اسممو کامل صدا زد،
بعد گفت امیدوارم هرجا آتیش دیدی گلستون بشه.
گفتم اگه خود آتیش رو لازم داشتم چی؟
یکم فکر کرد،
گفت بیاد کف دستت.
- ۰ نظر
- ۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۳:۰۱
اسممو کامل صدا زد،
بعد گفت امیدوارم هرجا آتیش دیدی گلستون بشه.
گفتم اگه خود آتیش رو لازم داشتم چی؟
یکم فکر کرد،
گفت بیاد کف دستت.
چند شب پیش، جمعه بود یا پنجشنبه، یکی از اشخاص دور از دست مورد احترامم پیامی داد راجع به توییتی که کردهبودم؛ من هم سعی کردم صحبت را ادامه بدهم، اما مختصر جواب داد. شب بعد دوباره چیزی نوشت برایم؛ ازم خواسته بود کتاب یا فیلم خوب معرفی کنم. گفتم باید بیشتر بشناسمت برای معرفی کتابی که بدانم خوشآمدت است. علیالحساب زوربای یونانی را معرفی کردم و فیلمی که اخیراً دیده بودم؛ Parasite. بیشتر صحبت کردیم. راحت حرف میزد، من بیشتر میشنیدم. به هر حال صحبت کردن با کسی که سالهاست فقط شعرهایش را شنیدهای، بارها و بارها، اتفاق عجیبیست، و مهم. چند روز اول باید میشناختمش، باید تصورم از او به عنوان یک شخص دور از دست مورد احترامم را کنار میزدم تا به عنوان یک دوست مورد احترامم بپذیرمش.
امشب تماس تصویری گرفتیم؛ مبهوت انرژیاش شدم. شبیه هیچکسی که تا به حال شناختهام نبود. گویی پسربچهی شیطانی بود با چشمهای درشتی که از مظلومیتش حکایت میکرد. چیزی خواند و چیزی برایم پخش کرد و بعد که تعریفش کرد من متوجه شدم که داستان از چه قرار است. میتوانستم ساعتها نگاه کنم به صفحهی گوشی که او آنطرف صفحه، آن دوردستها چهطور میخواند و گوش میکرد و خلاصه کار میکرد. جلوی کتابهایم نشسته بودم؛ دست دراز کردم و دیوان کوچک حافظ - این رفیق تنهاترین و شلوغترین لحظات سالهای نوجوانی تا امروزم- را برداشتم و خواستم که نیت کند. گفت دیشب فال گرفته، خوب نیامده است. قبول کرد دوباره نیت کند؛ بین دو غزلی که نمیدانستم بنا بر قاعدهی فال گرفتن کدامشان را باید میخواندم، یکی را انتخاب کردم. گفت دوباره حالش را گرفته است. «نفس برآمد و کام از تو برنمیآید؛ فغان که بخت من از خواب در نمیآید.» مطلع غزل بعدی این بود: «معاشران ز حریف شبانه یاد آرید؛ حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.» چرا من غزل اول را انتخاب کردم؟ شاید چون بیشتر مرا یاد خودم میانداخت.
از بخت سیاه من، تلفنم سکته کرد و خاموش شد. بعد که راهی پیدا کردم، دیگر رفته بود؛ گفت پاییز دلش را گیرانده است، میرفت قدم بزند.
اتفاق عجیبی افتاد.
صبر میکنم هیجانم تعدیل شود، بعد مینویسم.
چند روز اخیر با چند نفر ارتباطم زیاد بود و باز چند خصلت چند نفر اذیتم کرد. همین یکیشان مثلا اگر میخواست جملهای که من نوشتم را بگوید به جای «اذیتم کرد»، میگفت «سرخوردهام» کرد. چرا من ننوشتم سرخوردهام کرد؟
حتی حوصلهی پرداختن به اینها را ندارم. این چند روز زودرنج هم شدهام.
یکی که تا دیروز از زنده ماندن به اصطلاح دانشجویانهاش با بیست هزار تومان ته حساب که همان را هم صرف دو پاکت سیگار میکرد میگفت، امروز پیام داد که فلانی بلدی به فلان زبان برنامهنویسی کنی؟ گفتم تجربهاش را دارم، چطور؟ گفت دنبال کار نیستی؟ گفتم نه برای برنامهنویسی. گفت اگر شرایطش خوب باشد چه؟
همینجا بود که من آتش گرفتم از خشم. سر چه چانه میزنید؟ چرا اینقدر برایتان عادی است که کسی که مشخصاً میداند به چه کاری میل ندارد، با شنیدن شرایط خوب کاری وسوسه شود به آن کار تن بدهد؟ و تازه اگر صحبت را ادامه بدهی میفهمی که منظورش از شرایط کاری خوب یک دستمزد حداقلی مثل هزاران شرکت استعمارگر دیگر، و در بهترین حالت میزبانی نهار است با احتساب یک ساعت اضافهکاری؛ یعنی ۹ ساعت کار میکنید چون ۱ ساعت از نهار خوردنتان را از ساعات کاریتان کسر میکنند؛ آخر نهار خوردن شما برای شرکتتان سودآور نیست. من به این میگویم فاحشگی شغلی، که زیر بار کاری بروم که علاقهای به انجام دادنش ندارم اوّلا به این خاطر که پیدا شدهاست - بالاخره این روزها برای هر مهارت و تخصصی کار پیدا نمیشود - و دوم به این دلیل که شرایط خوبی پیشنهاد میکند -که آن هم حداقلی است که فقط در بازاری با رقابت منفی به نظر خوب میرسد.
