دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

گاهی از ذهن همه‌کس هلهله‌ی خواهشِ خفه‌خون گرفتنم را می‌شنوم. بعد از آن سودای تنهایی می‌پزم، در خانه‌ی خلوت می‌خزم، راه سلامت می‌گزینم تا زمان همه‌چیز را به نفع خودش مصادره کند. شما باید بتوانید با کلمات تصادفی پخش و پلا در تراکت‌های تبلیغاتی کف پیاده‌رو و روی دیوار خیابان و تحمیل شده به درون مشت‌های گره‌کرده‌تان هم یک داستان تمام و کمال بنویسید، وگرنه، از من بپذیرید، این کار برای شما نبوده و نیست. یک عده نشسته‌اند با ریختن یک کاسه کلمه‌ی تکراری که بوی تعفنش دهه‌هاست همه‌ی شهرها را برداشته روی کاغذهای زبان‌بسته، یک بازار ثانی درون این بازار داغ می‌کنند. حالا تو اگر نمی‌توانی با آن کاسه از زبان که قربانی بی‌سلیقگی جارچی‌ها شده‌است یک داستان تمام و کمال بنویسی، می‌توانی ورق را برگردانی؛ تو کثافت بریزی روی کاغذ بدهی بکنند توی چشم و گوش و دهان مردم. به‌خدا من جانم در می‌آید تا همین چند جمله را هم بنویسم. چندوقت پیش به پسرک گفتم چه مرضی‌ست گرفته‌ایم ما که در نظرمان انگار دیگر چیزی ارزش نوشتن ندارد؟ گفت من نمی‌دانم چرا وقتی زندگی‌مان عادی‌ست فکر می‌کنیم مرضی گرفته‌ایم. حالا نه که زندگی‌ام عادی شده، نه. کارهایی می‌کنم هنوز عجیب برای خودم، که فکر می‌کردم از سرم میفتد بالاخره و نیفتاد؛ اما همین، همین هم تکرار که می‌شود دیگر جای درگیری نمی‌گذارد. می‌گویی هست آن‌چه که هست. من قصدم خیر بود؛ می‌خواستم با این ساز ناکوک برقصم. هنوز هم فکر می‌کنم کاری کردن بهتر از دست روی دست گذاشتن و پا روی پا انداختن است؛ عاقبت‌به‌خیر نشدی هم، نشدی. از اول هم پیدا بود این‌ها وصله‌ی ناجوری‌اند به طایفه‌ی ما. آن از نگاه مادرش که زهر داشت و هر پنج دقیقه به یکی‌مان نیش می‌زد، آن از خود دختر که دست به سیاه و سفید نزد تمام مدت. سرگرم می‌شوند لابد. جای چیزی خالی‌ست، من می‌فهمم که جای چیزی درون کسی که این جمله‌ها را به زبان می‌آورد خالی‌ست، و این همه‌ی هم‌دردی من با اوست. زبان باز نمی‌کنم. هلهله‌ی خواهش خفه‌خون گرفتنم را مدام می‌شنوم، زبان باز نمی‌کنم. امروز گزیده اشعار اسماعیل شاهرودی را پیدا کردم؛ یک شعر خواندم، ارتباط نگرفتم. با خودم گفتم نخوان بیشتر از این که ناکامی خودت در درک و فهم کلمات را به حساب نابلدی شاعر نگذاری. باز گفتم اگر حقیقت همین است، الان دیگر بیشتر نخواندن کبکانه سر زیر برف کردن است. هر چه باشد، کاری کردن بهتر از دست روی دست گذاشتن و پا روی پا انداختن و سر زیر برف کردن است. گول ظاهرش را خوردم، گفتم کتاب‌خوان است، هنر حالی‌اش می‌شود، حساب و منطق می‌داند، آدم‌حسابی‌ست. اما باطن‌ش چرکین بود؛ مدام دنبال خودش یا کسی که خودش بشود می‌گشت، و این حیرانی‌اش جایی برای من و زندگیمان نمی‌گذاشت. نمی‌شود دست یک نفر را بگیری بیاوری بنشانی روی تک صندلی خانه‌ات و بعد تازه بروی بگردی دنبال خودت. این منتهای بی‌مسئولیتی‌ست. بُرّندگی‌اش برای گذشتن از پوست‌های جوان و بریدن یک لایه رگ و پی کفایت می‌کند. اگر آشنای سن‌وسال‌دار است که همان سمّ دمنوش را ببرید، به طرفة‌العینی هلاکش می‌کند. کدامشان را بپیچم؟ بعضی‌ها می‌گویند «جوزک»، من بیشتر به «سیب گلو» شنیده‌امش اما «سیب آدم» هم می‌گویند که عجیب استعاریست. قبلاً یک بار دست انداختم روی گلوی آدم و شبحی از آن سیب را کف دستم حس کردم؛ هر چه دستم را محکم‌تر به گلویش فشار می‌دادم، سیب بهتر در چنگم می‌آمد. کم‌کم لبخندش محو شد؛ عضلات بازوانش منقبض شد اما بدون این که حرکتی کند، با همان صدایی که از زیر دستم رد می‌شد تا به گوشم برسد پرسید: «نکنه می‌خوای بکُشیم؟» از ساده‌لوحی آدم به خنده افتادم. وقتی می‌خندیدم، دستم روی گلویش می‌لغزید، حالا رنگ هم از چهره‌اش پریده بود. دست کشیدم، با حوصله بوسیدمش، سرم را پایین انداختم و گفتم: «هیچ‌وقت.»

