دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

جرئت ندارم تلفن کنم. اگر جواب ندهد من نمی‌دانم با مصیبت پشت خط مانده‌ام چه کنم. همین حالا هم نمی‌دانم با این فکر مسموم چه کنم. نمی‌خواهم که ب. مُرده باشد. من زمانی همه‌ی خودم را با او سهیم شده‌ام، برای درد زانوانش غمگین شده‌ام و وقتی با تکه‌ای خاص از آهنگی که از گوشی‌اش پخش می‌شد خواند، فقط توانستم بغلش کنم. نمی‌خواهم صاحب زانوان دردناکی که غمگینم کردند، آغوشی که برایم باز بود و بازوانی که رویشان با خودکار مشکی مردی با ریش و سبیل بلند نقاشی کرده بودم، دیگر نباشند. چشمانی که ساعت‌ها به من خیره شده‌اند و من به آن‌ها خیره بوده‌ام، دستانی که سیب را از دست من گرفتند و تقدسش کردند، کلمات، کلماتی که فقط او می‌توانست آن‌طور با قطعیت به زبان براند... نمی‌خواهم مُرده باشند.

دردی که آدم حسّی احساس می‌کند بی‌انتهاست. من این چکیده‌های اوّل و آخر را هم برای تو در این‌جا نوشته‌ام.

چهارمین شبی‌ست که ب. پیامم را جواب نداده‌است؛

می‌ترسم.

 اخیراً کمتر می‌نویسم چون اتفاق‌هایی که میفتند جایی جز برای روایت نمی‌گذارند، من هم که قصد ندارم پای ملال را بیش از پیش به این‌جا باز کنم. حالا شاید ناچار شوم برای ثبت حس‌هایی که تجربه کرده‌ام تن به ملال هم بدهم.

چند روز پیش با س. و دوستش و یک زوج از دوستانشان رفتیم چند ده کیلومتر آن‌طرف‌تر، کنار رودخانه‌ای نشستیم و به عیاشی مشغول شدیم. س. و دوستش قبلا ایستادن در رودخانه در وضعیت مستی را تجربه کرده بودند و به عنوان بخشی از برنامه، از ما دعوت کردند که با همان حال وارد رودخانه شویم. اول از همه من و س. رفتیم شروع کردیم به آب پاشیدن به همدیگر. جای خوبی ایستاده بودیم به گمانم. بعد که بقیه آمدند من دو متر و س. چهار متر در رودخانه پیش رفتیم؛ کمی به مسخره‌بازی گذشت و من دیدم که دوست س. ظاهراً به عمد همراه با جریان رودخانه رفت سمتش، بعد فهمیدم یک پای خودم بین دو سنگ گیر کرده‌است که آن‌قدر ولو ایستاده‌ام و آب مرا با خودش نمی‌برد؛ کمی نگران شدم که نکند جدی جدی دیگر پایم از بین دو سنگ بیرون نیاید، اما چند ثانیه نشد که این نگرانی را هم فراموش کردم. یکی دو ساعت که گذشت و دوست س. که برایمان تعریف کرد چه‌طور کنترلش را در رودخانه از دست داده و س. به دادش رسیده است، با خودم گفتم چه غلطی کردیم با آن حال بگیرونگیر رفتیم داخل رودخانه‌ای که در حالت عادی هم با مکافات توانسته بودیم از عرضش عبور کنیم. اما آن‌قدر تجربه‌ی عجیبی بود که هنوز هم مرا به تکرار کردنش ترغیب می‌کند. چه نعمتی بودند آن دو سنگ که پای مرا محکم چسبیده بودند تا رها باشم.

قبلا هم در توصیف یک روز صبح که در خانه‌ی دوستم بیدار شدم، رفتم سراغ شستن ظرف‌ها و او هم که بیدار بود مشغول شد به جمع کردن ریخت و پاش باقی مانده از شب قبل، و بعد دو نفر دیگرمان بیدار شدند و نشستیم به صبحانه و صحبت،‌ نوشته بودم که حس آشنایی پیدا کردم؛ شبیه صبح‌ روزهای کودکی در کنار خانواده.

در کنارشان احساس امنیت می‌کردم. موقع برگشتن از عرض رودخانه، جریان آب تندتر شده بود یا ما خسته‌تر شده بودیم؛ س. تک‌تکمان را گرفت و از رودخانه ردمان کرد. س. و دوستش هر دو انسان‌های دوست‌داشتنی هستند.




