تا یادم میآید اینطور بودهام که در مقطعی از زمان برای خودم یک قهرمان نشان میکردهام، به مرور اطلاعاتی را از او میبلعیدهام، هضم میکردهام و آنوقت که دیگر جذابیتش را جزئی از خودم کرده بودم، از او میگذشتم. نه به این معنی که دیگر برایم انسان مهمی نبود، بلکه به این معنی که من وظیفهام را در قبال او انجام داده بودم و دیگر نباید از باقی وظایفم میماندم. ماههاست کموبیش یک قهرمان را دنبال میکنم. در مصاحبهای از او که پنج یا شش بار گوش کردهام، شنیدم که گفت در اقتصاد آماری فلان چیز اثبات میشود. و بعد این جمله را گفت: «معیشتم از این راه تأمین میشه».
چند شب پیش خانهی دوستی بودیم و صحبت رفتن از وطن یا ماندن را پیش کشیدند، من ساکت نماندم. تا همین دو ماه پیش با شوخیهای اطرافیان راجع به وضعیت و گرفتاریمان میخندیدم و شاید سری هم تکان میدادم، اما به نقطهای رسیدم که دردم گرفت. شوخیها به زخم زبان تبدیل شده بود و وطن از هر طرف بیپناه میماند؛ او که خودش پناه عالمی بوده و هست. زخم زبانها فقط به یک تکه خاک -که اتفاقا خود همین تکه خاک هم عجیب وسیع است و غنی- یا به چند زبان یا به چندین و چند فرهنگ نیست؛ کسانی که این حرفها را میزنند قید همهی اینها را زدهاند، بعضیشان حتی یک دقیقه هم به اینها فکر نکردهاند چه برسد به این که قیدشان را زده باشند. دل من از این گرفت که نصف مردمم گرفتار نان شبند، حتی تصور رفتن از اینجا برای خیلیهای ما بیمعنیست. امروز ایدهی رفتن، نسبتی با آزادی ندارد. آن شب، دوستم به دوستش گفت که فلانی (من) از دیوانههاست. بعد، من ماندم و نگاه پرسشگرانهی دوست دوستمان. شروع کردم به نشانه گرفتن چندتا از اتفاقات مسلّمی که میشناخت و برای تکتکشان دلیل آوردم که چرا و چهطور اشتباهند. برای این که بتوانم این حرفها را بزنم، از بهمن سال پیش تا اردیبهشت امسال مقاله خواندهبودم. البته دوست دوستمان کمی گیچ شد و دو دل ماند که اعتمادش را به من کمتر کند یا به آن اتفاقات مسلّم، اما بحث را چرخاند به سمتی که بتواند از تجربیات خودش بگوید؛ تجربیاتی که هم به اقتضای سن و هم به خاطر شخصیت حق به جانبی که همیشه داشته است، از من بیشتر دارد. با این که مدام در تلاش بودم تا تمرکز کنم، لذت میبردم از حرفهایش. بعد از هر تجربه، میگفت برو. تو باهوش هستی، میشناسمت که این را میگویم، جای تو اینجا نیست. من را که میبینی ماندهام، سنم اجازهی رفتن نمیدهد، بدون خانوادهام هم نمیروم. اما تو جوانی، اول راهی، همهجا روی سر میگذارندت حلوا حلوایت میکنند اگر اراده کنی که بروی. من گفتم که هرکسی از این حرفها بزند من جدی نمیگیرم. اما تو فرق داری، به واسطهی تجربهای که داری من میدانم که این حرفها جدیتشان بیشتر است. روی حرفهایت فکر میکنم.
این قهرمانی که گفتم، همینجاست. رفته خودش را رشد داده و برگشته است همینجا. با همهی بیاعتناییهایی که به او کردهاند، علمش را دریغ نکرده، قهر نکردهاست. و تازه معیشتش را از راهی تأمین میکند که برایش پیش پا افتاده است.
از طرف دیگر، هفتهای نیست که من حداقل یک نفر ۵-۶ سال بزرگتر از خودم را نبینم که میگوید من مثل تو ۵-۶ سال پیش با خودم میگفتم میمانم و میسازم اما نشد، نگذاشتند. پشیمانم که ماندم. عمرم...
گاهی به سرم میزند که نکند همهی اینها بازیمان دادهاند. از قهرمان و ضدقهرمان بگیر تا خانواده؛ مورداعتمادترینانمان.
عمرمان...