شب گفتم که فیلم ببینیم. گفت A clockwork orange را ببینیم. یادم نمی‌آمد قبل‍اً راجع به این که من چند بار نشسته‌ام این فیلم را تماشا کنم اما از چند دقیقه بیشتر پیش نرفته‌ام صحبت کرده بودیم یا نه. شروع کردیم به تماشا؛ خشم بی‌حساب، زمان و مکان نامعلوم؛ همان دو عنصری که هربار باعث می‌شدند از ادامه‌ی تماشای فیلم صرف نظر کنم. این‌بار به لطف او و امکان سوال پرسیدن، نیم ساعتی هم ادامه دادیم. اما قبل از آن راجع به تتوی ده‌ساله‌اش، کارش و سال‌ها تل‍اشی که حال‍ا فرو ریخته‌بود گفته بود؛ من از همان لحظه تا وقتی که فیلم را قطع کردم و گفتم که حوصله‌اش را ندارم، ذهنم در گیر و‌ دار پیدا کردن راهی بود برای نجات زحمت چندین و چند ساله‌اش. موضوع اصل‍اً در کتم نمی‌رفت. از طرف دیگر، حرف تازه‌ای نداشتم که بزنم؛ حتی نمی‌خواستم دوباره همان موضوع را پیش بکشم و ذهن او را هم مشغول کنم به آن حسرت چندباره. چانه‌ام را تکیه دادم به سینه‌ی محکمش، به همان صورتی که در تاریکی هم نگاهش برق می‌زد خیره شدم و از او خواستم که چیزی تعریف کند. یک بار دیگر در روزهای قبل از حضورش، در همان تماس‌های تصویری نصف‌شبمان که فکرم مشغول مسئله‌ای بود از او خواسته بودم چیزی تعریف کند و آن‌قدر ماهرانه مرا با خودش به خاطرات دوران مدرسه‌اش برد که کم‌کم سر ذوق آمدم. این بار، وقتی پرسید از چه چیزی برایم تعریف کند، یادم آمد یکی دو ساعت قبل پرسیده بودم «عجیب» را ترجیح می‌دهی یا «خوب» را، اما فرصت نشده بود مفصل‍اً در موردش حرف بزنیم. پس گفتم: «عجیب». گنگ بود، پرسید، ارجاع دادم به همان، و گفتم که من از یک جایی به بعد آگاهانه به سمت «عجیب» قدم برداشتم. گفتم تو خودت هم به نظر من «عجیب» را ترجیح داده‌ای. انگار قبول داشت، اما راضی نبود. شروع کرد به تعریف کردن؛ توصیف کردنش همه‌ی توجهم را دست می‌گرفت. لحن را می‌شناسد، کلمات را بلد است، متکلم خوبی‌ست.