امروز چند دقیقه‌ای یاد روزهای بارانی و برفی آن زمان افتادم که خودت می‌دانی. خانه‌ی میم بالای شهر بود، در کوهپایه، و اکثر وقت‌هایی که اینجا باران می‌گرفت یا برف سبکی می‌بارید، آن‌جا یخ‌بندان بود؛ عکس‌های خیابان برف‌زده یا حیاط بی‌برگ پشت پنجره‌ی خانه‌اش را می‌فرستاد برایم. روزهایی که رادیاتور خراب بود و لباس گرم می‌پوشید را یادم هست. آن پنجره، آن دیوار بلند روبه‌روی پنجره را خوب یادم هست. خانه‌ی بزرگش پرنور اما سرد بود.

تا یادم می‌آید این‌طور بوده‌ام که در مقطعی از زمان برای خودم یک قهرمان نشان می‌کرده‌ام، به مرور اطلاعاتی را از او می‌بلعیده‌ام، هضم می‌کرده‌ام و آن‌وقت که دیگر جذابیتش را جزئی از خودم کرده بودم، از او می‌گذشتم. نه به این معنی که دیگر برایم انسان مهمی نبود، بلکه به این معنی که من وظیفه‌ام را در قبال او انجام داده بودم و دیگر نباید از باقی وظایفم می‌ماندم. ماه‌هاست کم‌وبیش یک قهرمان را دنبال می‌کنم. در مصاحبه‌ای از او که پنج یا شش بار گوش کرده‌ام، شنیدم که گفت در اقتصاد آماری فلان چیز اثبات می‌شود. و بعد این جمله را گفت: «معیشتم از این راه تأمین می‌شه».
 چند شب پیش خانه‌ی دوستی بودیم و صحبت رفتن از وطن یا ماندن را پیش کشیدند، من ساکت نماندم. تا همین دو ماه پیش با شوخی‌های اطرافیان راجع به وضعیت و گرفتاریمان می‌خندیدم و شاید سری هم تکان می‌دادم، اما به نقطه‌ای رسیدم که دردم گرفت. شوخی‌ها به زخم زبان تبدیل شده بود و وطن از هر طرف بی‌پناه می‌ماند؛‌ او که خودش پناه عالمی بوده و هست. زخم زبان‌ها فقط به یک تکه خاک -که اتفاقا خود همین تکه خاک هم عجیب وسیع است و غنی- یا به چند زبان یا به چندین و چند فرهنگ نیست؛ کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند قید همه‌ی این‌ها را زده‌اند، بعضیشان حتی یک دقیقه هم به این‌ها فکر نکرده‌اند چه برسد به این که قیدشان را زده باشند. دل من از این گرفت که نصف مردمم گرفتار نان شبند، حتی تصور رفتن از اینجا برای خیلی‌های ما بی‌معنی‌ست. امروز ایده‌ی رفتن، نسبتی با آزادی ندارد. آن شب، دوستم به دوستش گفت که فلانی (من) از دیوانه‌هاست. بعد، من ماندم و نگاه پرسش‌گرانه‌ی دوست دوستمان. شروع کردم به نشانه گرفتن چندتا از اتفاقات مسلّمی که می‌شناخت و برای تک‌تکشان دلیل آوردم که چرا و چه‌طور اشتباهند. برای این که بتوانم این حرف‌ها را بزنم، از بهمن سال پیش تا اردیبهشت امسال مقاله خوانده‌بودم. البته دوست دوستمان کمی گیچ شد و دو دل ماند که اعتمادش را به من کمتر کند یا به آن اتفاقات مسلّم، اما بحث را چرخاند به سمتی که بتواند از تجربیات خودش بگوید؛ تجربیاتی که هم به اقتضای سن و هم به خاطر شخصیت حق به جانبی که همیشه داشته است، از من بیشتر دارد. با این که مدام در تلاش بودم تا تمرکز کنم، لذت می‌بردم از حرف‌هایش. بعد از هر تجربه، می‌گفت برو. تو باهوش هستی، می‌شناسمت که این را می‌گویم، جای تو اینجا نیست. من را که می‌بینی مانده‌ام، سنم اجازه‌ی رفتن نمی‌دهد، بدون خانواده‌ام هم نمی‌روم. اما تو جوانی، اول راهی، همه‌جا روی سر می‌گذارندت حلوا حلوایت می‌کنند اگر اراده کنی که بروی. من گفتم که هرکسی از این حرف‌ها بزند من جدی نمی‌گیرم. اما تو فرق داری، به واسطه‌ی تجربه‌ای که داری من می‌دانم که این حرف‌ها جدیتشان بیشتر است. روی حرف‌هایت فکر می‌کنم.
 این قهرمانی که گفتم، همین‌جاست. رفته خودش را رشد داده و برگشته است همینجا. با همه‌ی بی‌اعتنایی‌هایی که به او کرده‌اند، علمش را دریغ نکرده، قهر نکرده‌است. و تازه معیشتش را از راهی تأمین می‌کند که برایش پیش پا افتاده است.
از طرف دیگر، هفته‌ای نیست که من حداقل یک نفر ۵-۶ سال بزرگ‌تر از خودم را نبینم که می‌گوید من مثل تو ۵-۶ سال پیش با خودم می‌گفتم می‌مانم و می‌سازم اما نشد، نگذاشتند. پشیمانم که ماندم. عمرم...
گاهی به سرم می‌زند که نکند همه‌‌ی این‌ها بازیمان داده‌اند. از قهرمان و ضدقهرمان بگیر تا خانواده؛‌ مورداعتمادترینانمان.
عمرمان...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۵