جرئت ندارم تلفن کنم. اگر جواب ندهد من نمیدانم با مصیبت پشت خط ماندهام چه کنم. همین حالا هم نمیدانم با این فکر مسموم چه کنم. نمیخواهم که ب. مُرده باشد. من زمانی همهی خودم را با او سهیم شدهام، برای درد زانوانش غمگین شدهام و وقتی با تکهای خاص از آهنگی که از گوشیاش پخش میشد خواند، فقط توانستم بغلش کنم. نمیخواهم صاحب زانوان دردناکی که غمگینم کردند، آغوشی که برایم باز بود و بازوانی که رویشان با خودکار مشکی مردی با ریش و سبیل بلند نقاشی کرده بودم، دیگر نباشند. چشمانی که ساعتها به من خیره شدهاند و من به آنها خیره بودهام، دستانی که سیب را از دست من گرفتند و تقدسش کردند، کلمات، کلماتی که فقط او میتوانست آنطور با قطعیت به زبان براند... نمیخواهم مُرده باشند.
دردی که آدم حسّی احساس میکند بیانتهاست. من این چکیدههای اوّل و آخر را هم برای تو در اینجا نوشتهام.
چهارمین شبیست که ب. پیامم را جواب ندادهاست؛
میترسم.
اخیراً کمتر مینویسم چون اتفاقهایی که میفتند جایی جز برای روایت نمیگذارند، من هم که قصد ندارم پای ملال را بیش از پیش به اینجا باز کنم. حالا شاید ناچار شوم برای ثبت حسهایی که تجربه کردهام تن به ملال هم بدهم.
چند روز پیش با س. و دوستش و یک زوج از دوستانشان رفتیم چند ده کیلومتر آنطرفتر، کنار رودخانهای نشستیم و به عیاشی مشغول شدیم. س. و دوستش قبلا ایستادن در رودخانه در وضعیت مستی را تجربه کرده بودند و به عنوان بخشی از برنامه، از ما دعوت کردند که با همان حال وارد رودخانه شویم. اول از همه من و س. رفتیم شروع کردیم به آب پاشیدن به همدیگر. جای خوبی ایستاده بودیم به گمانم. بعد که بقیه آمدند من دو متر و س. چهار متر در رودخانه پیش رفتیم؛ کمی به مسخرهبازی گذشت و من دیدم که دوست س. ظاهراً به عمد همراه با جریان رودخانه رفت سمتش، بعد فهمیدم یک پای خودم بین دو سنگ گیر کردهاست که آنقدر ولو ایستادهام و آب مرا با خودش نمیبرد؛ کمی نگران شدم که نکند جدی جدی دیگر پایم از بین دو سنگ بیرون نیاید، اما چند ثانیه نشد که این نگرانی را هم فراموش کردم. یکی دو ساعت که گذشت و دوست س. که برایمان تعریف کرد چهطور کنترلش را در رودخانه از دست داده و س. به دادش رسیده است، با خودم گفتم چه غلطی کردیم با آن حال بگیرونگیر رفتیم داخل رودخانهای که در حالت عادی هم با مکافات توانسته بودیم از عرضش عبور کنیم. اما آنقدر تجربهی عجیبی بود که هنوز هم مرا به تکرار کردنش ترغیب میکند. چه نعمتی بودند آن دو سنگ که پای مرا محکم چسبیده بودند تا رها باشم.
قبلا هم در توصیف یک روز صبح که در خانهی دوستم بیدار شدم، رفتم سراغ شستن ظرفها و او هم که بیدار بود مشغول شد به جمع کردن ریخت و پاش باقی مانده از شب قبل، و بعد دو نفر دیگرمان بیدار شدند و نشستیم به صبحانه و صحبت، نوشته بودم که حس آشنایی پیدا کردم؛ شبیه صبح روزهای کودکی در کنار خانواده.
در کنارشان احساس امنیت میکردم. موقع برگشتن از عرض رودخانه، جریان آب تندتر شده بود یا ما خستهتر شده بودیم؛ س. تکتکمان را گرفت و از رودخانه ردمان کرد. س. و دوستش هر دو انسانهای دوستداشتنی هستند.
امروز چند دقیقهای یاد روزهای بارانی و برفی آن زمان افتادم که خودت میدانی. خانهی میم بالای شهر بود، در کوهپایه، و اکثر وقتهایی که اینجا باران میگرفت یا برف سبکی میبارید، آنجا یخبندان بود؛ عکسهای خیابان برفزده یا حیاط بیبرگ پشت پنجرهی خانهاش را میفرستاد برایم. روزهایی که رادیاتور خراب بود و لباس گرم میپوشید را یادم هست. آن پنجره، آن دیوار بلند روبهروی پنجره را خوب یادم هست. خانهی بزرگش پرنور اما سرد بود.
حتی مهلت نمیدید جای یه زخممون خشک بشه.
دفعهی قبل که اینجا مهمون دوستم بودم و دم صبح با سردرد تنها توی تخت دونفرهاش میخوابیدم فقط آرزو داشتم که م. کنارم باشه و نبود، اون موقع خیال میمردم تنها حائل ما فاصلهست.
حالا توی تخت تکنفرهی اون یکی اتاق خونهی دوستم با سردرد میخوابم و میدونم که تنها حائل ما فاصله نبود. اصلاً «ما»یی در کار نبود.
هه.