صحبتمان به انتها رسیده بود، که رفت سیگار بکشد. من در خودم جمع شدم و با این که فقط چشم بسته بودم منتظر تا برگردد، خوابم برده بود. چشم باز کردم، صورتم را چرخاندم و در تاریکی دیدم که کسی نشسته‌است کنارم و نگاهم می‌کند؛ یک لحظه وحشت کردم. آرامم کرد، اصرار داشت بروم در تختم بخوابم. من بدون او هیچ‌جا نمی‌رفتم. دوست داشتم او هم جایی نرود. اما یکی دو ساعت بعد رفت.

بعد از ظهر، خودم را در حال نگاه کردن به لباس‌هایش که روی مبل گذاشته بودشان پیدا کردم. یادم افتاد شلوارش پارگی داشت. جعبه‌ی خیاطی‌ام را آوردم و با حوصله‌ی تمام دوختمش. بعد، بوی شیرینش را که بر لباسش حس کردم، فکر کردم چه‌قدر دست آدم کوتاه است که نمی‌تواند بو را مثل تصویر نگه دارد در گوشی موبایلش برای مواقع دل‌تنگی. پس همان عکس را گرفتم، که بماند،

بماند،

بماند.




 بال‍اخره بعد از چند روز آن‌قدر سرم خلوت بود که توانستم کتابی را که تا نیمه خوانده بودم -نان و‌ شراب- دوباره دست بگیرم. شروع به خواندن که کردم، یادم آمد آخرین باری که این کتاب، این سطور را می‌خواندم، چمبره زده بودم در بغل ا. آن روز تا صبح بیدار مانده بودیم. من ظهر کل‍اس دانشگاه داشتم. صبحانه خوردم، لباس پوشیدم، رفتم کنارش نشستم و همان‌طور که در خواب سعی می‌کرد به حرفم گوش کند، گفتم که تا دو ساعت دیگر برمی‌گردم خانه. بلند شدم که بروم، چند قدم که دور شدم یادم آمد نبوسیده‌امش، برگشتم، لپش را محکم بوسیدم -طوری که تا دو ساعت دل‌تنگش نشوم- و رفتم.

 دانشگاه که بودم، امتحان دادم؛ فرصت نکرده بودم برای این امتحان بخوانم اما به قدر کافی سر کل‍اس یاد گرفته بودم. بعد، نان‌وپنیر و چایی‌شیرینم را بردم بیرون دانشکده؛ هوا ابری بود و زمین باران‌زده، نشستم. آهنگ «آیینه» را در گوشم می‌خواند. عجیب بود، حالم قبل از آن هیچ‌وقت این‌طور نبود. او‌ در خانه‌ام خواب بود و من دل‌گرم به این که تا یک ساعت دیگر برمی‌گردم کنارش، چایی می‌خوردم و صدایش را گوش می‌کردم که می‌خواند «آیینه منو ببر؛ آیینه منو ببر با خودت».
 وقتی برگشتم خانه، لباس‌هایم را عوض کردم، نشستم کنارش؛ آرام با او حرف می‌زدم تا بیدار شود. خوابالوده اما مهربان جواب می‌داد که بگذار بیشتر بخوابم‌. گفت تو هم بیا بخواب اصلاً و آرام مرا کشید سمت خودش. به نیم ساعت رضایت دادم. کتابم را برداشتم، دراز کشیدم کنارش، دستش را انداخت دور تنم. هوا ابری بود و نور اتاق کم؛ کتاب می‌خواندم و از صدای نفس کشیدنش، گرمی‌اش و آرامشش در خواب حظ می‌کردم.