حتی مهلت نمی‌دید جای یه زخممون خشک بشه.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۵۳

خوش‌بختی روی بومه،
کبوتره،
بال داره؛
پر می‌زنه هروقتی حس و حال داره.




  • ۱ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۲

دفعه‌ی قبل که اینجا مهمون دوستم بودم و دم صبح با سردرد تنها توی تخت دونفره‌اش می‌خوابیدم فقط آرزو داشتم که م. کنارم باشه و نبود، اون موقع خیال می‌مردم تنها حائل ما فاصله‌ست.

حال‍ا توی تخت تک‌نفره‌ی اون یکی اتاق خونه‌ی دوستم با سردرد می‌خوابم و می‌دونم که تنها حائل ما فاصله نبود. اصل‍اً «ما»یی در کار نبود.

هه.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۱۳

دو روز پیش حکم اسماعیل آمد و ما ماندیم؛ ماندیم چه کنیم، چه بگوییم، اصلاً چه فکر کنیم. شاید بالاخره در همین «ماندن» از هر واکنشی متحد شده بودیم، که چه سود. من ناامید نبودم، اما با این اتفاق هم امیدی که به ختم به خیر شدنش نبسته بودم را از دست ندادم. من حتی اهمیتی هم به امید نمی‌دهم چون در حال حاضر توجیهی برایش ندارم. مدت درازی در سیاهی دست‌وپا می‌زدم و شما چه خبر دارید که دلیل داشتن برای ادامه چه کیمیایی‌ست در آن وضعیت، و بعد از آن. من دلیل دارم برای ادامه، اما امید داشتن مسئله‌ی من نیست؛ حتی در چنین شرایطی گشتن دنبال امید ممکن است مرا از ادامه بازدارد.

دیروز به دعوت یکی از دوستان دور دانشگاهی رفتم به جلسه‌ی دفاع از پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد او در رشته‌ی جامعه‌شناسی، عده‌ای از دوستان نزدیک‌ترمان هم بودند. بعد از توضیحات او، استاد داور که چهره‌ی سرشناسی در رشته‌ی خودشان است شروع کرد به داد و قال که همه‌مان ترسیدیم. این همان ذات بحث‌برانگیز بودن رشته‌شان است که اجازه می‌دهد داد و قال کنند، این رفتار برای ما که همیشه سرمان در کار محاسبات خودمان بوده است مقداری عجیب به نظر رسید، البته کمی گذشت و دو استاد دیگر ورود کردند به بحث و ما هم عادت کردیم زبان تند و تیزشان. اواخر نقد استاد داور در مورد سرمایه‌های اجتماعی بود؛ گفت سرمایه‌ی اجتماعی را که دیدید دیروز حکمشان را دادند. اصلا نمی‌گذارند دهان باز کنند. سرمایه‌ی اجتماعی معلمانی هستد که گرفتارند چون معترض به خصوصی‌سازی آموزشند. و این‌ها را با عصبانیت می‌گفت؛ عصبانیت، نه بیچارگی. بعد من دوباره به همان ایده‌ای رسیدم که اسفند سال پیش در جلسه‌ی سخنرانی یک آدم مهم دیگر کشفش کردم؛ آگاهی آرامش می‌آورد؛ یک درد محو و فراگیر را از بین می‌برد و چندین درد واضح می‌زاید. من دومی را ترجیح می‌دهم.

اما راجع به حقیقت؛ من هنوز نمی‌دانم که دانستن همه‌ی حقیقت بر این فرض که شدنی هم باشد، فضیلت است یا نه. اما خوب می‌دانم که اسیر شدن در جزئی شدید از یک کل آفت است؛ گوش و چشم را کر می‌کند و یک تصویر تماماً شدید می‌سازد در ذهن. باید بیشتر سرک کشید و باید به اعداد بیشتر توجه کرد تا شاید نشانه‌هایی از کل پیدا شود.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۱۶
امشب که سردرد امان نمی‌دهد. یادم بماند فردا راجع به دیروز و امروز بنویسم، که دیروز چه شنیدیم و امروز چه دیدم و بعد چه فهمیدم. ما به هیچ وجه ناظر همه‌ی حقیقت نیستیم.
  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۵

