هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
قریب به ۶ ساعت تصویرش رو میدیدم و صحبت کردم باهاش. حالا هم اگه خودش ازم نمیخواست که برم بخوابم، دوست داشتم که همچنان ببینمش، حتی اگه حرفی نداشتیم که بزنیم.
موهام رو باز کردهبودم و با دستام از سر عادت، شاخهشاخهشون میکردم. در حالی که داشت واسه خودش نیمرو درست میکرد، بهم گفت شاعر میگه: بر گیسویت ای جان، کمتر زن شانه؛ چون در شکنش دارد دل من کاشانه.
بعد، خواستم عددی اتفاقی بگه تا از کتاب شعر گلسرخیام شعری با اون شماره صفحه بخونم. ابریشم سیاه دو چشمت، یادآور شبی زمستانیست، که من بیردا، بدون وحشت دشنه، خواب میرفتم. خوشش اومد، جایی یادداشت کرد: ابریشم سیاه دو چشمت.
اینجور ارتباطها که در تکههای طولانی و در نتیجهی صحبت از هر دری برگزار میشن، وابستگی میارن. دوست دارم از نزدیک باهاش معاشرت کنم. این ارتباط بامزه و دلتنگیآور ما، «حضور» رو کم داره. گاهی میان کلمات، در همون حال که سعی میکنم به حرفاش گوش کنم، از خودم دلگیر میشم. آیندهی معقولی در انتظار شور و شوق امروزم نیست.
- ۹۸/۰۷/۲۶