قریب به ۶ ساعت تصویرش رو می‌دیدم و صحبت کردم باهاش. حال‍ا هم اگه خودش ازم نمی‌خواست که برم بخوابم، دوست داشتم که همچنان ببینمش، حتی اگه حرفی نداشتیم که بزنیم.

موهام رو باز کرده‌بودم و با دستام از سر عادت، شاخه‌شاخه‌شون می‌کردم. در حالی که داشت واسه خودش نیمرو درست می‌کرد، بهم گفت شاعر می‌گه: بر گیسویت ای جان، کمتر زن شانه؛ چون در شکنش دارد دل من کاشانه.

بعد، خواستم عددی اتفاقی بگه تا از کتاب شعر گل‌سرخی‌ام شعری با اون شماره صفحه بخونم. ابریشم سیاه دو چشمت، یادآور شبی زمستانی‌ست، که من بی‌ردا، بدون وحشت دشنه، خواب می‌رفتم. خوشش اومد، جایی یادداشت کرد: ابریشم سیاه دو چشمت.

این‌جور ارتباط‌ها که در تکه‌های طول‍انی و در نتیجه‌ی صحبت از هر دری برگزار می‌شن، وابستگی میارن. دوست دارم از نزدیک باهاش معاشرت کنم. این ارتباط بامزه و دل‌تنگی‌آور ما، «حضور» رو کم داره. گاهی میان کلمات، در همون حال که سعی می‌کنم به حرفاش گوش کنم، از خودم دل‌گیر میشم. آینده‌ی معقولی در انتظار شور و شوق امروزم نیست.

گفت: «شما با گل نسبتی داری؟»

گفتم: «نه، شما داری؟»

با اون لبخند بامزه‌اش گفت: «پس برا همینه تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری.»


اسممو کامل صدا زد،
بعد گفت امیدوارم هرجا آتیش دیدی گلستون بشه.

گفتم اگه خود آتیش رو لازم داشتم چی؟
یکم فکر کرد،
گفت بیاد کف دستت.

چند شب پیش، جمعه بود یا پنجشنبه، یکی از اشخاص دور از دست مورد احترامم پیامی داد راجع به توییتی که کرده‌بودم؛ من هم سعی کردم صحبت را ادامه بدهم، اما مختصر جواب داد. شب بعد دوباره چیزی نوشت برایم؛ ازم خواسته بود کتاب یا فیلم خوب معرفی کنم. گفتم باید بیشتر بشناسمت برای معرفی کتابی که بدانم خوش‌آمدت است. علی‌الحساب زوربای یونانی را معرفی کردم و فیلمی که اخیراً دیده بودم؛ Parasite. بیشتر صحبت کردیم. راحت حرف می‌زد، من بیشتر می‌شنیدم. به هر حال صحبت کردن با کسی که سال‌هاست فقط شعرهایش را شنیده‌ای، بارها و بارها، اتفاق عجیبی‌ست، و مهم. چند روز اول باید می‌شناختمش، باید تصورم از او به عنوان یک شخص دور از دست مورد احترامم را کنار می‌زدم تا به عنوان یک دوست مورد احترامم بپذیرمش.

امشب تماس تصویری گرفتیم؛ مبهوت انرژی‌اش شدم. شبیه هیچ‌کسی که تا به حال شناخته‌ام نبود. گویی پسربچه‌ی شیطانی بود با چشم‌های درشتی که از مظلومیتش حکایت می‌کرد. چیزی خواند و چیزی برایم پخش کرد و بعد که تعریفش کرد من متوجه شدم که داستان از چه قرار است. می‌توانستم ساعت‌ها نگاه کنم به صفحه‌ی گوشی که او آن‌طرف صفحه، آن دوردست‌ها چه‌طور می‌خواند و گوش می‌کرد و خلاصه کار می‌کرد. جلوی کتاب‌هایم نشسته بودم؛ دست دراز کردم و دیوان کوچک حافظ - این رفیق تنهاترین و شلوغ‌ترین لحظات سال‌های نوجوانی تا امروزم- را برداشتم و خواستم که نیت کند. گفت دیشب فال گرفته، خوب نیامده است. قبول کرد دوباره نیت کند؛ بین دو غزلی که نمی‌دانستم بنا بر قاعده‌ی فال گرفتن کدامشان را باید می‌خواندم، یکی را انتخاب کردم. گفت دوباره حالش را گرفته است. «نفس برآمد و کام از تو برنمی‌آید؛ فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید.» مطلع غزل بعدی این بود: «معاشران ز حریف شبانه یاد آرید؛ حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.» چرا من غزل اول را انتخاب کردم؟ شاید چون بیشتر مرا یاد خودم می‌انداخت.

