سقف خواستن، سقف تصور آینده.
تجربهی تازهای بود. خودم را بیشتر شناختم، و بیشتر ترسیدم از خودم.
- ۹۸/۱۰/۰۹