امروز وقت درس خواندن (گرچه اکثر وقت‌های روزهای اخیرم وقت درس خواندن بوده است) فت‌کتس گوش می‌کردم، که گوینده‌اش با همان لهجه‌ی بامزه‌ی بریتانیایی و مکث‌های کوچک بین کلماتش در خدمت فصاحت گفتار، گفت که آهنگی از شیدا شهابی را پخش می‌کند. همین روزها دوباره فکر آن ایده‌ی در حسرت عمل هیپ‌هاپ‌گردی هم بودم. بعد فکر کردم لزومی ندارد پلت‌فرم متنی باشد، وقتی قرار است اصل ماجرا شنیداری باشد. شاید بال‍اخره وقت کافی برای سبک و سنگین کردن نظرم راجع به چند شخصیت، چند سبک و چند تشکل کنار بگذارم و اگر نتیجه نظرم را جلب کرد، یک کارهایی هم بکنم، محض تفریح.


  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۹

 یه بخش از هامون که هیچ‌وقت توی فیلمش ندیدید اینه که فقط با یه پیژامه نشسته توی تراس سر مقاله‌اش، از بیرون صدا میاد، نمی‌تونه تمرکز کنه. دفتر دستکش رو جمع می‌کنه میبره داخل خونه، در و پنجره رو محکم می‌بنده، باز میشینه سر کارش اما نمی‌تونه تمرکز کنه. عصبانی میشه. با همون سر و وضع کلید در رو برمیداره میره بیرون. آسانسور خرابه. با دوتا یکی کردن پله‌ها و قدم‌های بلند بلند ۱۵ طبقه آپارتمان رو میره پایین تا برسه ته حیاط؛ زیر نور آفتاب همزمان با این که گوشاشو تیز کرده به همه‌ی پنجره‌های ساختمان نگاه می‌کنه تا بفهمه سر و صدا از کدوم واحد میاد. همه پنجره‌ها کم‌وبیش شبیه همدیگه‌ان، انگار پشت هیچ کدومشون هیچ موجود زنده‌ای زندگی نمی‌کنه. صدا هنوز به گوش هامون می‌رسه اما معلوم نیست از کجا؛ صدا توی کل محوطه پژواک داره اما انگار هیچکس نمی‌شنوه یا اهمیتی نمی‌ده، یا شاید اصل‍اً هیچ‌کس توی اون ساختمان خراب‌شده زنده نیست.

گاهی «شهر» طوری بهم احساس بی‌چارگی می‌ده که انگار خاله‌ی پیرم در روستایی آرام و به دور از هر بلایی، چشم به راهمه.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۹

 اخیراً متوجه شده‌ام که اگر موقع خوابیدن روتختی‌ام را روی تنم بیاندازم راحت‌تر خوابم می‌برد. حتی گاهی بیدار می‌شوم، روتختی‌ام را که گوشه‌ای مچاله شده دوباره پهن می‌کنم روی تنم و می‌خوابم. قبل از این، من پتوها و ملحفه‌ها -خصوصاً ملحفه‌ها- را تاب نمی‌آوردم. یعنی حتی اگر زیر پتو خوابم می‌برد، حتماً به مرور پتو را کنار می‌زده‌ام. خواهرم اما در بعد از ظهر چله‌ی تابستان هم روی خودش ملحفه‌ای می‌انداخت. از خودش که جرئت نداشتم بپرسم این چه کاریست، مادرم اما می‌گفت خواهرت بدون روانداز نمی‌تواند بخوابد. مادرم، خواهرم را خیلی خوب می‌شناسد، درست برعکس من. البته این را از سر حسادت نمی‌گویم. اگر مادرم مرا به اندازه‌ی رفیق صمیمی‌ام می‌شناخت، با افتخار می‌گفتم که او مرا خوب می‌شناسد. اما این‌طور نیست، و لزومی هم ندارد که باشد.

وزن کم اما محسوس روانداز روی بدن، این حائلی که میان تن و هرچه جز آن است، حس امنیتی می‌دهد که شاید یکی از دل‍ایل بی‌خوابی‌ام نبودن همان حس است. چرا و چطورش را نمی‌دانم، اما کابوس‌ها این را تأیید می‌کنند. بدترین کابوس‌ها آن‌هاییست که در همین خانه و به ظاهر در همان زمان و حالتی که خواب هستم اتفاق می‌افتد؛ انگار روح از بدن جداشده‌ای هستم که همراه با غریبه‌ای وارد خانه می‌شوم و می‌آییم می‌ایستیم بال‍ای سر جسم خوابیده‌ام. بال‍اخره اگر یک روانداز هم این میان باشد بهتر از نبودنش است.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۰۴