از بخت سیاه من، تلفنم سکته کرد و خاموش شد. بعد که راهی پیدا کردم، دیگر رفته بود؛ گفت پاییز دلش را گیرانده است، می‌رفت قدم بزند.

اتفاق عجیبی افتاد.

صبر می‌کنم هیجانم تعدیل شود، بعد می‌نویسم.

 چند روز اخیر با چند نفر ارتباطم زیاد بود و باز چند خصلت چند نفر اذیتم کرد. همین یکی‌شان مثلا اگر می‌خواست جمله‌ای که من نوشتم را بگوید به جای «اذیتم کرد»، می‌گفت «سرخورده‌ام» کرد. چرا من ننوشتم سرخورده‌ام کرد؟

 حتی حوصله‌ی پرداختن به این‌ها را ندارم. این چند روز زودرنج هم شده‌ام.

 یکی که تا دیروز از زنده ماندن به اصطلاح دانشجویانه‌اش با بیست هزار تومان ته حساب که همان را هم صرف دو پاکت سیگار می‌کرد می‌گفت، امروز پیام داد که فلانی بلدی به فلان زبان برنامه‌نویسی کنی؟ گفتم تجربه‌اش را دارم، چطور؟ گفت دنبال کار نیستی؟ گفتم نه برای برنامه‌نویسی. گفت اگر شرایطش خوب باشد چه؟
 همین‌جا بود که من آتش گرفتم از خشم. سر چه چانه می‌زنید؟ چرا این‌قدر برایتان عادی است که کسی که مشخصاً می‌داند به چه کاری میل ندارد، با شنیدن شرایط خوب کاری وسوسه شود به آن کار تن بدهد؟ و تازه اگر صحبت را ادامه بدهی می‌فهمی که منظورش از شرایط کاری خوب یک دستمزد حداقلی مثل هزاران شرکت استعمارگر دیگر، و در بهترین حالت میزبانی نهار است با احتساب یک ساعت اضافه‌کاری؛ یعنی ۹ ساعت کار می‌کنید چون ۱ ساعت از نهار خوردنتان را از ساعات کاریتان کسر می‌کنند؛ آخر نهار خوردن شما برای شرکتتان سودآور نیست. من به این می‌گویم فاحشگی شغلی، که زیر بار کاری بروم که علاقه‌ای به انجام دادنش ندارم اوّلا به این خاطر که پیدا شده‌است - بالاخره این روزها برای هر مهارت و تخصصی کار پیدا نمی‌شود - و دوم به این دلیل که شرایط خوبی پیشنهاد می‌کند -که آن هم حداقلی است که فقط در بازاری با رقابت منفی به نظر خوب می‌رسد.

چیزی به صبح نمانده است،

و آخرین فرصت با نامت در گلویم می‌تابد.

جرئت ندارم تلفن کنم. اگر جواب ندهد من نمی‌دانم با مصیبت پشت خط مانده‌ام چه کنم. همین حالا هم نمی‌دانم با این فکر مسموم چه کنم. نمی‌خواهم که ب. مُرده باشد. من زمانی همه‌ی خودم را با او سهیم شده‌ام، برای درد زانوانش غمگین شده‌ام و وقتی با تکه‌ای خاص از آهنگی که از گوشی‌اش پخش می‌شد خواند، فقط توانستم بغلش کنم. نمی‌خواهم صاحب زانوان دردناکی که غمگینم کردند، آغوشی که برایم باز بود و بازوانی که رویشان با خودکار مشکی مردی با ریش و سبیل بلند نقاشی کرده بودم، دیگر نباشند. چشمانی که ساعت‌ها به من خیره شده‌اند و من به آن‌ها خیره بوده‌ام، دستانی که سیب را از دست من گرفتند و تقدسش کردند، کلمات، کلماتی که فقط او می‌توانست آن‌طور با قطعیت به زبان براند... نمی‌خواهم مُرده باشند.

دردی که آدم حسّی احساس می‌کند بی‌انتهاست. من این چکیده‌های اوّل و آخر را هم برای تو در این‌جا نوشته‌ام.

چهارمین شبی‌ست که ب. پیامم را جواب نداده‌است؛

می‌ترسم.

 اخیراً کمتر می‌نویسم چون اتفاق‌هایی که میفتند جایی جز برای روایت نمی‌گذارند، من هم که قصد ندارم پای ملال را بیش از پیش به این‌جا باز کنم. حالا شاید ناچار شوم برای ثبت حس‌هایی که تجربه کرده‌ام تن به ملال هم بدهم.

چند روز پیش با س. و دوستش و یک زوج از دوستانشان رفتیم چند ده کیلومتر آن‌طرف‌تر، کنار رودخانه‌ای نشستیم و به عیاشی مشغول شدیم. س. و دوستش قبلا ایستادن در رودخانه در وضعیت مستی را تجربه کرده بودند و به عنوان بخشی از برنامه، از ما دعوت کردند که با همان حال وارد رودخانه شویم. اول از همه من و س. رفتیم شروع کردیم به آب پاشیدن به همدیگر. جای خوبی ایستاده بودیم به گمانم. بعد که بقیه آمدند من دو متر و س. چهار متر در رودخانه پیش رفتیم؛ کمی به مسخره‌بازی گذشت و من دیدم که دوست س. ظاهراً به عمد همراه با جریان رودخانه رفت سمتش، بعد فهمیدم یک پای خودم بین دو سنگ گیر کرده‌است که آن‌قدر ولو ایستاده‌ام و آب مرا با خودش نمی‌برد؛ کمی نگران شدم که نکند جدی جدی دیگر پایم از بین دو سنگ بیرون نیاید، اما چند ثانیه نشد که این نگرانی را هم فراموش کردم. یکی دو ساعت که گذشت و دوست س. که برایمان تعریف کرد چه‌طور کنترلش را در رودخانه از دست داده و س. به دادش رسیده است، با خودم گفتم چه غلطی کردیم با آن حال بگیرونگیر رفتیم داخل رودخانه‌ای که در حالت عادی هم با مکافات توانسته بودیم از عرضش عبور کنیم. اما آن‌قدر تجربه‌ی عجیبی بود که هنوز هم مرا به تکرار کردنش ترغیب می‌کند. چه نعمتی بودند آن دو سنگ که پای مرا محکم چسبیده بودند تا رها باشم.

قبلا هم در توصیف یک روز صبح که در خانه‌ی دوستم بیدار شدم، رفتم سراغ شستن ظرف‌ها و او هم که بیدار بود مشغول شد به جمع کردن ریخت و پاش باقی مانده از شب قبل، و بعد دو نفر دیگرمان بیدار شدند و نشستیم به صبحانه و صحبت،‌ نوشته بودم که حس آشنایی پیدا کردم؛ شبیه صبح‌ روزهای کودکی در کنار خانواده.

در کنارشان احساس امنیت می‌کردم. موقع برگشتن از عرض رودخانه، جریان آب تندتر شده بود یا ما خسته‌تر شده بودیم؛ س. تک‌تکمان را گرفت و از رودخانه ردمان کرد. س. و دوستش هر دو انسان‌های دوست‌داشتنی هستند.